39. زیزی گولوی خنگه لجباز

2.1K 156 11
                                    

رفتم به بیمارا سر بزنم.
سعی میکردم مهربون وخوش اخلاق باشم.
مخصوصا اینکه یه دختر بی تربیت دراز رو سرجاش نشونده بودم وانرژی مضاعف پیدا کرده بودم.
به پسری کوچولویی که به خاطر امپولش با بغض نگام کرد لبخندی زدم وکنارش رو تخت نشستم.
-اقا کوچولو..قول میدم اروم بزنم دردت نگیره..
با بغض گفت:پرستال قبلی هم همینو گفت..اما بد زد..
-ای جونم..مگه من تا حالا برات امپول زدم؟
پسرکوچولو-نه..
-پس من قول میدم انقدر خوب بزنم که هیچ دردی رو احساس نکنی وبعدش راحت راحت بخوابی..
پسرکوچولو خواست چیزی بگه که کسی پشت سرش گفت:اره راست میگه..کاری میکنه که راحت راحت بخوابی
سریع برگشتم سمت در.
کارن بود به چارچوب در تکیه داده بود ودست به سینه نگامون میکرد.
پاشدم وایستادم.
لبخندی زد وبه پسر کوچولوی بیمار نزدیک شد وکنارش نشست وبهش گفت:من بهت پیشنهاد میکنم اجازه بدی امپولت رو بزنه..بعدش قول میدم خیلی راحت میخوابی..
نگاهی بهم کرد ولبخندی زد وگفت:تجربه اش کردم.
دستمو زدم به کمرم وگفتم:کرولال خانوم تشریف بردن دکتر؟؟
خندید وگفت:چطور؟؟مشکلی داری باهاش؟؟
-از بس پرو وبی ادب بود..دختره زرافه فک کرده بود از دماغ فیل افتاده..
بعد درحالیکه دهنم رو کج کرده بودم وادای کرولاین رو در میاوردم گفتم:توهنوز منو نمیشناسی
-اخه اگه من قرار بود تک تک نوکرام رو بشناسم که کارم زار بود..
بلند خندید.
بی توجه بهش رفتم زیرپای پسر کوچولو نشستم وگفتم:خوب اقاکوچولو..بزنم؟؟؟
نگاه مرددی بهم انداخت وناچار قبول کن.
کارن از روی تخت بلند شد وگوشه ای ایستاد ونگاه کرد.
امپول روبا نهایت دقت وارومی زدم.
-خوب..اقاهه تموم شد..
ناباور نشست وگفت:واقعااا؟؟
دماغشو نرم کشیدم وگفتم:بله..واقعااا..
محکم پرید بغلم وگفت:خیلی خوبی..اصلا اصلا درد نداش..
منم تو بغلم فشارش دادم وخندیدم.
کارن-ووه..باورم نمیشه این دختر کوچولوی مهربون همونی باشه که حدود چند دقیقه پیش یه قرص کوچولوی اسهال واستفراغ رو انداخت تو نوشیدنی یه نفر..واقعا باور نکردنیه...
دستای کوچولوشو از گردنم باز کردم وبه کارن نگاه کردم که با شیطنت وپرویی زل زده بود توچشمام.
منم زل زدم تو چشمشو گفتم:نمیدونم درباره چی حرف میزنین دکتر
کارن-منم جای تو بودم نمیدونستم
لبخند خیلی ژکوند وگشادی زدم ودر حالیکه دستامو پشتم برده بودم از کنارش رد شدم.
پشت میز نشسته بودم که صدای جدیش به گوشم خورد:این یه هفته ای که نبودم شرکت که تق ولق بود وشنیدم هم نیومدی..از امروز برمیگردی کارخونه..
نگاش کردم.
جدی گفت وبه سمت اتاق بیماری رفت.
دیدم دستش رو گذاشته بود رو شکمش..پس درد داشت..علت جدی شدن بیش از حدش هم احتمالا دردش بود.
رفت تو اتاقش.
غروب خسته و درمونده به سمت شرکت رفتم.
