96.روزهای قشنگ

2.7K 146 16
                                        

اب دهنم رو قورت دادم وکنار گوشیم رو زمین نشستم وبه زنگ زدنش نگاه کردم.
قلبم تند تند به قفسه سینه ام می کوبید.
استرس خیلی بدی داشتم واشک تو چشمام حلقه زده بود.
نمیتونستم باهاش حرف بزنم..هرچند داشتم له له میزدم براش شنیدن صداش..
اما..
اما همه چیز بینمون تموم شده بود..مثل یه ظرف بلوری که شکسته بود..سخت بود که بند بزنی ودوباره به هم بچسبونیش...هرچند دیوانه وار اون ظرف رو باهمه وجودت بخوای..ولی بازم بند زدنش سخت بود.
با چشمایی که اشک توشون حلقه زده بود زل زدم به اسمش.
3بار پشت سرهم زنگ زد.
خیلی نگذشته بود که صدای زنگ ایفون بلند شد.
یه حسی بهم میگفت خودشه.
همش به خاطرکار رها اینا بود؟چرا ازدواج کردن یا نکردن من براش مهم شده؟
سریع وبا لرز دویدم بیرون از اتاق.
بابا که به سمت ایفون میرفت با دیدن من وایستاد وبا تعحب نگام کرد وگفت:چیه؟
سریع دویدم سمت ایفون ونگاه کردم... خودش بود.
بغض کردم.
با بغض برگشتم سمت بابا وبا صدایی که میلرزید گفتم:کا...کارنه..
بابا اخمی کرد وگفت:چی میخواد؟
-نمیدونم..میشه شما جوابش رو بدین؟؟من...من نمیخوام ببینمش وباهاش حرف بزنم..
بابا اخمی کرد وسمت ایفون اومد که دستش رو گرفتم وگفتم:تو روخدا..دعواش نکنیا بابا..تو روخدا..
بابا با اخم ایفون رو برداشت.
بابا-بله..
بابا-وایستا الان میام..
هول گفتم:چی گفت؟
بابا نگاهی بهم کرد وگفت:هیچی..
ورفت جلوی در.
اروم پرده رو کمی کنار زدم ونگاه کردم.
کارن سعی میکرد بیاد تو و عاجزانه حرف میزد ولی بابا با اخم جلوش رو گرفته بود.
قطره اشکم رو با پشت دستم پاک کردم و رفتم سمت ایفون واروم برش داشتم تا گوش بدم.
کارن-خواهش میکنم..من فقط..
بابا پرید وسط حرفش وگفت:گوش نمیکنی چی میگم؟؟بهار نمیخواد ببینتت یا به حرفت گوش بده..
کارن-من باید باهاش حرف بزنم..بهارباید حرفام رو بشنوه..من..من فقط میخوام یه چیزایی بهش بگم واونوقت میرم...بابا فقط چند دقیقه..
بابا ناراحت ولی جدی گفت:کارن...تو مثل پسر من بودی وهستی..منم نمیخوام بشکونمت..ولی شکستن دخترم رو هم نمیخوام..نمیخواد ببینتت..برو ودیگه هم برنگرد..
وبی توجه به بابا گفتن های کارن در رو روش بست.
باز چشمه اشکم فعال شد واشکام جاری.
کارن ضربه ای محکم به در زد وداد بلندی زد که لرزیدم:بهار نمیتونه ازدواج کنه..نمیتونه..بهارر...بگو که دروغه؟
قطره اشکم کل صورتم رو خیس کرد.
دستم رو دور گردنم کشیدم تا شاید نفس کشیدنم راحت تر شده واروم وزیرلب گفتم:فرض کن راسته...که چی؟چه اهمیتی برات داره؟
وبا گریه رفتم تو اتاقم وخودم رو پرت کردم رو تخت.
بابا خوب میدونست نباید بیاد پیشم وگزارش حرفها رو بده.
کارن 2بار دیگه به گوشیم زنگ زد وهربار با اشکایی که بی محابا میمومدن واهنگ کارن که پخش میشد زل میزدم به اسمش.
چقدر دلتنگ صداش بودم ولی..نه..نمیتونستم باهاش حرف بزنم..نمیخواستم..
ازش دلخور بودم...خیلی زیاد.

