فیلم رو پلی کردم.
با قیافه ای که خستگی ازش بیداد میکرد شروع کرد به دیدن فیلم عمل.
بعد تموم شدن فیلم دستی یه صورتش کشید وگفت:اشتباه از سم بوده..یکی از اجزای تومور اون پسر رو خارج نکرده..اون جز چون به طور جداگانه مونده وتو مدت کوتاهی بیمار رو از پا در اورده و..متاسفانه...پوووف..
نگاهی بهم انداخت وگفت:لطفا خانواده اون پسر رو صدا کن.
خانواده اش رو صدا زدم.
کارن حرفایی که به من زده بود بهشون زد وبرگه ای مبنی بر مقصر بودن پزشک نوشت ومهر وامضا کرد وبهشون داد وگفت اگه دادگاه هم تشکیل بدن حاضره اعلام کنه که مقصر سم بود.
خانومه با چهره ای شرمنده از رفتارش با اشک تشکر کرد ورفت.
منم خواستم برم که کارن گفت:تو بمون کارت دارم.
جلوی در وایستادم.
به یه برگه روی میزش اشاره کرد وگفت:بیا این برگه رو برش دار وبخون..
رفتم برگه رو از روی میزش برداشتم وشروع کردم به خوندم.
ارم ونشان بالای صفحه نشون میداد از ستاد اف بی ای بود.
درباره ازدواج کارن بود..یه نوع ابلاغیه برای اطلاع رسانی که فرصت کمی داره تا ازدواج کنه..درغیر این صورت باهاش جور دیگه ای برخورد خواهد شد.
اوه چه سخت گیر.
کارن-تو بد منگنه ای قرار گرفتم..
نگاش کردم که لبخندی بی اختیار اومد رولبم وگفتم:منم تو منگنه ادب کردن جناب عالیم..
لبخندی زد وسرش رو تکون داد وگفت:تو این بله رو بده..من قول میدم یه جهنمی برات بسازم که هردو بتونیم کله هم دیگه رو بکنیم..بهار من تو بد منگنه ایم..وقتی خیلی بهم فشار بیاد راه در رو دیگه ای پیدا میکنم..حالا خود دانی.
لبخند جمع وجوری زدم وگفتم:نه یادم نرفته..قبلا مشابه این جملات رو گفتی..
بیشتر اذیت کردن رو صلاح ندیدم..انگار واقعا تو بد مخمصه ای بود.
-اکی..با افتخار این جهنم رو بهت میدم..
لبخندی زد.
از اتاقش اومدم بیرون.
غروب مثل همیشه رفتم خونه.
بالاخره بحث به جایی که منتظرش بودم کشیده شد.
بابا-امروز رفتم درباره کارن تحقیق کردم..
مامان-خوب...چی گفتن؟
بابا-همه درباره اش خوب گفتن..همه..حالا دیگه تصمیم با بهاره..
نگاهی بهم انداخت وگفت:پولداره..با شخصیت وخوش برخورده...هیچ کس رفتار بدی ازش ندیده..ادم خیریه...دوسه نفر میگفتن دیدن پول عمل کسایی که نمیشناخته رو داده..اینکه امروز اونجوری جلوت وایستاد بهم فعموند دوست داره وحواسش بهت هست..دیگه خود دانی..من هیچ عیبی توش نمیبینم وبرعکس خیلی ازش خوشم اومده..ولی تو هر تصمیمی بگیری ما قبول میکنیم.
سرم رو انداختم پایین.
-هرچی شما بگین..
بابا-من که گفتم موافقم..تو بگو..
هیچی نگفتم.
بابا-این سر پایین وهرچی شما بگین یعنی بله؟؟؟
بغض کردم..انگار همه چیز داشت تموم میشد.
باز چیزی نگفتم.
بابا-بهار جان..بله؟؟
جوابم سکوت بود.
بابا خندید واومد کنارم وشقیقه مو بوسید وگفت:مبارکت باشه دخترکم...ایشاالله خوشبخت بشی..
مامان وارمانم دست زدن.
تو صورتاشون نگاه کردم.
همه شون خوشحال بودن.