پسری برای ملاقات کارن اومده بود.
لحظه خروجش کارن هم همراهیش کرد وتا جلوی در اومد.
پسره تقریبا جوون وخوش تیپ بود.
لحظه اخر قبل خروجش برگشت سمت کارن وگفت:نمی تونم بهت بگم چی خوبه چی بد...
ونگاهی به من انداخت وباز به کارن نگاه کرد وگفت:نمیتونم بهت بگم چیکار کن وچیکار نکن..باخودته..همه چیز..فقط عواقبشم بپذیر..
نگاهی به کارن انداختم.
دستش توی جیب شلوارش بود وبا قیافه جدی ومصمم والبته کمی متفکر به پسره زل زده بود.
پسره رفت ولی کارن همونجور ایستاده بود وفکر میکرد.
اون روز هیچ تنشی بین من وکارن به وجود نیومد.
رفتم خونه.
فردا صبح باید میرفتم بیمارستان.
وارد حیاط بیمارستان شدم که از تعجب چشمام گردشد.
دور تا دور بیمارستان پر بود از ماشینهای نظامی وپلیس ونیروهای ویژه با اون لباس شیک ومردونه واون چهره جدی وپر جذبه شون که همیشه برام جذاب بودن.
با تشویش به سمت بیمارستان رفتم که شخص نظامی جلوم ایستاد وبا خشونت گفت:کجا؟؟
-پرستار این بیمارستانم...
با اخم کنار رفت وگفت:بفرمایید.
رفتم داخل.
خدای من..اینجا چه خبر بود..همه جا پر نظامی بود وهرکدوم درحال کاری.
یکی پرونده ها رو بهم میریخت..یکی داد وبیداد میکرد..یکی درحال جمع کردن کامپیوترهای بیمارستان بود.
اینجا چه خبر بود؟
مثل مور وملخ نظامی ونیروهای ویژه توی بیمارستان بود وهمشون با خشونت درحال تفتیش وجستجو والبته بهم ریختن بیمارستان بودن.
نگران وبا تشویش جلو رفتم.
یه خرده از این وضعیت ترسیده بودم.
یکی از پرستارا رو دیدم.
-اینجا چه خبره؟
پرستاره-نمیدونم..میگن به جاسوسی خیانت کاری چیزی توی بیمارستانه..
-جاسوس؟؟خیانت کار؟؟خیانت به چی؟؟
پرستار-گمانم به مملکت..به کشور..نمیدونم..ولی مثل اینکه خیلی ادم خطرناک والبته حرفه ایه..میگن خیلی خطرناکه ومسلحه..میگن زخمی هم هست..دارن بیمارا رو هم چک میکنن..
زخمی؟؟نفسم تو سینه حبص شد.اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد زخم کارن بود.
واسه همین سریع پرسیدم:زخم؟کجاش؟
با تشویش گفت:گمانم گفتن شکمش.
برق از سرم پرید.
نفسام تند شد..یعنی کارن؟؟خطرناک..حرفه ای..خرابکار..وااای خدااا..نه امکان نداره..مگه میشه..اصلا..
صدای خشنی با عث شد لرزی به تنم بیوفته وبرگردم پشت وبهش نگاه کنم.
پسر جوون ولاغر وقد بلندی با لباس نظامی که داد زد:شما کی هستی واینجا چیکار میکنی؟
با من من گفتم:رادمهر هستم...پرستار...این..بیمارستان
سرتاپام رو نگاه کرد وگفت:پس لباست کو؟
-همین الان اومدم..
پسره-فک کردی رو پیشونیم نوشته احمق؟؟
داد زد:اره؟؟
لرزی به تنم افتاد..این چرا اینجوری میکنه.
چیزی نگفتم که انگار عصبی تر شد وگفت:لالی؟؟
و بازومو با خشونت گرفت وفشار داد وداد زد:منو احمق فرض کردی بچه جون؟؟اینجا هیچی از زیر نگاه های من دور نمیمونه...هیچی..کی هستی؟؟واسه چی داشتی انقدر سوال میپرسیدی؟؟
اونقدر ترسیده بودم نمیتونستم حرف بزنم.
