ساعت 7صبح بود که بیدار شدم.
صبحونه که طبق معمول نخوردم ولباس پوشیدم واماده شدم که گوشیم زنگ زد.
سپیده بود.
-به به سفیده خانوم..سحرخیز شدین..
سپیده-وقتی شما همیشه کار داری ونمیشه پیدات کرد باید سحرخیز باشی تا روی ماه بهار خانوم رو ملاقات کنی..
خندیدم وگفتم:شرمنده ولی دارم میرم بیمارستان..
سپیده-حالا بیا تو ماشین حرف میزنیم..
-کجایی تو؟؟
صدای بوقی به گوشم اومد وگفت:همینجا..جلوی در خونه یار..
خندیدم وگفتم:وایستا اومدم..
رفتم بیرون وسوار ماشینش شدم.
-سلام به روی ماهت سفیده جون..
سپیده-سلام به چشمون سیاهت پاییز جون..
هردو خندیدیم.
سپیده-خوب..بهار خانوم..حرف میزنم روش نه نمیاری..
نگاش کردم.
سپیده-بیمارستان رو میپیچونی و من وتو...
سریع پریدم وسط حرفشو گفتم:واای نه..من دیروزم نرفتم..
سپیده-دیروز چرا نرفتی؟؟
لبخند خاصی اومد رو لبم وگفتم:به دلایلی..
سپیده-به دلایلی؟؟
ودست دراز کرد بزنتم که خندیدم وعقب کشیدم وگفتم:میگم بهت..به جون سپیده میگم..
خندید.
گوشیم زنگ زد.
گوشی رو در اوردم ونگاه کردم.
شماره ناشناس بود.
جواب دادم.
-بله؟؟
رها-سلام..صبح زیباتون سرشار از صدای بلبل و قناری وروزتون گرم ورهایی باشه انشاالله..
خندیدم وگفتم:رهایی؟؟خخخ سلام..خوبی رها جونم؟؟
رها-مرسی عشقم..خواب که نبودی؟؟
-نه گلم دارم میرم بیمارستان..
رها-خوب..راستش قرض از مزاحمت اونم این وقت صبح اینه که من زنگ زدم اقاتون شماره تو گرفتم و...
"اقاتون "ش لبخند رو به لبم اورد.
-و؟؟؟
رها-بهار میشه امروز بیمارستان نری وبیای پیش من؟؟
-چرا امروز همه کمر همت بستن من بیمارستان نرم..خبریه؟؟
خندید وگفت:نه بابا چه خبری؟؟مگه دیگه کی بهت گفته نری؟؟
-دوستم..سپیده..
سپیده نفهمیده نگام میکرد.
رها-خیلی هم عالی..این دوستت سپیده رو بردار بیاین خونه ما..من تنهانباشم..
-اخه..
پرید وسط حرفم وگفت:اخه بی...
حرفش قطع شد.نگران گفتم:رها جان خوبی؟؟چیشد؟؟
رها-یه لحظه گوشی..
و با شخصی اونور مشغول صحبت شد.
رها-اقای من چرا نمیری؟؟
مانی-رها جانم کجا برم با وضع دیشبت؟؟زنگ بزنم یه پرستار از بیمارستان بیاد پیشت بمونه؟؟
رها-اصلا..مانی..برو به کارت برس.مگه عمل نداری؟؟.من خوبه خوبم..تنها هم نمیمونم..داشتم مخ یکی رو میزدم که بیاد پیشم..
لبخندی از عشقشون و جمله اخرش رو لبم اومد.
مانی-کی؟؟
رها-بهار..زنگ زدم از کارن شماره شو گرفتم..ولی خانوم ناز دارن..
خخخخ من اینجا وایستاده بودم این بشر داشت پشت سرم حرف میزد..
مانی-گوشی رو بده به من..
وگوشی رو از رها گرفت.
مانی-الو..ابجی بهار سلام
-سلام..
