49.واسه لاس زدن زیادی خوبی

2.8K 154 6
                                    

لباس رو پوشیدم وجلوی اینه به خودم نگاه کردم.
لباس مشکی و با مروارید کاری ومنجوق کاری های جالب بود.
لباس قشنگی بود..دوسش داشتم..یقه اش متناسب بسته بود.
کفشای قرمز پاشنه بلندم رو هم پوشیدم وحاضر واماده به سپیده نگاه کردم..
-خوبه خانوم؟
لبخندی زد وگفت:عالیه..عین ماه شدی..
لبخندی زدم وگونه شو بوسیدم.
اومدم بیرو از اتاق که با مامان خداحافظی کنم وبگم که دارم میرم که صدای صحبتهای ارومش با بابا از اتاق میومد توجهم رو جلب کرد.
مامان-حالا میخوای چیکار کنی محمود؟
بابا-نمیدونم..خودم یه کاریش میکنم..تو به بچه ها هیچی نگوو.
مامان-من نگم..بالاخره چی؟بالاخره که باید بفهمن..محمود بذار من با بهارحرف بزنم..پسراقای معتمد...
بابا پرید وسط حرفش وگفت:اصلا وابدا..بمیرم تن به چنین چیزی نمیدم..بهار دختر ماست خانوم..به خاطر ورشکستی خودم بدبخت وسیاه بختش کنم که چی؟به خاطر جمع کردن گندای من به کسی که هیچ علاقه ای بهش نداره به زور شوهرش بدم که چی؟؟ بدهی هام رو صاف کنه زندان نیوفتم؟کل عمرم همیشه حرف حرف بچه هام بوده وخود کفا بارشون اوردم..حالا سر گند خودم بهار رو به یکی شوهر بدم؟؟اصلااا
مامان درحالیکه داشت گریه میکرد گفت:یعنی واقعا تمومه؟؟دیگه هیچ راهی نیست که خودتو از این بدهی ها بکشی بیرون؟؟
بابا-گریه نکن خانوم..خدا بزرگه..یه چیزی میشه..
بغض کردم واز در فاصله گرفتم ورفتم تو حیاط.
خدای من..بابا داشت ورشکست میشد..
فکرم مشوش بود..چیکار میتونستم بکنم؟حتی پول وپس اندازی هم نداشتم که کمکشون کنم..در امد بیمارستانم چون کار اموز بودم زیاد نبود..چیز قیمتی هم نداشتم که مثلا بفروشم.
واااای خدا..حتی اون قدر وضع وخیم بود که داشتن درباره شوهر دادن من به یه شخص پولدار حرف میزدن..هرچند بابا ردش کرد اما..اما به جوری گفتن انگار تنها راه حل بود برای نجات بابا..
اما کی؟؟پسر معتمد؟؟؟واااییی..اون پسره فیس وافاده ای؟؟پسره اصلا فرقی با دخترا نداشت.نه..اگه نه پس بابا چی؟؟
ای کاش حرفاشون رو نمیشنیدم که الان تو دوراهی نجات بابا وزندگیم قرار بگیرم..
دوست نداشتم زندگیم رو با شخصی مثل ارش معتمد شروع کنم.
قطره اشک گوشه چشمم رو پاک کردم ورفتم داخل.
با سفارشهای زیاد مامان به سمت خونه پریسا..دوست سپیده که دورا دور باهاش اشنا بودم.
تو ماشین کم وبیش حرفایی که شنیده بودم واز جمله ارش معتمد رو به سپیده گفتم تا کمی اروم بشم.
وارد شدیم.
یه خونه بزرگ وشیک والبته پر ادم شیک وخوش لباس.
اصلا حس وحال نداشتم..با شنیدن اون قضایا بیشتر بادم خالی شده بود.
با پریسا رو بوسی کردیم واومدنمون رو خوش امدگفت وازمون خواست خوش بگذرونیم ورفت سراغ باقی مهموناش.
پالتوم رو در اوردم و روی رخت اویز کنار در اویزوون کردم.
سپیده-واای بهار اون دختره رو..لباسش چه خوشگله
به سمتی که گفت نگاه کردم.
-اره خوشگله
سپیده-بهار یه خرده سرحال بیا دیوونه خانوم من...خودت که گفتی بابات قبول نکرده..پس نگران نباش..ایشاالله حل میشه.
مشکل اینجا بود که مطمین بودم بابا به کایر مجبورم نمیکنه..حس درد که از سختی کشیدن بابابهم وارد میشد افتضاح بود.
چشمم خورد به یه دختری خندیدم وگفتم:وای سپیده اون دختره رو.. انگار پرده حموم رو برداشته لباس دوخته..
سپیده نگاه کرد وبلند خندید.
خندیدم ووسط خندم جدی شدمو گفتم:کوفت..خجالت نمیکشی به دختر مردم میخندی؟
باز خندید که یه دفعه خنده اش قطع شد وجدی ونا باور گفت:ننننننننننننه
-چی نه؟
سپیده-اونجا رو...هه جناب قاتل
وبه سمتی اشاره کرد.
به سمتی که اشاره کرده بود نگاه کردم.
خودمم باورم نشد.
کارن بود...هه و دور وبرش نزدیک 4یا5تا دختر..که لیوان شربتی تو یه دستش بود ودست دیگه اش رو توی جیبش گذاشته بود ومردونه میخندید.