اصلا مخم تعطیل شده بودنمیتونستم چیزی بگم وتکون بخورم.
خیلی ترسیده بودم.
یه دفعه دستی روی دستای پسره قرار گرفت ومحکم فشارش داد وبا خشونت گفت:دستای کثیفتو بکش..
کارن بود.
به ناجیم نگاه کردم.
با وجود ترسی که از زخمش تو وجودم رخنه کرده بود ولی بازم بیشتر بهش اعتماد داشتم هنوز حس اعتمادبهش تو وجودم بود.
بی اختیار حتی بیشتر از هروقت دیگه بهش اعتماد کردم.
با التماس زل زدم بهش..انگار با نگاهم داشتم ازش کمک میخواستم.
نگاه مهربون کوتاهی بهم انداخت وبا خشونت زل زد به اون یارو وداد زد:مگه با تو نیستم دستای کثیفت رو بکش..
وهم زمان دستای اون پسره نظامی رو محکم از دستم جدا کرد وهلش داد عقب واومد جلوم ایستاد.
بیشتر خودم رو کشیدم پشتش.
نمیدونم چرا ولی پسره با یه ترس خاصی به کارن نگاه کرد.
انتظار داشتم بیاد جلو ودرگیر شه ومسلما کارن با هیکل ورزشکاریش خیلی بهتر از پسش برمیومد ولهش میکرد...اما..جلو نیومد..با ترس ونگاه های متعجب خاصی عقب عقب رفت..
همونجوری که یه جور خاصی به کارن نگاه میکرد عقب عقب میرفت که پاش خورد به سطل اشغال وافتاد زمین وسریع بلند شد ودوید به سمت کسی که گمانم فرمانده شون بود.
چرا اینجوری کرد؟
کارن سریع برگشت سمتم ودستم رو گرفت ومنو کشید ورفت سمت اتاق خودش.
در رو باز کرد وبا فشار به کمرم منو به داخل هدایت کرد.
برگشتم سمتش که گفت:همینجا باش..بیرون نیااا.
-چرا؟؟اینجا چه خبره؟؟
با تشویش گفت:برگردم بهت توضیح میدم..الان وقتش نیست..
بغض کردم..حس میکروم فریب خوردم..فریب یه ادم خرابکار وچه میدونم خیانت کار ومجرم.
با چشمایی که اشک ازشون جاری شد داد زدم:چی رو؟؟وقت چی نیست؟؟اینکه تو یه مجرم وخیانتکاری که به مملکت خیانت کردی واین همه نظامی وپلیس دنبال توان؟؟
کارن-تو چی...
پریدم وسز حرفش وگفتم:چی میدونم؟؟هیچی..هیچی جز اینکه این کسی اینا دنبالشن تویی..
زل زد بهم.
با خشونت گفتم:تا نگی نمیذارم بری..میرم بیرون دادمیزنم که اون کسی که دنبالشن تویی
کارن-تو اینکار رو نمیکنی..
-میدونی لجباز تر از این حرفام
با یغض زل زدم بهش.
نگاهش یه جور خاصی شد.
سریع وبا قدمای محکم وتند اومد جلو وبهم نزدیک شد ومحکم لباش رو گذاشت رو پیشونیم.
اونقدر سریع اینکار رو کرد که نتونستم عقب بکشم وحتی یه لحظه نفس کشیدن رو هم یادم رفت.
چشمام گرد شد.
بدنم از بوسه اش لرزید.
بهش نگاه کردم.
چشماشو بست وگفت:زیزیگولوی خنگه لجباز..اره میدونم بیشتر از این حرفا لجبازی..
ازم فاصله گرفت وجلوی در بدون نگاه کردن بهم گفت:به نفعته اینجا بمونی تا برگردم وگرنه اوضاع خیلی بدتر از چند لحظه قبل میشه..بمون..زود میام.

*بهار*Where stories live. Discover now