مانی-خوبی؟
-ممنونم..این زنت چقدر پروهه..من اینجام اونوقت داره پشت سرم حرف میزنه..
خندید وگفت:خانوم من صاف وصادقه..پشت وجلوش یه جوره..
که صدای رها از فاصله دور تر اومد وگفت:مانی کجا میری؟؟
مانی-دو دقیقه رها جان..
رها-میری زیراب منو بزنی؟؟
مانی خندید وگفت:یه چیز تو همین مایه هااا..
مانی-ببخشید بهار..تو کجایی؟؟
-اگه زنت اجازه بده داشتم میرفتم بیمارستان..
مانی-دیشب رها حالش بد شده بود..درد خیلی شدید داشت..اصلا حالش خوب نبود..یه ذره خونریزی هم کرد که خیلی ترسوندم که نکنه بچه افتاده باشه..اما خداروشکرخونریزیش چیز خاصی نبود وخداروشکر بچه والبته خودش سالمن
-الهی بمیرم..خداروشکر...الان بهتره؟؟
مانی-خدابهمون رحم کرد..الان خوبه ولی..همش واسه شیطنتاشه..ولش میکنم از دیوار راست بالا میره..امروز رو مرخصی گرفته بودم که پیشش باشم که زنگ زدن که عمل مهمی پیش اومده باید برم ولی..نمی تونم تنهاش بذارم برم..از صبح سحر 200نفربرای خانوم نام بردم که بیاد پیشت میگه نه...که الان میبینم به تو زنگ زده..
مانی-بهار نمیتونم تنهاش بذارم...
لبخندی از عشقشون زدم وگفتم:چشم جناب بابای عاشق..من تا نیم ساعت دیگه بایکی از دوستام که اسمش سپیده است میرسیم خدمت خانوم شما.چترمون رو پهن میکنیم اونوقت با بیل هم نمیتونی ما رو از خونه ات بیرون کنی.. خوبه؟؟
خندید وگفت:عالیه..دستت درد نکنه..فقط این خانوم من استراحت مطلقه..از جاش پاشد حق داری هرگونه برخوردی باهاش بکنی..
-چشم ..امر دیگه؟؟
مانی-این چه حرفیه ابجی..انشاالله عروسیت با کارن جبران کنم..
این که میدونست موقته چرا اینجوری حرف میزد؟؟
-ممنون..برو به کارت برس..ما داریم میایم.
مانی-منتظرتون میمونم تا بیاین..ادرسم الان برات اسمس میکنم
-باشه..پس میبینیمت..فعلا
مانی-فعلا..
گوشی رو قطع کردم ورو به سپیده همه چیز رو توضیح دادم لبخندی زد وگفت:ای جان چه عاشق..حالا دختر خوب وخوش برخوردی هست؟؟نریم بگه این مزاحم کیه..
-نهههه..اصلا چنین دختری نیست..خیلی خوب ومهربونه..
وادرس رو به سپیده دادم وزنگ زدم بیمارستان.
مرخصی ها رو کارن یا یکی از پزشکان باید میداد که کارن رو ترجیه میدادم.
پرستار-بیمارستان مرکزی بفرمایید..
-لیلا تویی؟؟
لیلا-عه سلام بهار..کجایی؟؟
-سلام..لیلایی من امروز نمیام..دکتر نیک فر اومده گوشی رو بهش بدی که بهم مرخصی بده؟؟
لیلا-نه فعلا..وایستا وایستا..همین الان اومد..
وبلند صدا زد:دکتر نیک فر..دکتر
صدای ریز ودور بعله کارن اومد.
لیلا-بها....اهن..پرستار رادمهر پشت تلفنن میخوان باشما صحبت کنن..
چند ثانیه گذشت.
کارن-جانم..
جانمش احساس لذت خاصی رو بهم داد.
هول گفتم:سلام..ببخشید مزاحمت شدم..
