21.شیطنت

2.3K 163 2
                                        

صبح رفتم تعمیرگاه وماشین وبیعانه ای گذاشتم که ماشین رو تعمیر کنن ودستی به سر و روش بکشن وقرار شد تا غروب اونجا بمونه .
رفتم بیمارستان.
جیکوب-به به...سلام..
-سلام.
جیکوب-خوبین خانوم رادمهر عزیز؟؟همه چی خوبه؟
-ممنون بله خوبه...
جیکوب-چه عالی..راستی یه سوال...این دکتر نیک فر بامن مشکلی داره یا کلا اخلاقش اینجوریه؟؟
-چجوریه؟؟چطور؟
جیکوب-اخه یه جور عصبیه..
-کلا یه خرده سخت گیرن.
سرشو اورد جلو وگفت:این بی روحی وسردی بیمارستانم واسه همینه دیگه..بابا چه سفت میگیره..سخت گیری لازمه ولی روح وانرژی هم مهمه...به خرده نشاط..پویایی.
نشاط؟؟پویاایی؟؟مگه مهد کودکه؟اینم شیرین میزنه هاااا
جیکوب-دکتر اندرسون که تقریبا هیچ وقت نیست..پس معاون بی روح..بیمارستان بی روح...نیک فر بی روح...بیمارستان مرکزی بی روح
بی روح..صفتی بود که به سختی میتونستم برای کارن قبولش کنم..کمی راجبه بهش شک و تردید داشتم..کارن جدی بود..سخت گیر بود اما بی روح..نچ..من شیطنت رو تو چشماش دیدم هرچند کم بود ولی نشون میده هست..
بی روح نیست فقط جدی ومغرور..سخت گیره..میخواد همه کا را بر اساس نظم وقانون پیش برن که انگار من همه قانوناشو بهم زدم.
لبخندی رو لبم اومد.
جیکوب-به چی میخندی؟
-هیچی..هیچی
جیکوب-میتونم به شام دعوتت کنم خانوم پرستار زیبا؟؟
لبخندی زدم وگفتم:نه..نه ممنون..مزاحم نمیشم.
جیکوب-مزاحم چیه؟؟حتما باید قبول کنی..
خواستم حرف بزنم که سریع گفتم:گفتم حتما..حرف دیگه ای نمونده اگه اشتباه نکنم اون موقع باید خارج بیمارستان باشی پس میام دنبالت.
لبخندی رو لبم اومد.یه خرده از رفتاراش شرمم میشد.نمیدونم...زیادی ازم تعریف میکرد..یه جوری...خوشم نمیومد..زیادی زود صمیمی شده بود..اصلا از صمیمیت با همکارای مرد خوشم نیومده ونمیاد...انگار داشت نخ میداد ولی نشانه بی شخصیتیش نبود..نشانه گاو بودنش بود که به من نخ میداد..والا
ادم خوش برخوردی بود وانگاری از من خوشش اومده بودنمیدونم چرا کارن انقدر روش حساس بود وچه میدونم نصیحتم میکرد.
چشمم خورد به کارن که نگاهی به ماها کرد ونگاه خشمگینی به من انداخت وبه اتاقش رفت.
2ساعت بعد درحال عوض کردن پانسمان سر یکی از بیمارا بودم که  کارن جدی وبا اخم وارد اتاق شد و وضعیت بیمار رو چک کرد.
کارن-چقدر به حرفم گوشی دادی وچه خوب یادت موندکه درباره این پسره چه هشدارهایی بهت دادم...مسایل مربوط به بیمارها وبیمارستان هم همینجوری یادت میمونه؟؟؟
-هه من فقط چیزهایی رو یادم میمونه که منطقی ودرست باشه..
کارن-هه پرستار سرتق میشه غیرمنطقی وغلط بودن گفته های منو ثابت کنی؟
-میشه شما منطقی بودن حرفتون رو ثابت کنین؟
دوتا دستشو گذاشت رو میز فلزی غذای بیمار وجدی گفت:اخه بچه..پوووووف من از تو بزرگتر م ازت چندتا پیرهن بیشتر پاره کردم..بفهم..یه چیزی دیدم وشنیدم که دارم بهت هشدار میدم..سر لج ولجبازی بامن زندگی خودتو تباه نکن.
ورفت.
عمیق رفتم تو فکر..این چی میگه؟مگه چی دیده وشنیده ؟
کارم تو بیمارستان تموم شد ورفتم شرکت.
کارن تو اتاقش بود ومنم سخت مشغول رسیدگی به امور دفتری..
اخه یکی نیست بگه دکتر دوهزاری من پرستارم تو بخش تولید میتونم مفید تر باشم اما کو عقل؟؟؟کو شعور؟
هنوز به ارزوم که دیدن بخش تولید بود نرسیده بودم.
درحال فکر کردن به همین چیزا بودم که کارن سریع از اتاقش اومد بیرون وسریع شماره رو روی کاغذ نوشت ومشوش گفت:الان از بیمارستان زنگ زدن مثل اینکه یه مینی بوس یا نمیدونم اتوبوس تصادف کرده وکلی  بیمار بد حال اوردن بخش...وبه حضورمن نیاز دارن..حضور تو هم لازمه..دکتر وپرستار تو بخش خیلی کمی وبیمار خیلی زیاد..به این شماره زنگ بزن منشیه وبگو سریع بیاد جات..به محض اومدنش بیا بیمارستان
سرمو تکون دادم واونم سریع خارج شد.
سریع زنگ زدم به منشی وحدودیه ربع بعد رسید ومنم سریع به بیمارستان رفتم.
