زل زدم به بهزاد.
نگام کرد وگفت:میخوام تو یه قضیه ای کمکم کنی..
زل زدتو چشمام وگفت:بهار...من..میخوام با سپیده بیشتراشنا بشم..
نفس حبس شده مو یه دفعه دادم بیرون.
با ارامش لبخندی زدم وبا شیطنت گفتم:به من چه؟
بهزاد-از من خوشش نمیاد..
-خوب کاری کن که خوشش بیاد
بهزاد-فک کنم تو واسه همین اینجایی..میخوام کمکم کنی..
لبخندی زدم وگفتم:ببین تو خودت باید راهش رو پیدا کنی.
کلافه گفت:اصلا بهم اجازه پیش روی نمیده..
-سپیده یه خورده غده..باید قلقش دستت بیاد..قلقشم باهرکی یه جوره..تو باید از در خودت وارد شی..
نزدیک 1ساعت بود که نشسته بودیم و درباره سپیده و راه هایی که بتونه بهش نزدیک بشه حرف میزدیم.
خواست برسونتم.
سر کوچه بهش گفتم پیاده میشم که کمی پیاده برم.
پیاده شدم وسمت خونه راه افتادم.
نزدیک خونه بودم که...
کارن-خوش گذشت؟
ترسیدم ودستم رو روی قلبم گذاشتم وگفتم:واای ترسیدم..
با اخمای تو هم وقیافه فوق جدی با چشمایی که خشم ازشون میبارید به تیربرق تکیه داده بود ونگام میکرد.
کنار خونه مون یه زمین تقریبا خالی بود اونجا بودیم.
اروم دوسه قدم از تیربرق فاصله گرفت وجلوم وایستاد..یه جوری بود..خیلی عصبی وخشن بود.
یه دفعه ای خیلی بلند طوریکه دو قدم پرت شدم عقب با خشم داد زد:گفتم خوش گذشت؟
لرزیدم و با صدای لرزون گفتم:ک..ارن..
پرید وسط حرفم وهیستریک وعصبی دستش رو روی بینیش گذاشت وباز با داد گفت:حرف نزن..میفهمی؟؟حرف نزن.. خفه شو..خیلی خوش گذشت نه؟این ازدواج دست وپای من رو بسته یا تو؟؟این نامزدی لعنتی جلوی کثیف کاریاتو گرفته اره؟؟
ناباور نگاش کردم.
از خشم وعصبانیت قرمز شده بود.
مثل چی ترسیده بودم..خیلی ترسناک شده بود..خیلی .
اب دهنم رو از ترس قورت دادم.
باز بلند وبا عصبانیت داد زد:واسه همین عجله داشتی؟واسه این پسره عوضی بی ناموس عجله داشتی؟واسه کثیف کاریات دیرت شده بود؟؟هه فک کردم با دخترای دورم فرق داری..
وبلندتر گفت:ولی لنگه همون کثافتایی..
ناباور نگاش کردم.
اون فک کرده..فک کرده من..
واای خدا.
با ترس وبا صدای لرزون گفتم:کارن..ق..قضیه..اون جور نیست..من وبهزاد..
هنوز جمله ام رو ادامه نداده بودم که برق از سرم پرید.
دستش رفته بود بالا وبا شدت هرچه تمام تر کوبیده شده بود تو صورتم.
پاره شدن گوشه لبم وجاری شدن خون رو حس کردم.
قطره اشکم از شدت درد و ناباوری اتفاقی که افتاد جاری شد.
اونقدر عصبی بود که هر لحظه حس میکردم ممکنه سکته کنه یا منو بکشه..
انگشت اشاره شو بالا گرفت وبا دادگفت:فقط یه بار دیگه اسمش رو به زبون بیار تا تیکه تیکه ات کنم..تو وکی؟؟بگو تا همینجا خونت رو بریزم
خداروشکر کوچه مون خلوت بود وگرنه چه ابرویی ازم میرفت.
با صدایی که میلرزید وغمش کاملا مشخص بود دستی به صورتش کشید وگفت:وقتی با من لعنتی که شوهرتم هستی دیرت شده باید بری..اما...
باز عصبی وخشن داد زد:فک کردی باهات بهم میزنم بری با اون پسره ناموس دزد بریزی رو هم؟؟ارررررره؟؟
ناباور وغمگین گفت:چطورتونستی بهار؟؟
داد زد:چطوری تونستی اینجوری بهم خیانت کنی؟ازدواج لعنتی مون مصلحتی بود..ولی بود..غلط کردی وقتی هنوز هست زیر پاش گذاشتی.
داغ کردم از این همه بی رحمی وفکر اشتباه.
سوختم از اش نخورده ودهن سوخته.
به هق هق افتادم وهمه توانم رو جمع کردم وهر چی تو دلم بود رو بیرون ریختم.
چک ناحقی که خورده بودم بدجور میسوزوندم..مثل حرفاش.
دستی به صورتم کشیدم.
با داد وگریه های هق هق گفتم:روانی. تو روانیی..یه روانی که هر کثافت کاری دوست داره میکنه وفک میکنه بقیه هم مثل خودشن..بهزاد فقط دعوتم کرد تا درباره سپیده سوال کنه..میخواد به سپیده نزدیک شه..اونوقت توی مریض..
ناباور نگام کرد.
رفتم جلوش وبا همه توان وقدرتم محکم وپشت سرهم با گریه کوبیدم تو سینه اش وداد زدم:به چه حقی رو من دست بلند کردی؟؟من کثیف نیستم..هرجایی نیستم..کثیف تویی..تویی که دیگران رو به جرم نکرده مجازات میکنی ومحکومشون میکنی...