خنده ریزی کرد وگفت:مزاحم چیه؟جانم؟؟
-امروز رو برام مرخصی رد میکنی؟؟
کارن-کجا انشالله؟؟
-رهاااادیشب حالش خیلی بد بوده..
کارن-میدونم..خوب..
-مانی بهت گفت؟؟
کارن-نه خودم اونجا بودم..
با تعجب گفتم:اونجا بودی؟؟
کارن-اره..دیشب زنگ زده بودم مانی یه کاری باهاش داشتم به دفعه دیدم حالش خیلی داغونه ودست وپاش رو گم کرده ومدام رها رها میکنه و در کل خیلی داغون بود..منم سریع بایه تیم پزشکی رفتم اونجا..خداروشکر چیز حادی نبود..یه وضع تقریبا طبیعی برای یه خانوم باردار..خخخخ مانی دیوونه با دیدن رها تو اون وضع یه جوری ترسیده بود که نگو ونپرس همه دانسته های پزشکیش یادش رفته بود..
-الهی..عاشقه دیگه...عشقشون پایدار...اهان..پس اینجور..خوب میگفتم بعد امروز مانی مجبوره بره بیمارستان عمل داره واسه همین من وسپیده داریم میریم پیش رها بمونیم..
کارن-باشه..به سلامت..فقط یه چیزی..
-چه چیزی؟؟
کارن-بهار،مانی دیوونه رها وبچه شه وضع رها هم کمی حساسه..شیطنت نکنیااااا
-انگاری داره دختر چهار ساله شو میفرسته خونه کسی..چشم خاله رو هم اذیت نمیکنم..خیالت راحت..بلاهایی که سر تو اوردم قرار نیست سر کسی بیارم..
خندید وگفت:فرقی با دخترای 4ساله نداری..خاله رو اذیت نکن..قرصاتم به موقع بخور که دیگران رو اذیت نکنی..
با غیض گفتم:کااااااارن..
خندید وگفت:جان کارن؟؟دختر کوچولوی من ،خوش بگذره..مراقب خودت باش..
دختر کوچولوی من؟؟چشمامو از لذت بستم و گفتم:باشه..پس مرخصی یادت نره..فعلا..
کارن-باشه..فعلا..
وقطع کردم.
سپیده جلوی خومه شیکی نگه داشت.
خونه شیک،بزرگ وبا کلاس بود.
سپیده روی پل پارکینگ ایستاد ومن پیاده شدم وسمت زنگ رفتم وزنگ زدم.
مانی-بله..
-مانی ماییم.
مانی-بفرمایید..ماشینم بیارین تووو..
ودر رو باز کرد وچند ثانیه بعد صدای باز شدن در اتوماتیک پارکینگ هم اومد.
سپیده رفت داخل پارکینگ.منم رفتم داخل.
سپیده پیاده شد ونگاهی به حیاط پر از گل کرد وگفت:چه قشنگه..
با ذوق به گلا نگاه کردم که مانی از پله ها اومد پایین.
با لبخند به هردومون سلام کرد وماهم جوابش رو دادیم.
مانی-خیلی ممنونم بهار..زحمت کشیدی..
-این چه حرفی؟رهاهم مثل خواهر خودم..
لبخندی زد وگفت:چراایستادین؟؟بفرمایید داخل..خونه خودتونه..رها منتظرتونه..بفرمایید سپیده خانوم..
وخودش به سمت ماشینش رفت که کنار ماشین سپیده بود وگفت:پس من خیالم راحت باشه؟؟
-ما حواسمون به رها هست ولی تو اگه میخوای خیالت ناراحت باشه..به خودت مربوطه..
خندید وگفت:فعلا...
وبا عجله رفت.
رفتیم داخل.
رها جلوی در بود.
به محض دیدنم پرید بغلم وگفت:خیلی خوش اومدی بهاری..ببخشید نیومدم پایین پیشوازتون..اقا مانی پایین اومدن از پله هارو برام غدقن کردن..
-این چه حرفیه عزیزم..