صبح زود بود که ارمان داشت میرفت باشگاه.
خیلی وقت بود که خواب درست حسابی نداشتم وهمش بیدار بودم.
اول رفت بیرون ودوباره برگشت داخل وگفت چیزی جا گذاشته  واروم اومد تو اتاق من ودر رو بست.
با تعجب گفتم:چی میخوای اول صبح؟
هول اومد جلو وگفت:بهار یه چیزی رو باید بدونی..
-چی رو؟
ارمان-بیین دوهفته است میخوام بهت بگم ولی...دیشب که اومد..با خودم گفتم دیگه نباید ازت پنهان بمونه..شاید..شاید بتونین دوباره با هم..
با تعحب نشستم ونگاش کردم.
قلبم تند میزد.
-خوب..
ارمان-بیا..
دستم رو گرفت وبرد سمت پنجره واروم پرده رو کنار زد وگفت:نگاه کن..
وبا دست به ماشینی اشاره کرد..
وااای خدای من..ماشین کارن بود..
جلوی خونه ما..اونور خیابون پارک بود.
ارمان-دو هفته است که بیشتر مواقع اینجاست..شب تا صبح ..هرشب هست..روزها هم میاد..
ارمان ناراحت سری تکون داد وزیرلب گفت:نمیدونم چی بینتون گذشت ولی..پسر خوبیه و..ودوست داره..من جای تو بودم یه شانس دیگه بهش میدادم...
ورفت.
با بغض زل زدم به ماشینش.
سرش رو رو فرمون گذاشته بود.
چقدر دلتنگش بودم.
خدایا این چه کاری بود با زندگیم کردی؟تو که میدونستی دوسش دارم ..
دستم رو جلوی دهنم گرفتم و ساعتها نگاش کردم وگریه کردم.
حس میکردم با گریه های که این مدت کردم اخر کور میشم.
خون گریه میکردم.
دلم خون بود که اشکام بی محابا میومدن.
رها بهم خبر داد کارن عصبی رفته جلوی در خونه شون واز رها خواسته بود به من بگه که هر جوری شده میخواد باهام حرف بزنه ومیزنه..حتی شده از سر سفره عقدم با اون یارو میدزدتم تا حرفاش رو بهم بزنه..
تک تک جملات رها جون تازه ای بود که به رگام تزریق میشد.
لذت جملاتش رو با همه وجودم حس میکردم.
گوشیم زنگ زد.
فک کردم باز کارنه ولی آرتیمیس بود.
کلی حرف زد ومسخره بازی در اورد واخرش گفت برم پیشش.
کلی بهونه اوردم ولی اصلا گوشش بدهکار نبود.
تا حالا خونه اش نرفته بودم..اما میدونستم تنها زندگی میکنه..
اروم پرده رو کنار زدم ونگاه کردم.
ماشین کارن نبود.
مجبور شدم قبول کنم برم پیش ارتیمیس.
اصلا حوصله بیرون رفتن نداشتم مجبوری زنگ زدم اژانس وبه سمت خونه ارتیمیس رفتم.
زنگ خونه شو زدم .
در رو برام باز کرد ورفتم داخل.
تو حیاط سرسبز وبزرگ خونه شون نشست ونگام کرد.
کنارش نشستم.
نیم ساعتی حرف زدیم که بلند شد وگفت:بهار تو اینجا بشین من الان برمیگردم..
با تعجب گفتم:کجا؟
ارتیمیس-میام الان..
وبه سمت در خروج رفت وبرگشت نگام کرد وگفت:مثل خواهرمی..میخوام بدونی به خاطر خودته..
با تعجب گفتم:چی به خاطر خودمه؟
لبخندی زد واز خونه رفت بیرون.
واه..این چرا همچین میکنه؟
چند دقیقه ای به در نگاه کردم که برگرده ولی خبری نشد.
اصلا معلوم نبود کجا رفت؟..واسه چی رفت؟چی به خاطر منه؟
گوشیم رو از کیفم در اوردم وبا اخمای توهم شماره شو گرفتم که صدایی که عاشقش بودم از پشت سرم به گوشم خورد.
کارن-بهاری..
با بغض ولرز..هول سریع بلند شدم و نگاش کردم.
با بغض مردونه اش ونگاهی دلتنگ زل زده بود بهم.
واقعا دلتنگم بود؟به اندازه من دلتنگ شده بود؟
صورتش رو با چشمایی که اشک توش حلقه زده بود ورنداز کردم..چقدر ته ریش جذاب ومردونه اش کرده بود.
زیر چشماش گود وسیاه بود..یعنی برای منه؟
نمیخواستم..نمیتونستم بمونم..قلبم شکسته بود..قلبم له شده بود..دلخور بودم.
سریع اومدم از کنارش رد شدم که دستم رو گرفت و گفت:بهار خواهش میکنم..بزار حرف بزنم..باید حرفام رو بشنوی..
با بغضی که داشت خفم میکرد گفتم:من و تو حرفی باهم نداریم..حرفا رو دکمه  بازه پیرهن مونیکا زد..حرفا رو تاریخ انقضای قراردادمون زد..من وتو دیگه هیچ حرفی باهم نداریم..
حس کردم اشک تو چشمای مغرور ومردونه اش حلقه زد وسری تکون داد وگفت:بهار نگام کن...خیلی بی رحمی..خیلی بی رحمی که فکر کردی یه قرار داد به این حال و روز انداختتم..خیلی بی رحمی که واسه یه دکمه یه دختر هرزه قضاوتم کردی و بهترین روز زندگیم رو خراب کردی..
دستام هنوز تو دستاش بود.
یه قطره اشک از چشمم پایین اومد.
سریع وبا غیض وجدیت دستم رو از دستش محکم بیرون کشیدم و داد زدم:به من دست نزن..
دستاشو بالا گرفت وگفت:باشه..هرچی تو بخوای..فقط بذار حرف بزنم..
با پشت دستم اشکم رو پاک کردم.
نفسام مقطع وبریده بریده بود.
نمیدونم چرا بی اختیار با غیض گفتم:دست از سرم بردار..من دارم ازدواج میکنم..
ناراحت گفت:پس راسته؟
جدی در حالیکه هر لحظه ممکن بودم بترکم گفتم:اره راسته..
چشماشو بست وگفت:دوسش داری؟
بی اختیار بغضم ترکید.
سوالش مثل بمب ترکوندم واشکام با هق هق روی صورتم جاری شدن.
ناباور وناراحت نگام کرد ودستاش رو گذاشت دو طرف صورتم واشکام رو پاک کرد وبا صدایی لرزون گفت:یعنی انقدر دوسش داری؟؟بهاری اشکات دیوونه ام میکنن..نکن..گریه نکن..بهار دارم میترکم..بذار بگم..بذار بگم چی شد..از اول اولش..بعد هر جا خواستی برو..بعد هرجا بخوای میرم..
دستاش رو پس زدم وعقب تر ایستادم.
من محکم بودم..باید محکم میبودم.
میخواستم بشنوم.
منتظر نگاش کردم.
-ما روزهای قشنگ هم داشتیم..نه به خاطر تو..به خاطر اون روزهای قشنگ میشنوم
لبخند غمگینی زد وشروع کرد.

*بهار*Donde viven las historias. Descúbrelo ahora