لباش نیم میلی متری لبم بود که صدای سرفه مصلحتی بلندی هر دومون رو پروند هوا..
با ترس وعجله چشمام رو باز کردم و زل زدم به آرتیمیس که با لبخند شیطونی که سعی میکرد اصلا نشونش نده و وانمود کنه هیچی ندیده چشماش رو تو اسمون میچرخوند.
لبخندی زدم وباخجالت لبم رو گاز گرفتم وبه کارن نگاه کردم که اخم ظریفی کرده بود وخمار به لبام نگاه میکرد.
وزیرلب گفت:برهرچی ادم مزاحمه..پوووووف
وسرش رو کلافه تکونی داد.
آرتیمیس دوباره سرفه ای زد وگفت:اهن..اهن..یاالله ما اومدیم..کسی سر برهنه نباشه..
با خجالت خندیدم وبه کارن نگاه کردم.
هنوز خیره بود رو منی که مطمین بودم از خجالت لپام گل انداخته.
کارن انگشت اشارشو نرم روی گونه گلگونم کشید وروبه ارتیمیس گفت:خوب که چی؟خانوومم خجالت کشید..
ارتیمیس قیافه طلب کار به خودش گرفت ودست به کمر زد وگفت:خوب که چی؟چقدر تو پرویی بشر..خونه زندگی ندارین تو خونه مردم چتر پهن کردی اعتراف میکنی؟؟
زیر زیرکی خندیدم که ارتیمیس نگاهش رو کشید رو من و لبخندی زد وگفت:صلح بر قراره خانومش؟؟
لبخند نمیکی زدم وسرم رو انداختم پایین.
کارن-بله که برقراره..داشتیم مهرشم میزدیم که شما نذاشتی..
با خجالت لبم رو گاز گرفتم.
ارتیمیس-بابا خسته شدم..یه ساعته تو ماشین نشستم..اینجا خونه منه هااا..پاشین برین یه جا دیگه مهر بزنین..مگه اینجا دفتر خونه است؟نه خیر..فقط یه خونه..
با شیطنت واروم گفت:یه خونه خالیه واسه یه زوجه..ووووووه...
داشتم از خجالت اب میشدم .دختره ور پریده.
کارن بلند خندید.
ارتیمیس دستاشو با شوق به هم کوبید وگفت:ایشاالله عروسی کیه؟
کارن-خیلی زود..
نگاهی خبیث به کارن انداختم وگفتم:خیلی هم مطمین نباش..
لبخندش محو شد وجدی گفت:یعنی چی؟یعنی تو هنوز..
پریدم وسط حرفش وگفتم:شما اول بایدتشریف بیاری خواستگاری..اونوقت بنده درباره شما فکر میکنم..
جدی وناباور وگنگ گفت:فکر؟؟
-بعله..فکر..
از کنارش بلند شدم و ایستادم وگفتم:فرداشب من وخانواده ام.منتظرتون هستیم اقای نیک فر.
در مونده گفت:بهارر.
-بله اقای نیک فر..
با غیض بلند شد ونگاه خشنی به ارتیمیس انداخت وگفت:همش زیر سر توهه..اگه 10دقیقه دیرتر میومدی تموم بود..
ارتیمیس اومد پشت سرمن ایستاد وزبون درازی برای کارن کرد وگفت:تا چشمت درآد
که باعث شد بخندم.
کارن لبخندی به خنده ام زد وگفت:من فدای اون خنده هات...چشم..خواستگاری هم میام..بله هم میگیرم..
لبخندم رو حفظ کردم.
ارتیمیس-اهن..اهن..بچه اینجا وایستاده هااا
کارن لبخند ریزی زد وسر تاسفی تکون داد.
-خدا حافظ دکتر جان..
به هیچ وجه دوست نداشت بره.
نگاه لرزون ودلتنگش زوم بود روم..ولی باید میرفت.
ارتیمیس شیطون دستی براش تکون داد وگفت:بای بای ..
کارن خیره نگام کرد ولبخند ریزی زد وگفت:خداحافظ عزیز دلم..زود زود میبینمت..
و بی قرار وبه زور بی میل درحالیکه تا لحظه اخر هی بر میکشت ونگام میکرد رفت.
بسته شدن در باعث شد من وارتیمیس عین بمب بترکیم وبزنیم زیرخنده.
محکم همدیگه رو بغل کردیم وبالا پایین میپریدیم وبلند میخندیدیم.
وقتی یه دل سیر خندیدیم زل زد تو صورتم وگفت:باختی رفت؟
با تعجب گفتم:چیو؟؟
خندید وگفت:همه چیو..دل ودین وایمونو..باختی؟؟
خندیدم وگفتم:باختم..بدجورم باختم..
دوتایی زدیم زیر خنده.
گوشیش رو در اورد وگفت:رها باید بدونه..کشت منو ازبس پشت سرهم زنگ زد وهی گفت چی شد..نیومدن..نرفتی..کارن چی گفت..بهار چی گفت..اووووووف کله منو کند..
خندیدم.
شماره رها رو گرفت وبا مسخره بازی وشوخی گفت که صلح برقراره ومن وکارن اوضامون خوبه..