ارمان-یعنی واقعا داریم از شر این دختره راحت میشیم؟؟مگه میشه؟؟
یه سیب از روی میز برداشتم وپرت کردم سمتش که رو هوا گرفت وگفت:نشونه گیریتم افتضاحه..اخه من نمی دونم خر کله کارن رو گاز گرفته با اون ویژگی ها میخواد بیاد تو رو بگیره..
با غیض چاقو رو برداشتم که جیغ کشیدودوید رفت تو اتاقش.
از دیوونه بازیاش خندیدم.
فردا روز تعطيل بود وسر کار نرفتم.
بابا هم گفت زنگ میزنه به کارن جوابمون رو اعلام میکنه.
شب حدودای ساعت 10بود که زنگ خونه رو زدن.
قیافه مو عین فیلمای ترسناک کردم وگفتم:یعنی کی میتونه باشه این وقت شب؟
ارمان رفت ایفون رو جواب داد ونگاهی بهم کرد وگفت:شوهر اینده جناب عالی..
با تعجب وچشمای گرد پاشدم وگفتم:واه..
ارمان-والا.
بابا-من امروز طرفای 7جواب مثبتت رو اعلام کردم..
به تو صیه اکید مامان سریع رفتم تو اتاقم ولباسم رو با یه لباس درست وحسابی تر تعویض کردم.
در اتاق رو هم باز کردیم ومنتظر شدیم.
اولین نفر یه اقایی همسن بابا وارد شد وبعدش خانومی در همین سن وسال وپشت سرشون کارن.
واه اینا کین؟؟
قیافه مرده خیلی برام اشنا بود ولی هرچی فکر میکردم یادم نمیومد.
مرد وزن خیلی گرم وصمیمی باهامون سلام وعلیک و روبوسی کردن.
خانومه که به من رسیددستاشو گذاشت دو طرف صورتم وگفت:پس عروس خوشگل کارن اینه..ای جانم..مبارکه عزیزم..
لبخندی بهش زدم واروم گفتم:ممنون
کارن به مرد وزنی که همراهش بودن اشاره کرد وگفت:ایشون اقای زاهدی وهمسرشون هستن...ارشد من توی ستادن وواقعا مثل یه پدرومادرن برای من..اینکه اون روز تنها اومدم خواستگاری هم این بود که ایشون وهمسرشون سفر بودن.
عه واه..پس این ارشد کارن بود..همونیکه اون روز اومد کنارم وحالم رو پرسیده بود.همون روزی که اون عوضیا میخواستن بگیرنم.
سری تکون دادم.
بابا-خیلی خیلی خوش امدین..بفرمایید.
باتعارف داخل شدن وتوی سالن نشستیم.
خانوم زاهدی-راستش کارن مثل پسر خودمونه..تعریفم نکرده باشم خیلی پسر گلیه..
کارن-خوب این تعریفه دیگه..
همه خندیدن.
خانوم زاهدی-خوب حالا..
کارن-بله..اصل مطلب چیز دیگه ایه..اقای رادمهر،پدرجان حرف حسابتون چیه این عروس ما رو نمیدین ما بریم؟؟
همه زدیم زیرخنده..
بچه پرو.
اقای زاهدی-واه..کارن..چه قدر عجله داری؟؟
خانوم زاهدی نگاه تحسین امیزی به من انداخت وگفت:حق داره پسرم اقااا...منم بودم عجله داشتم.
لبخندی خیلی ریزی زدم وسرم رو انداختم پایین.
ارمان کنار من نشسته بود.
اروم کنار گوشم گفت:اره جان عمش...طفلک نمیدونه قراره چه عفریته ای نصیبش بشه.
کارن خان فضول که کنار ارمان نشسته بود برخلاف اون چیزی که من فکر میکردم فقط خودم شنیدم اقا هم شنید بود.
کارن خندیدوبه ارمان کمی نزدیک تر شد وگفت:اتفاقا میدونم و دستی دستی دارم خودم رو توی این دام میندازم.
ارمان زد زیر خنده و کارن هم همراهیش کرد.
