63.مردک روانی

2.4K 147 24
                                    

نمیدونم چقدر گذشته بود فقط میدونم خیلی خوابم گرفته بود وانگشت کارن دیگه رو صورتم نمیچرخید.
واقعا احساس خواب شدیدی میکردم.
چشمام رو روهم فشار دادم.
کارن-بهار..
هیچ عکس العملی نشون ندادم وهمچنان وانمود به خواب کردم.
کارن-خوابیدی؟؟
باز سکوت کردم.
نفسشو با پوووف داد بیرون وچند ثانیه بعد کتش رو حس کردم که روم انداخته شد وبعد یه دستش که رفت زیر پاهام ودست دیگه اش رفت پشت سرم وروی دستاش بلندم کرد.
همچنان وانمود میکردم خوابم درحالیکه کلا خوابم بااین کارش پریده بود.
باز کردن در ماشین روحس کردم وبعدمنو روی صندلی جلوی ماشین گذاشت ودر رو بست وخودشم سوار شدانتظار داشتم ماشین رو روشن کنه وحرکت کنه ولی هیچ عکس العملی نشون نداد..
پس چیکار داشت میکرد؟؟
میترسیدم یه کم چشمامو باز کنم اونوقت زوم باشه روم ومچم رو بگیره.
همونجور بی حرکت بودم که واقعا خوابم برد.
قرار نبود بخوابم به خاطر همین سریع مثل جن دیده ها چشمام رو باز کردم وپریدم جلوو.
کارن-هی هی..اروم..چی شد؟؟
نگاش کردم.
به اطراف نگاه کردم..هنوز همون جا بودیم.
کارن-بهار خوبی؟؟خواب بد دیدی؟؟
-خوبم..چقدر خوابیدم؟؟
کارن-حدود یه ربع،بیست دقیقه..
یه ربع؟؟فک کردم یه پنج ساعتی خوابیدم..
ازبس خوابم داغونه..خوابیدنمم مثل ادم نیست..من وقتی بخوابم هیچ کس با بیل نمیتونه بیدارم کنه..کمتر از 4یا5ساعت خواب کسرشانه برام..والا..
نفس راحتی کشیدم وبه صندلی تکیه دادم.
ماشین رو روشن کرد وروشو کرد به اسمون واشاره ای به من کرد وبه اسمون چشمکی زد وگفت:خدایا همونیه که میگفتم..خودت دیگه میدونی..
کوبیدم تو بازوش وگفتم:زهرمار..خودتومسخره کن..
بلند خندید وحرکت کرد.
کارن-خوب..گرسنته بانو؟؟
از کلمه بانوش لبخندی زدم.
-این کلمه رو دوست دارم.
کارن-بانو؟؟
-اره..
کارن-نگفتی گرسنه ای؟؟صبحانه هم نخوردی بانو
از اینکه کلمه بانو رو باز به کار برده بود خیلی خوشم اومد.خیلی گرسنه ام بود.. ..
-اره..خیلی..
کارن-پس پیش به سوی رستوران..بریم رستوران خودم؟؟
-اگه مثل اون دفعه قرار باشه دختر عموی محترمتون نازنین خانوم رو ملاقات بکنیم وچک بخورم نه خیر..
خندید وگفت:نه اینکه بعدچک خوردن وایستادی وبر وبرنگاش کردی..تو هم که زدی...بعدشم من چه میدونم اون هست یا نه..ولی معمولا اونجا زیاد میومد که منو ببینه..
-بیخیال بریم همونجاا..
جلوی رستوران شیکش نگه داشت وپیاده شدیم.
دربان با احترام فوق العاده زیاد در رو برامون باز کرد.
خوبه فقط 60درصد سهامش مال کارنه..کلش مال کارن بود چی میشد..
زیرلب گفتم:خوشم میاد منابع درامدت تمومی نداره..بیمارستان..ستاد اف بی آی..شرکت داروسازی..رستوران..نچ نچ..کلاس ویالون..
فکر نمیکردم بشنوه ولی شنید وخندید وگفت:چیه بخیلی؟؟
با غیض نگاش کردم وگفتم:وای من دو هفته است کلاس ویالون نیومدم..
به سمت میزی اشاره کرد ودرحالیکه مینشستم گفت:منم دو هفته است نرفتم.
نشستیم.
-یعنی برای کلاسای من رونرفتی دیگه؟؟
کارن-جز تو اونجا کاری ندارم..
چشم تنگ بهش زل زدم.
کارن لبخندی زد وگفت:از اولم جز تو اونجا کاری نداشتم.
چشمامو تنگ تر کردم که خندید وگفت:قیافه شو..چیه خوب؟؟من عاشق موسیقیم..گیتار وپیانو ویالونم بلدم.
یه دفعه به سرم زد برم به یه نفر درس بدم..دوستم سپهر رییس همون اموزشگاه موسیقیه..به اون گفتم..گفت فعلا همه ثبت نامی هاش استاد دارن اگه شخص جدیدی ثبت نام کرد با من..گفتم دوتا شاگرد بسه..تفریحی میخواستم کار کنم..