دستام درد گرفته بود ولی میکوبیدم وبا گریه داد میزدم:ازت متنفرم که از این شوهر بودن الکی فقط دست بلند کردن وتهمت زدن رو یاد گرفتی..حالم ازت بهم میخوره..ازت متنفرم کارن نیک فر..متنفر..دیگه نمیخوام هیچ وقت ببینمت..هیچ وقت..
مچ دستام رو که روی سینه اش بود گرفت ولی با تمام توانم دستم رو بیرون کشیدم و در مقابل چشمای ناراحت وناباورش به سمت خونه دویدم.
سریع کلید انداختم ورفتم داخل ودر رو بستم وبهش تکیه دادم وهق هقم بلند شد.
جلوی دهنم رو گرفتم که صدام بالا نره.
نمیخواستم مامان اینا با اون وضع ببیننم.
اروم بلند شدم واشکام رو پاک کردم واروم داخل خونه سرک کشیدم.
مامان تو اشپزخونه بود وخبری از ارمان وبابا نبود.
سریع رفتم تو اتاقم و داز کشیدم وپتو رو کشیدم رو سرم.
نمیدونم چقدرگذشت که مامان اومد داخل.
مامان-عه بهار..کی اومدی؟
نمی خواستم لرزش صدام که بر اثر گریه بود رو حس کنه..سعی کردم کنترلش کنم وگفتم:تازه اومدم..میخوام بخوابم..
مامان-باشه..برای شام..
پریدم وسط حرفش وگفتم:شام نمیخوام..خسته ام میخوام بخوابم..
مامان-اما..
بی اختیار داد زدم:فقط میخوام بخوابم..خسته ام..همین..
مامان نگران باشه ای گفت ورفت بیرون.
سرم رو تو بالشت فرو کردم تا صدای گریه ام بیرون نره.
گریه میکردم..به حال خودم..به حال این نامزدی موقت لعنتی که دامن گیر هر دومون بود..برای کارن..کارنی که عزیزتر از جونم بود ولی ازش دلخور بودم..دلخور از اینکه مغرور بود..از اینکه دوسم نداشت..از اینکه بی دلیل صفتهای بدی رو بهم نسبت داده بود وبه ناحق زده بودتم.
هق هقم بلند شده بود ولی دهنم رو تو بالشت فرو میکردم که صدام بلند نشه.
حدود2یا3نصفه شب بود که با رخوت از جام بلند شدم.
یه بی حسی خاصی داشتم.
بعضی وقتا که ناراحت بودم چیزی خوردن ارومم میکرد.خواستم امتحان کنم.
رفتم اشپزخونه و یه سیب از یخچال برداشتم وبا سستی نشستم رو صندلی اشپزخونه وبی میل مشغول شدم به خوردن.
بابا اومد داخل اشپزخونه.
سریع بلند شدم که گفت:بشین دخترم.
سرم رو انداختم پایین ونشستم.
خوشحال بودم که چراغ اشپزخونه خاموش بود وبابا زخم لبم والبته جای دسته کارن خان رو نمیدید.
این تصورم بود ولی..انگار اشتباه کردم چون بابا خیره بود روی نیم رخم.
معذب گفتم:گرسنه ام شده بودم..اومدم..
بابا پرید وسط حرفم وگفت:بهار..
نرم سرم رو بلند کردم وبه بابا نگاه کردم.
بابا-هرزن وشوهری ممکنه دعواشون بشه..درسته شما سر خونه زندگیتون نرفتین اما باز زن وشوهرین..
با شرم سرم رو پایین انداختم.
بابا-مهم اینه که چرا دعواتون شده وچجوری میتونین مشکل رو حل کنین..
لبخندی زد وگفت:میرم به مامانت بگم دختر خانوم گلش با شوهرش بحثش شده.یه بحث که دختر من و کارن اونقدر بزرگ شدن که بدونن چجوری حلش کنن ونیازی به دخالت ما نیست .بهش بگم چیزی نشده و راحت بخوابه..
وبلند شد ورفت.
با بغض برگشتم به اتاقم.
خوشحال بودم که فردا تعطیله وکارن رو نمیدیدم وبا خیال راحت خوابیدم.
هه خیال راحت وکابوس ویادآوری چکی که خوردم.
صبح مشوش بلند شدم وتو اینه به خودم نگاه کردم.
جای دست سنگین کارن هنوز رو صورتم مونده بود.
تو این حالت هرکی بود میگفت بشکنه دستت..
اشکم پایین اومد و با گریه گفتم:خدا نکنه دستت بشکنه..
اشکم رو پاک کردم وکرمم رو برداشتم وسعی کردم کمی از جای دست رو کم کنم..
خیلی موفق نبود ولی بهتر از هیچی بود.
تمام تعطیلیم یه روز سرد وبی روح بود که با حال داغون میگذروندمش.
بالاخره باید میرفتم بیمارستان وبزرگترین خواستم این بود که با کارن رو برو نشدم.
بار دیگه به اینه نگاه کردم.
نمیتونستم جای دستش رو قایم کنم..هنوز واضح نمایان بود.
چاره ای نداشتم.
بی حال سمت بیمارستان راه افتادم.

YOU ARE READING
*بهار*
Romance"بهار"اسم رمان واسم دختریست که اینار من راوی اون وزندگیش هستم.دخترسنگین وسرسخت وجدی والبته دست وپا چلفتی وزبون دراز وکمی شیطون وصدالبته پرو. امیدوارم خوشتون بیاد. امیدوارم باز هم مثل "رهای من"همراهیم کنین. "بهار"دومین اثر منه بعد از"رهای من"که بسیار...