از بغلم اومد بیرون وگرم وصمیمی با سپیده دست دادوگفت:خیلی خوش اومدی سپیده جون..دوست بهار عین دوست خودمم میمونه..
سپیده-ممنونم..
رها-خوب..بچه لباساتون رو دربیارین راحت باشین..هیچ کس تا غروب نمیاد..بیادم زنگ میزنه..پس راحت باشین..
درحالیکه پالتوم رو در میاوردم به سرتا پای رها نگاه کردم.
به پیرهن نازک وبلند ومشکی پوشیده بود.
خیلی بلند بود وتا مچ پاش اومده بود ویه پارچه نارک وشیک بود..اصلا باز نبود.خیلی شیک بود.
-اوه..خانوم چه لباسی..
خندید وگفت:چی کار کنم دیگه خوش سلیقه گیه..
همه خندیدم.
ساعتها بود کنار هم میگفتیم ومیخندیدیم وخاطره میگفتیم ومسخره بازی در میاوردیم مانی یه بار زنک زد که مطمین شه رها خوبه..
ایفون زنگ زد.
رها خواست پاشه..سریع گفتم:هی خانوم..شماره استراحت مطلقی..من خودم میرم..
رفتم سمت ایفون.
-بله؟؟
پسری با تعجب گفت:ببخشید..من با رها یا مانی کار داشتم.
-مانی نیست..ولی رها هست..من دوستش هستم بفرمایید..شما؟؟
پسر-اهان..بهزاد هستم..برادر شوهر رها..در رو باز میکنین.
سریع دستم رو گذاشتم رو دهنه گوشی و روبه رها گفتم:نیگه بهزادم..برادرشوهر رهااا..
رها-اهان..اره باز کن..
در رو باز کردم.
رها-سپیده جان..اون پیرهن دکمه دار بلنده که اونجاست رو به من بده..
و سپیده پیرهنی که گفته بود رو بهش داد.
اروم وبا کمک سپیده روی لباسش پوشید ونشست.
خودمونم لباسامون رو مرتب کردیم.
چند دقیقه بعد بهزاداومد داخل.
رها خواست پاشه که بالا سرش وایستادم وشونه هاش رو هل دادم پایین که بشینه.
بهزاد رو نگاه کردم.
قدبلند..چشم وابرو مشکی..باموهای لخت.
از نظر ظاهری نقطه مقابل مانی بود.
بهزاد به هر سه مون سلام کرد.
جوابشو دادیم.
رها-سلام داداشی خوبی؟ببخش پا نمیشم..
وبه دستای من نگاهی کرد وگفت:مانی برام دوتا مامور گذاشته که جم نخورم.
وبه من اشاره کرد وادامه داد:بهار جان..نامزد دوست مانی،کارن..فک کنم میشناسی..
بهزاد لبخندی به صورتم پاشید وگفت:البته...خانوم خیلی خوشبختم..به کارن جان سلام برسونن.
لبخندی زدم وگفتم:هم چنین..حتمااا
رها-اینم سپیده جان..
بهزاد با ابهت وغرور مردونه خاصش گفت:خوشبختم..
سپیده-منم همین طور.
رها-خوب..نگفتی خوبی؟؟
بهزاد لبخندی زد وگفت:مرسی ابجی. .راستش اومدم اون مدارک بیمه رو ببرم..مانی برام گذاشته؟؟
رها-اره..اونجاست..
وخواست پاشه که باز سرشونه شو فشار دادم و سپیده سریع رفت سمتی که رها اشاره کرده بود رفت وبرگه ها رو برداشت.
اومد از جلوی مارد شه که برگه ها رو بده به بهزاد..من ورها طی یه عمل هماهنگ هردو پاهامون رو کشیدم جلو که پای سپیده گیر کرد ونزدیک بود بخوره زمین وچپه شد.
من ورها زیرزیرگی زدیم زیرخنده که سپیده با غیض نگامون کرد وگفت:کوفت..
ورفت برگه ها رو داد به بهزاد.