لبخندی زد وگفت:که یکیش تو بودی ویکیش یه خانوم دیگه..که اون خانومه رو همون روزهای اول کنسلش کردم وفقط تو موندی..
سر تاسفی تکون دادم وگفت:از اولشم بخت بامن یار نبود ومدام بدشنانسی میاوردم..اینم ازاین..میبینی تو رو خدا؟؟اون دب دبه وکب کبه ای که من دیدم اون اموزشگاه داشت روزی 40نفر ثبت نام میکردن..اونوقت بین این همه من میشم شاگرد تو..میبینی؟؟
خندید وگفت:اینکه اموزش تو روهم کنسل نکردم وایه این بود که روز اول بهت قول داده بودم..
لبخندی زد وبه صندلیش تکیه داد وگفت:یادته..گفتم یا یه ویالونیست کامل بازبون کوتاه ازت میسازم یا انقدر میندازمت تا مورد دوم عملی شه..
خندید وگفت:بعدشم از خداتم باشه من استادت باشم..
-از خدام نیست..
کارن-استاد بهتر از من پیدا نمیکنی..
-تو؟؟تو خیابون ریخته..5تا 1دلار..
بلند خندید وسر تکون داد که گارسون اومد سر میز وبا احترام خم شد وخواست سفارش بگیره.
کارن-فعلا انتخاب نکردیم..انتخاب کردیم صدات میزنیم..
گارسون-بله قربان..
واز میز فاصله گرفت.
کارن منو رو جلوم گرفت.
از دستش گرفتم.
بعله باز بخش سخت انتخاب غذا..اونم از نوع غذاهای فوق باکلاسش با اسمهای سخت.
-هرچی واسه خودت گرفتی..
لبخندی زد واشاره زد گارسون بیاد.
که به جای گارسن مردی جوون وخوش تیپ اومد وبا خوش رویی با کارن حال واحوال کرد وروبه من گفت:خوش اومدین خانوم...
-ممنون..
کارن لبخندی زد وگفت:ایشون اقا باربد هستن شریک من و کسی که اینجا رو اداره میکنه.
و به من اشاره کرد وگفت:باربد جان ایشونم بهار..نامزد من..
باربد لبخندش رو عمیق تر کردوگفت:خانوم خیلی خیلی تبریک میگم..انشاالله خوشبخت بشین..برای مراسم نامزدیتون نشد بیام ایشاالله عروسیتون میام
-ممنونم نظر لطفتونه..حتما..باعث افتخاره
باربد-خوب..چی میل دارین؟
کارن-چرا تو باربدجان؟؟
باربد-اقا ما چاکر شماییم...بفرمایید.
کارن لبخندی زد وگفت:دمت گرم رفیق این حرفا چیه؟؟دو پرس از همون همیشگی واز همه دسرهاتونم یه نوع برامون بیار لطفا..دستتم درد نکنه
باربد لبخندی زد وگفت:چشم
ورفت.
-چه عجب یه ادم درست وحسابی تو دوستات پیدا شد..
لبخندی زد وگفت:تیکه ات به مهراده؟؟
-نه به عمته..پسره یه ذره شعور وشخصیت نداره..
خندید وگفت:مهراد کلا رابطه اش با دخترا خوب نیست..حالا با تو بدتر..
بعد کمی رفت تو فکر و گفت:نمیدونم چرا مهراد همیشه جلوی تو جبهه داشت..حتی اون روزها که ستاد پرونده تو رو داده بود بهم..مهراد خیلی مخالف بود ومیگفت نباید پرونده تو رو قبول میکردم درحالیکه اصلا نمیشناختت..نمیدونم مشکلش باهات چیه..
زیر لب گفتم:کرم داره..گورباباش..
شنید وخندید.
کثافت چه گوشایی داره.
لبخندی زدم وگفتم:گوشای تیزی داری.
با خباثت گفت:تیز تر از اونچه که فکرشو بکنی..
غذاها رو اوردن وچیدن رومیز.
وای چه خوشگل..میز پر بود از دسر ها وغذاهای رنگارنگ وخوشگل..منم که گرسنه..
عین ندید بدیدا وبی توجه به کارن از هرکدوم به ولع وتندمیخوردم.
سرمو رو بلند کردم که چشمم خورد به کارن که درحالیکه اروم میخورد بالبخند نگام میکرد.
-خوب گرسنه امه..
لبخندش عمیق تر شد وگفت:من که چیزی نگفتم..نوش جان..بخور..
باز مثل قحطی زده ها ادامه دادم به خوردن.
غذام تموم شد.
اخییییش سیر شدم.
کارن-گرسنته بگم باز بیارن؟؟
-نه..نه..سیر شدم..
کارن-نوش جان..پس پاشو بریم..برو پیش ماشین تابیام.
ورفت سمت پیشخون تا حساب کنه.