از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم.
داشتم از خوشی دیوونه میشدم..مدام فکرم میرفت به حرفای کارن ولبخند ژکوندی رو لبم میومد وارتیمیس کلی تیکه بهم مینداخت.
ارتیمیس رسوندم خونه.
با خنده وحال خوش ازش جدا شدم.
رفتم خونه.
با شوق و انرژی مضاعف بلند گفتم:سلام بر اهل خانه وکاشانه..صاب خونه..دختر گل خانواده اومده کسی نیست؟؟
مامان وبابا با تعحب از حال خیلی خوب وانرژی زیادم با تعجب و چشمایی که داشت از حدقه در میومد از اشپزخونه وارمان عین گنگا با دهن باز از پذیرایی برگشتن ونگام کردن.
خندیدم وگفتم:قیافه هاشونو..چیه؟مگه جن دیدین؟
ارمان-والا از جنم بدتر..تا سه ساعت پیش با 800کیلو عسلم نمیشد خوردت الان چیه؟چی شده؟خوشحالی؟چیزی شده؟بگو..ما طاقتش رو داریم..
مامان-عه..ارمان..این حرفا چیه؟خوب دخترم حالش خوبه..ایشالله همیشه خوب باشی عزیز دلم..خوش اومدی..
بابا-همیشه اینجور پر انرژی باشی بابا..
زبونی برای ارمان در اوردم که چشماش بیشتر گرد شد وبه مامان گفتم:مامانی..گشنه مه..خیلی زیاد.
تو این مدت اصلا غذای درست وحسابی نخورده بودم وحالا به شدت احساس گرسنگی میکردم.
احساس میکردم میتونم از گرسنگی یه گاو کامل رو بخورم..
از فکر خودم خندم گرفت ورفتم تو اشپزخونه که مامان زیرلب خداروشکر میکرد وتند تند وبا عجله برام میز غذا میچید.
غذا رو که جلوم گذاشت با ولع وتند تند شروع کردم به خوردن..
ارمان-بابا این یه چیزش هستاااا..موجیه دختره..بیشتر از 3هفته است خونه هممون رو تو شیشه کرده الان اینجوری شاد وشنگول شده..
بابا-بهار جان چیزی هست که بخوای بهمون بگی؟
ارمان-عه بابا..بخوای بگی چیه؟همین کارا رو کردین لوس شده..یا بگو یا میزنیم تو سرت مجبوری بگی..
با غیض نگاهی به ارمان کردم وگفتم:مگه بی کس وکارم؟
ارمان-فعلا که کس وکارت ماییم..
-فعلا..
چشماش گرد شد وبلند گفت:بله؟؟
با دهن پر لبخندی زدم وگفتم:بله..فعلا..
دست از خوردن برداشتم و نگاهی به بابا ومامان انداخت ونفس عمیقی کشیدم وگفت:یه چیزی هست که باید بدونین..
مامان-خوب..
-فردا شب مهمون داریم
مامان-مهمون؟؟کیه؟؟
سریع وفرز گفتم:خواستگاررر..
مامان که خوب میدونستم خیلی کارن رو قبول داشت وهمیشه ارزوش بود کارن دامادش بشه از اسم خواستگار بغضی کرد وگفت:خواستگار؟؟
بابا-هه حالا کی هست این پسر که انقدر سرحال اوردتت؟؟
با قاشقم بازی کردم.
سرم رو بالا اوردم وتو چشمای بابا نگاه کردم وگفتم:کارن..
بابا چشماش گرد شد وبلند گفت:کی؟کارن؟
-بله..کارن..کارن فرداشب داره میاد خواستگاریم..
کمی مکث کردم ولبخند نمکی زدم وگفتم:دوباره..
مامان وبابا با لبخند به هم نگاهی کردن و ارمان زد زیر خنده وگفت:ایووول بابا..یعنی دوباره خواستگاریو..عروسی..چه شود..پس اقایی که خانوم رو سر حال اورده اقا کارن خودمونه..من میدونستم کارن بهار رو دوست داره..
-به هر حال فرداشب میاد..
بابا-و؟؟
-و چی؟
بابا-و جواب تو بهش چی خواهد بود؟
مشغول غذا خوردن شدم که باز بابا گفت:بهارخودت خوب میدونی هیچ وقت مجبورت نکردم حرفی که دوست نداری رو بزنی..سر قضیه کارنم دیدی..وقتی نخواستی بگی چی بینتون شده ما هم نپرسیدین و تومنگنه نذاشتیمت..اما الان یه چیزی میپرسم راستش رو بگو..
نگاش کردم.
بابا-هنوز دوسش داری؟
با بغض گفتم:همیشه دوسش داشتم.
وسرم رو انداختم پایین.
باباخنده مهربونی کرد وبا انرژی به مامان گفت:پس خانوم خیلی کار داری..همه واسه فردا شب..هم واسه یه عروسی که بزودی تو راهه وعروسش هم دخترگلته..