با غیض به جفتشون نگاه کردم وگفتم:اره جناب نیک فر اینجوریاس؟؟حالا که بیشتر فکر میکنم میبینم ما هیچ جوره به درد هم نمیخوریم..
کارن سریع گفت:عه..عه..ابدیت..یادت رفته؟؟بابا منگنه؟؟
خندم گرفت..خدایی این دیوونه بود.
اقای زاهدی-خوب..اقای رادمهر عزیز..برنامه برای این دو ...
دنبال واژه مناسب میگشت که کارن گفت:کفتر پرشکسته..
همه خندیدن.
اقای زاهدی-نه بابا..یه ذره احساسی تر..
کارن-کفترخسته دل شکسته...
همه خندیدن.
خانوم زاهدی-عه کارن..یه خرده احساسی تر..دل شکسته وپرشکسته چیه؟
کارن نگاهی بهم انداخت وگفت:دوکفتر پیش به سوی ابدیت..
همه لبخندی به این به ظاهر عشق که حس میکردن تو چشمای کارنه وزل زده به من زدن..اما دریغ که نمیدونستن منظور این کفتر از ابدیت همون جهنمیه که قراره برای هم بسازیم.
لبخند خیلی ریزی زدم.
اقای زاهدی-بله.این خوب بود..برنامه برای این دوکفتر پیش به سوی ابدیت چیه؟
بابا-والا هرچی شما بفرمایید..ما برنامه ای نریختیم..
اقای زاهدی-اگه نظر من رو بخواین..دختر گل شما که بله رو داد..این پسر ما هم که با کله داره میوفته تو ظرف طلا از خداشه..اگه شما رضایت بدین..یه مراسم کوچیک نامزدی براشون بگیریم که نامزد بشن ویه کم همدیگه رو بیشتر بشناسن..
مامان-بله..خیلی نظر خوبیه..
سریع به کارن نگاه کردم.
قرار این نبود..مراسم نامزدی؟؟
-مراسم؟؟؟
همه نگاه ها برگشت به سمت من.
من نگاهی به کارن انداختم که رنگ نگاهم رو خوند وگفت:فکر میکنم خیلی مراسم مهم نباشه..همین بین جمع خانوادگی خودمون صورت بگیره خوبه..
بابا-اخه پسرم اینجوری هم نمیشه..ما اینجا کلی فامیل واقوام داریم وشما هم توی این دوران هی باید باهم رفت وامد داشته باشین وبرین وبیاین..خوب نمود بدی داره..
کارن نگاهی به من انداخت وشونه شو به ناچار بالا انداخت.
وکمی به سمتم خم شد که نگاهش به ارمان خورد که بینمون نشسته بود.
کارن-ارمان جان یه لیوان اب برای من میاری؟؟
ارمان-نخودسیاه؟؟
کارن-یه چیز تو همین مایه هاااا..برو پسرم..
خندیدم.
ارمان خندید وبلند شد رفت.
کارن-بهار مثل اینکه چاره ای نیست ولی خوب اینجوری بهتره.. دیگه لازم نیست جار بزنیم که نامزد کردیم..همه میفهمن دیگه..
اروم گفتم:اون وقت فکر بهم زدن هم هستی؟؟هه معلومه که برات مهم نیست..اون چیزی که میریزه ابروی منه..نه جناب عالی..منم که باید به اون همه ادم جواب پس بدم..نه تو
کارن-خیلی کوته فکری اگه فک کنی پشتت رو خالی میکنم ومیذارم ابروت بره.
نگاش کردم.
کارن-وقتی این بازی رو شروع کردم..پس بدون از الان ابروی تو ابروی منه..
فقط نگاش کردم.
بابا-من میگم یه مراسم نامزدی بگیریم بهتره..
کارن-ما هم موافقیم..اگر شما راضی باشین دو روز دیگه مراسم رو توی خونه من بگیریم...
مامان-دو روز دیگه؟؟زود نیست؟؟کلی کاره هاااا
کارن-یه مراسم ساده شامه دیگه..همه کارش هم با خودم..کار زیادی نیست که..فقط شما دونه دونه تماس بگیرین واقوام ودوستانتون رو دعوت کنین..خوبه؟
بابا-خوبه..خانوم کارن راست میگه..کار زیادی نیست..یه شامه که از بیرون میگیریم..ومیوه وشیرینی واین چیزا و لباس گرفتن برای خودمون وبهاروکارن دیگه..وقت زیادی نمیبره..