هه بهتر بگم مخ میزد ومیخندید.
جدی همون جور خیره بودم بهش.
-قاتل چیه سپیده؟؟ما که از چیزی مطمین نیستیم..
سپیده-از شواهد اینجور بر میومد...بیخیال..انقدر نگاش نکن..
چقدر دلم براش تنگ شده بود..اما..اما دخترای دور وبرش..هه
یه حس خفگی بهم دست داد..دستی به یقه ام کشیدم وگفتم:میرم یه اب به صورتم بزنم..برمیگردم.
و کمی از شلوغیا خودم رو جدا کردم.
وارد اشپزخونه شدم که تقریبا خلوت بود.
لیوان ابی برداشتم و داشتم میخوردم که صدایی که حس کردم ذوق زده بود گفت:ووه..ببین کی اینجاست؟
نگاش کردم.
کارن-میبینم که حالت خوب شده و مهمونی میایوو...اولش که دیدمت باورم نشد..فک کردم اشتباه دیدم
-شما ناراحتی؟
لبخند جذابی رو لبش بود.
کارن-چرا فک میکنی ناراحتم؟
-نمیدونم..همین جوری گفتم.
کارن-سرحال به نظر نمیرسی..خوبی؟
خودمو صاف کردم واهنی گفتم وسعی کردم لبخند بزنم وگفتم:خوبم..شما بفرمایید به لاس زدنتون برسین.
بلند خندید وگفت:اره راست میگی..پرستارای بیمارستان "لابل" ان...اما...
با طرز شیطونی زل زد تو چشمام وگفت:اما ترجیه میدم پیش یه دختر بچه بمونم که کار دست خودش نده ومثل اون دفعه اشتباهی لب به مشروب نزنه.
سعی کردن لبخند نزنم وجدی باشم.
-خیالت راحت..شما برو به لاس زدنت برس..این دختر کوچولو حواسش جمعه جمعه...میترسم نری پرستارای بیمارستان لابل از دستت بپرن..تیکه های خوبی بودنااااا..حیفه..
خندید وگفت:یعنی داری همراهی من رو رد میکنی؟؟یالا..خیلیا ارزوشو دارن
با تعجب گفتم:بله؟؟؟همراهی؟
کارن-به شیوه غیر مستقیم ازت خواستم که تو مهمونی همراهیت کنم خانوم بی تجربه..
زیر لب گفتم:عمه تو همراهی کن..
انگار شنید چون زد زیر خنده وگفت:ماشاالله الان دیگه عزراییل باید عمه منو همراهی کنه..منو میخواد چیکار؟
پس شنیده بود.
خودمم خندم گرفت.
خنده ریزی کردم ورومو کمی کج کردم که نبینه.
دستش به سمتم دراز شد.
کارن-بانو این همراهی رو میپذیرن؟؟
امشب یه جوری بود..حس میکردم مهربون تر از همیشه است واقعا داشت ازم میخواست همراهیش کنم؟؟..اون مهربون شده بودوقلب منم بی جنبه..بی محابا به سینه ام میکوبید..از پیشنهادش فوق العاده ذوق مرگ بودم اما..
اخمی بهش کردم ولیوان رو روی میزی که دقیقا روبروم و تو فاصله کمی ازم بود گذاشتم وگفتم:بهتره بری به لاس زدنت با پرستارا ادامه بدی..چون اینجا چیزی نصیبت نمیشه..
با شیطمت وخباثت نگام کرد واروم دستش رو عقب کشید وگفت:مطمینی؟؟؟چون الان با یه پرستار دیگه جدیدش رو شروع کردم...
نگاش کردم واخمم رو عمیق تر کردم وبا خشم گفتم:چی با خودت فکر کردی که باعث شده به خودت چنین اجازه ای بدی که حتی به ذهنت خطور کنه باهام لاس بزنی دکتر نیک فر؟؟
اومد نزدیکم ودقیق پشت سرم ایستاد.
نفسای گرمش میخورد به گردنم.
کارن-لاس زدن باتو بی فایده ترین کار دنیاست..
در همون حالت فقط سرم رو به سمتش بر گردوندم وجدی نگاش کردم که زل زد تو چشمام وگفت:واسه لاس زدن زیادی خوبی...
اب دهنم رو قورت دادم.
تحمل بیشتر موندن رو نداشتم.
میترسیدم یه دفعه بپرم بغلش...والا..ما هم که بی جنبه
سریع از اشپزخونه اومدم بیرون.
دنبال سپیده گشتم که دیدم سر میزی نشسته با قیافه کلافه ودر هم وشاید کمی عصبی وپسری روبروش نشسته وحرف میزنه.
به سمت میز رفتم.
سپیده با دیدنم بلند شد وگفت:کجا بودی بهار؟؟چه عجب اومدی..
پسره بلند شد ونگاهی بهم.کرد ولبخند زد وگفت:پس شما دوست افسانه ای سپیده هستین..درباره تون شنیدم..همچنین درباره دوستی محکمتون با سپیده..
کمی چشمامو ریز کردم وسعی کردم به یاد بیارم پسره کیه..ولی اصلا تا حالا ندیده بودمش..به سپیده نگاه کردم که دیدم عصبی وبه حالت چندش به پسره نگاه میکنه وباز به پسره نگاه کردم.
-متاسفانه من به جا نیاوردم..
لبخندی زد وگفت:امیرحسین هستم..از اقوام سپیده جان..

*بهار*Where stories live. Discover now