وای خدا بیمارستان پر از مریض بدحال بود.
سریع لباس عوض کردم ومشغول شدم.
کارن رو از دور دیدم وبه سمتش رفتم تا کمکش کنم.
به محض دیدنم گفتم:بیا..بیا با دست چپت این سوزن بخیه رو بگیر ونخ بخیه رو حلقه بزن وپاره اش کن.
سریع سوزن رو با دست گرفتم که داد زد:دست چپ...چطور پرستار شدی وقتی دست چپ وراست رو بلد نیستی؟؟
سریع جای دستامو عوض کردم وکارایی که گفت رو انجام دادم.
واای خدا چقدر خسته کننده بود.
تقریبا به همه بیمارا رسیدگی شده بود وهمه درحال نرمال قرار داشتن.
کارن خسته با لباسای خونی مثل لباسای همه ما گفت:میرم تو اتاقم کمی استراحت کنم...مشکلی پیش اومد خبرم کنین.
وبه سمت اتاقش رفت.
مردک اتاق مخصوص داره..تو اتاقش کاناپه وتخت داره...اونوقت ما تو اتاق پرستاریمون یه کاناپه سفت داریم که تامیای دراز بکشی هی میرن ومیان خوب معذب میشی.
هه.
در همین حال امیلی یکی از پرستارا رسید وگفت:دوستان پس فردا من یه جشن کوچولو گرفتم که دوستان وهمکارانم هستن وواقعا واقعا واز ته دل دوست دارم تک تکتون باشین.
دونه دونه مشغول پخش کردن کارتهای دعوت شد.
میخواستم کارت روبگیرم وبه روش نیارم وروز مهمونی یه جوری بپیچونم.
وقتی به من رسید لبخندی زد وگفت:تو یکی که باید حتما بیای..حتماحتمااا...حواست باشه..هیچگونه بهانه ای هم پذیرفته نیس...یه مهمونی دوستانه ودور همیه..
وکارت رو به سمتم گرفت.
ازش گرفتم..ای بابا چجوری بپیچونمش؟؟
اصلا حوصله مهمونی نداشتم.
خیلی خسته بودم ولی هوس شیطنت وخراب کاری به سرم زده بود.حرصم میگرفت از اینکه ما 50تا پرستار زن ومرد توی یه اتاق استراحت کنیم واقا کارن واسه خودش اتاق مخصوص داشته باشه.
لبخند شیطانی رولبم اومد.
بلند شدم ورفتم سمت اتاق کارن ولبخند شیطانی دیگه ای زدم واروم زیرلب گفتم:بچرخ تا بچرخیم بابا بزرگ.
وسریع در رو باز کردم وبا قیافه پرتشویش ونگران کارن که روی کاناپه گوشه اتاقش دراز کشیده بود که با کارم مثل فنر ازجا پریده بودروبرو شدم وگفتم:وای دکتر نیک فر عجله کنین.
سریع گفت:چی شده؟
-یکی از بیمارا حالش بد شده..خون ریزی داره..عجله کنین..تو اورژانسه
سریع از جاش پرید وبه حالت دو بیرون رفت.
دقیق نگاه کردم.مضطرب وسریع به سمت اورژانس رفت.
سریع رفتم داخل اتاقش ودر رو بستم.
گوشیش رو میز بود.
برش داشتم.ایول رمز نداشت.
بازش کردم وپرو پرو وکنجکاوانه وارد گالریش شدم.
اوهو...بابا خوش تیپ..باباخودشیفته..بابا خوش سفر...بابا سلفی..بابا دوستهای خوشتیپ خوشگل..
یه پوشه شو که مربوط به دوربینش بود نصفه گشتم و اومدم ییرون و وارد مخاطبینش شدم.
دنبال یه اتو ازش بودم که دستش بندازم و اذیتش کنم وروش رو کم کنم.
مخاطبینش رو میگشتم.
ای بابا چقدر مخاطبین داره..پر بود از اسم وشماره..سعید..سامان..نیما..مامان..نازنین هه همون دختر عمو جانشه که اون دفعه من پیچوندمش.
خوب ادامه میدیم..بابا..شرکت..بیمارستان..بهراد..رومن..جک..دکتر اندرسون..سم...کوین..سامان...مهراد...دکتر پیت...زیزی گولو..دکتر لانا...
جااااااااااااااااان؟؟؟؟؟؟؟زیزی گولو؟؟
زدم رو شماره وبازش کردم.
اوا شماره من بود.
اخمامو کردم توهم..مردک قزمیت درپیت هرکول..حقا که عزراییلی..
صدای قدمایی که به در نزدیک میشد به گوشم خورد..وای خدا..هنگ کردم.
چیکار کنم؟؟اگه ببینتم میکشدم.
دستش روی دست گیره قرار گرفته ودست گیره رو کشید پایین..خودم رو اماده مرگ واخراج از بیمارستان کردم..
مطمین بودم اگه ببینتم اخراج رو شاخمه...مطمین بود.
خدایی ازش مثل سگ میترسیدم.
از بس ترسناک بود خوب...بیمارستان چارلی من دارم برمیگردم البته اگه زندم بذاره.
اخه یکی نیست به من بگه نونت نبود ابت نبود اینجوری خر شدن ودنبال اتو گشتنت چی بود اخه..اونم چی تو اتاق یه عزراییل...اخه فکر نکردم برمیگره میکشتم.
چشمامو به حالت ترس جمع کردم وباالتماس به در زل زدم.

*بهار*Where stories live. Discover now