به سمت در رفتم ولی صداش رو میشنیدم که به زور میخواست پول غذاها رو بده ولی باربد قبول نمیکرد.
رفتم کنار ماشینش وبه در کمک راننده تکیه دادم که صدای ارومی از پشت سرم شنیدم.
صدای یه پسر بود که اروم گفت:دیدی گفتم ماشین کارنه..اونم نامزدشه..
خودمو زدم به نشنیدن وبه روی خودم نیاوردم.
یه پسره دیگه-مطمینی نامزدش اینه؟؟
پسره-اره بابا خودشه..تو مراسمشون دیدمش دیگه..
یه دختره-اره دختره خوشگله..خوش برخوردم هست..باما که خوب برخورد کرد..
یه دختر دیگه-هه ولی کارن ازش سره..
پسره-بیاین بریم بابا..میشنوه ضایع است..
وچند ثانیه صدای روشن شدن ماشین ورفتنش رو شنیدم.
رفتم تو فکر.
دختره راست میگفت..کارن سر بود...خیلی سر بود.
کارن اومد.
دوتایی سوار شدیم وراه افتادیم.
جلوی خونه نگه داشت.
-ممنون..
کارن-قابلی نداشت..
وپیاده شدم ورفتم داخل.
مامان-سلام دخترم..اومدی؟؟
-سلام مامانم..بله اومدم..
مامان-خوش گذشت؟؟
-جای شماخالی..
ارمان با خباثت گفت:دوستان به جای ماا..
-کسی با تو نبود خیارشور..
رفتم تو اتاقم.
حدودساعت7 بود که مامان صدام زد.
-جانم مامان؟؟
مامان-زنگ بزن کارن بگو شام بیاد پیش مااا..
-چرا؟؟
مامان نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت وگفت:چرا داره؟؟ناسلامتی داماد خانواده مونه هااا..شام دعوتش کنیم چرا داره؟؟
-اهان..نه نداره..چشم الان میرم..
رفتم سراغ گوشیم وتوی بخش تماسهای اخیر.
شماره اشو هنوز ذخیره نکرده بودم.
خوب..اسمشو چی ذخیره کنم؟؟
اهان.
لبخندی زدم ونوشتم"عزراییل"
جمله ای تو ذهنم رژه رفت."اره..عزراییلت اینجاست ونمیذاره یه تار مو از سرت کم بشه"
جمله کارن بعد تصادفم وقتی تو حالت نیمه هشیارم عزراییل صداش کرده بودم.
سرم رو تکون دادم تا فکرای مسخره از سرم دور بشه وتماس رو زدم.
کارن-بله؟؟
-سلام..بهارم..
کارن-سلام..جانم؟؟
جانمش بردم تو سکوت.
کارن-بهار چی شدی؟
سریع گفتم:هیچی...مامان گفت زنگ بزنم بهت بگم شام بیای اینجااا..
کارن-دستش درد نکنه..باشه..
-اماده بودی؟؟شاید تعارف الکی کردم..یه چونه بزن..
خندید وگفت:من تعارف معارف حالیم نیست..تا حدود نیم ساعت،یه ساعت دیگه اونجام.
لبخندی زدم وسرمو تکون دادم ورفتم بیرون به مامان گفتم.
مامان ارمان رو فرستاد تا یه چیزایی بخره.
نیم ساعت بعد صدای زنگ در به گوش رسید.
بابا-ایفون خرابه..میرم در رو باز کنم..
رفت جلوی در.
چند دقیقه ای گذشت ولی خبری از بابا نشد.
مگه کارن نبود؟پس چرا نمیان؟؟
رفتم لب پنجره.
وااای خدا..
ارش بود..ارش معتمد تو حیاط بود ویقه بابا رو گرفته بود.
سریع وبا هول و ولا دویدم تو حیاط و داد زدم:چیکار داری میکنی؟؟
بابا -بهار برو تووو.
چجوری بابا رو با این پسره روانی که معلوم بود مسته تنها میذاشتم..
ارش با چشمای سرخی که مستی ازش میریخت گفت:کجا بره؟؟باید باشه..
داد زد:بهار مال من بود..
و باز عادی گفت:به زور ازم گرفتینش وشوهرش دادین..واسه چی؟؟من چیم کم بود؟؟
داد زد-چیم از اون پسره کارن نیک فر کمتر بود؟؟
با خشم گفتم:من بمیرم زن تو نمیشدم.
داد زد-خفه شو..
ترسیده بودم..مست بود. ولی نمیتونستم بابا دو تنها بذارم
بابا رفت جلوش وداد زد:گمشو از خونه من بیرون..
ارش دستشو رو هوا تکون داد وگفت:برو بابا..
وبابا رو هل داد عقب.
دستمو گذاشتم رو دهنم وبا دادگفتم:برو گمشوبیرون مردک روانی...
ارش با دادگفت:گفتم خفه شو
دستشو برد بالا که بکوبه تو صورتم که یکی دستشو محکم از پشت گرفت.

*بهار*Donde viven las historias. Descúbrelo ahora