بهزادم که به زور سعی میکرد نخنده..خداحافظی کرد ورفت.
خروجش مساوی بود با شلیک خنده من ورهااا.
سپیده-زهرمارر..شما دوتا شرف ادم رو به باد میدین.
ناهار زنگ زدیم برامون اوردن.
حدودساعت 7بود که صدای زنگ در اومد.
اول زنگ زد بعد خودش با کلید در حیاط رو باز کرد.
همه لباسامون رو درست کردیم که صدای بلند کارن به گوش رسید:صاحب خونه...
گیج رفتم پشت پنجره ونگاه کردم.
کارن ومانی باهم بودن.
رها-بفرمااااییید..
رفتم نشستم.
مانی تقه ای به در زد وباکارن اومدن داخل.
مانی-سلام خانوووماااا
کارن-سلام..
جوابشونو دادیم.
اومدن نشستن.
کارن اومد کنار من نشست ومانی هم رفت کنار رها.
مانی-خوب رها خانوم من چطوره؟؟
رها-خوبه..
همونجور که اونا مشغول صحبت بودن کارن اروم رو به من گفت:خوبی؟
-اره..خسته نباشی..
کارن-ممنون..
سپیده-خوب با اجازه تون من دیگه رفع زحمت کنم..
بلند شدم وگفتم:اره..مرسی رها جون خیلی خوش گذشت..
مانی هم بلند شد وگفت:دست جفتتون درد نکنه..انشالله عروسیتون جبران کنم...
سپیده-دستتون دردنکنه..
سپیده-بهار..با من میای؟؟
به جای من کارن گفت:نه ممنون..با من میاد.
رها وسپیده نگاه مشکوکی بهم انداختن.
سوار ماشین کارن شدم.
کارن-عحیب هوس بارون کردم..
-بارون؟؟؟
کارن نگاهی بهم انداخت وگفت:اره..بارون و یه دختر بچه شیطون که دوست داشته باشه بره زیر بارون صدای گیتار واهنگ خوندن گوش بده و یه سویبچی که گم بشه و..
نگاه شیطونی بهم انداخت وگفت:زیر یه کاپشن که بالا سرمون گرفتیم و قول میدم این دفعه فقط نگاه نخواهم کرد.
با چشمایی که داشت از حدقه بیرون میزد درحالیکه دوست داشتم اب شم بدم تو زمین زیرزیرکی نگاش کردم.
لبخندی زد وگفت:ببینیم شانسمون میزنه یانه.
گوشیش رو در اورد وشماره گرفت وگذاشت کنار گوشش.
کارن-سلام پدرجان..
سریع عین فنر نگاش کردم.
کارن-راستش تماس گرفتم اجازه بگیرم دخترتون رو یه روزدیگه ازتون قرض بگیرم..
خندیدوگفت:ما چاکر شمااییم..قربان شماااا..
به من نگاهی کرد وگفت:پس بااجازه تون من بهار رو فردا غروب بعد ساعت کاریش تو بیمارستان میارم خونه خدمتتون..
کارن-دست شما درد نکنه..خدانگهدار..
وگوشی رو قطع کرد.
سریع گفتم:چیکار داری میکنی کارن؟؟
شونه هاشو بالا انداخت وشیطون وخاص گفت:شانسم رو امتحان میکنم ببینم میتونم اون طمع ترش وشیرین رو باز بچشم و..بعدش یه خواب اروم..
وواااای خدا این چشه؟؟اب دهنم رو قورت دادم.
YOU ARE READING
*بهار*
Romance"بهار"اسم رمان واسم دختریست که اینار من راوی اون وزندگیش هستم.دخترسنگین وسرسخت وجدی والبته دست وپا چلفتی وزبون دراز وکمی شیطون وصدالبته پرو. امیدوارم خوشتون بیاد. امیدوارم باز هم مثل "رهای من"همراهیم کنین. "بهار"دومین اثر منه بعد از"رهای من"که بسیار...