مامان اومد بالا سرم و سرم رو بوسید وگفت:الهی قربون عروس بشم من...من همیشه میدونستم تو کارن رو دوست داری واونم تو رو دوست داره..هرچند به ما نگفتی چرا اونجوری دعوا کردین وبهم زدین..اما دیگه مهم نیست..خوشبخت بشی دخترم..من میدونستم کارن پسر خوبیه..
لبخندی زدم وچیزی نگفتم و مشغول غذا خوردن شدم وخانواده هم کم کم متفرق شدن.
رفتم تو اتاقم واین دفعه با ارامش ودلی خوش رو تختم دراز کشیدم.
اخیشششش..
خدایا شکرت..
عاشقتم خدااا..
صدای زنگ گوشیم بلند شد.
برش داشتم ونگاه کردم.
اسم عزراییل لبخند خیلی عمیقی رو لبم اورد.
جواب دادم.
-بله..
کارن-سلام خانومم..
خانوممش کلی انرژی بهم وارد کرد..داشتم از خوشی سکته میکردم.
نرم حرف میزد..اروم..گرم..مردونه مثل همیشه
-سلام..
کارن-دلم برات تنگ شده بهار..
خندیدم وگفتم:اووه...کی میره این همه راهو؟؟دوساعت نشده جداشدیم..
کارن-یه دقیقه ندیدنت عذابم میده..اونم بعد این همه وقت..واقعا فک کردی سیر شدم از نگاه کردنت؟؟نامرد خیلی وقته درست وحسابی ندیدمت..
دوست داشتم داد بزنم وبگم عاشقتم..
ولی فقط خندیدم.
کارن-جانم خنده هااات..بیا ببینمت..
با تعجب گفتم:کجا بیام این وقت شب؟
مهربون گفت:جای دوری نیستم..فقط کافیه پرده پنجره اتاقت رو کنار بزنی تا من فرشته مو ببینم..
خندیدم وبا ذوق دویدم لب پنجره..
دویدن که چه عرض کنم..پرواز کردم تا پنجره..
پرده رو کنار زدم ونگاش کردم.
به ماشینش تکیه داده بود ونگام میکرد.
با لبخند نگاش کردم.
با شیطنت گفتم:اقاهه خجالت نمیکشی این وقت شب دم پنجره اتاق دختر مردم دیدش میزنی؟
کارن-این دختر مردم همه کس منه..جسممه..روحمه..عمرمه..
چقدر احساساتی وزبون دراز بود تو این مسایل..هیج وقت فکر نمیکردم اینجوری باشه ومن فوق العاده عاشق اینجور بودنش بودم..
اونقدر ذوق زده بودم که میترسیدم از پنجره بپرم بیرون وبرم ماچش کنم.
برای جلوگیری از خطرات احتمالی پرده رو انداختم وبه پنجره تکیه دادم وبا ذوق چشمامو بستم واروم گفتم:برو کارن..خواهش میکنم..
کارن-کجا برم بهارم؟
-خونه تون..دکتر جان برو خونه تون سر ووضعت رو درست کن وریشات رو بزن که فردا بیای خواستگاری..
کارن-خواستگاری که فرمالیته است خاااانوم..کجای کاری؟عروس قبلا بله رو بهم داده..
-عه اینجوریاهم نیست اقااااا..دفعه قبل اسون به دستم اوردی..این دفعه از این خبرا نیست..
جدی گفت:بهارر..نکن اینکار رو باهام..
خبیث لبخندی زدم و یه خرده پرده رو کنار زدم ونگاش کردم وگفتم:به دست اوردن من مرد میخواهد و کفش اهنی..
کارن-تا ته تهش هستم..
لبخندی زدم وگفتم:پس برو..دیروقته..برو وبخواب..تا فردا شب هم پسر خوبی باش وزنگ نزن..
پووووفی گفت وکلافه سری تکون داد وگفت:تاتو بغلم نباشی نمیتونم اروم بخوابم..خیلی وقته خواب رو از چشمام گرفتی..ولی هرچی تو بخوای..من که انقدر صبر کردم..هر چند درباره تو خیلی خیلی ادم کم صبریم ولی باشه..بازم صبر میکنم..خوب بخوابی خانوم
لبخندی زدم وگفتم:توهم..فعلا..
کارن-خداحافظ..
گوشی رو قطع کردیم.
با شوق وذوق وصف نشدنی اروم از گوشه پرده نگاش میکردم که لبخندی به سمتم زد وسوار ماشینش شد ورفت.
وااای خدااا..
چقدر خوب بود.
چقدر خوشحال بودم..
خدایا این روزهای قشنگ رو ازم نگیر..
قلبم تند تند میزد ولی نه از نگرانی وغم..از شادی..از ذوق..
خیلی خوشحال بودم..خیلی..
YOU ARE READING
*بهار*
Romance"بهار"اسم رمان واسم دختریست که اینار من راوی اون وزندگیش هستم.دخترسنگین وسرسخت وجدی والبته دست وپا چلفتی وزبون دراز وکمی شیطون وصدالبته پرو. امیدوارم خوشتون بیاد. امیدوارم باز هم مثل "رهای من"همراهیم کنین. "بهار"دومین اثر منه بعد از"رهای من"که بسیار...