خانوم زاهدی-خوب..راستش این کارن خان ما خیلی اصرار داشت که همه چیز طبق اصول ایران پیش بره به خاطر همین یه هدیه های کوچکی برای دخترتون تهیه کردیم.
و یه مشبای بزرگ رو روی میز گذاشت.
چشمام گرد شد وبی اختیار زیر لب گفتم:کوچیک؟؟
که نگاهم با نگاه خندون کارن گره خورد.
خودمو یه خرده جمع کردم.
خانوم زاهدی دست کرد توی مشبا ودونه دونه بسته های هدیه کوچیک وبزرگ رو در میاورد وجلوی من روی میز میچید.
خانوم زاهدی-این لباس برای عروس گلمون...
ویه بسته بزرگ کادو شده که انگار 10دست لباس توش بود روی میز گذاشت.
خانوم زاهدی-این سرویس طلای سفید.
وجعبه خیلی شیکی رو باز کرد وجلوم گذاشت.
وااای خدا..خیلی خوشگل بود..خیلی..همیشه عاشق طلا سفید بودم.
یه سرویس گردنبد ودست بند وگوشواره بود.خیلی شیک وگرون بود.
خانوم زاهدی-همش سلیقه کارنه عزیزم..اگه نقصی عیبی چیزی داره شما به خانومی خودت ببخش.
کارن-یعنی ما هرچی میخریم نقص وعیب داره دیگه..دست شما درد نکنه.
همه خندیدن.
خانوم زاهدی-نه پسرم این چه حرفیه...این عطر...
و بسته ای رو روی میز گذاشت.
خانوم زاهدی-ساعت..
وجعبه ای دیگه.
-ممنونم واقعا..این همه زحمت واقعا نیاز نبود..
کارن-لیاقت بهار خانومم خیلی بیشتر از این حرفاست..مبارکت باشه عزیزم.
لبخند مصنوعی زدم.
همش برای خالی نبودن عریضه واین بازی مسخره بود.
کارن بلند شد وشیرینی رو که خودشون اورده بودن برداشت وگفت:پس همه دهناتون رو شیرین کنین.
همه از کنارش لبخند زدن.
دونه دونه شیرینی رو جلوی همه گرفت.
جلوی من که رسید شیرینی رو عقب کشید وجوری که بقیه هم بشنون گفت:مهم ترین چیز نامزدی حلقه است که یادم نرفته هااااخانوم خانوماااا..حالا که قراره مراسمی گرفته بشه دوست دارم اونجا بهت بدم.
جواب من لبخندبود.
دوباره شیرینی رو جلوم گرفت.
دست بردم وشیرینی برداشتم که قبل از اینکه دستم رو با شیرینی عقب بکشم بوسه ای نرم رو دستم زد واروم وبا لحن جدی که فقط من بشنوم گفت:امیدوارم اونقدر مرد باشم که بتونم مراقب تو وپاکیت و ابروت باشم..یادته بهت گفته بودم زندگی من جای دختر کوچولوهای ترسو نیست؟؟؟حالا این دختر کوچولوی ترسو داره وارد زندگی من میشه..بازی زمونه است..چه میشه کرد..فقط بدون..ابروی تو از الان ابروی منه.
زل زدم تو چشماش.
دستم از بوسه گرمش میسوخت.
اب دهنم رو قورت دادم.
جواب بقیه هم نگاه های پرعشق به ما دوتا بود.
KAMU SEDANG MEMBACA
*بهار*
Romansa"بهار"اسم رمان واسم دختریست که اینار من راوی اون وزندگیش هستم.دخترسنگین وسرسخت وجدی والبته دست وپا چلفتی وزبون دراز وکمی شیطون وصدالبته پرو. امیدوارم خوشتون بیاد. امیدوارم باز هم مثل "رهای من"همراهیم کنین. "بهار"دومین اثر منه بعد از"رهای من"که بسیار...
