40.دروغ

2K 153 1
                                    

هنوز تو بهت بوسه اش بودم.
پیشونیم داغ داغ بود.انگار داشتم میسوختم.
مشوش تو اتاق قدم زدم و رفتم پشت پنجره.
چند دقیقه ای از رفتن کارن گذشته بود ومن هنوز تو بهت اتفاقات پیش اومده بودم.
داشتم بیرون رو نگاه میکردم که دیدم تعداد خیلی زیادی از نظامیا که شاید بشه گفت همه شون اومدن بیرون.
وپشتشون کارن رو دیدم که با کسی که لباس نظامی تنش بود مشغول صحبت بود وبعدش اون فردم به نظامیا پیوست وهمه شون رفتن .
کارن یه لحظه برگشت پشت سرش وبه پنجره اتاقش نگاه کرد ومن رو دید.
منم زل زدم بهش.
بدون تعلل اومد داخل.
از کنار پنجره اومدم کنار وجدی منتظر شدم.
اومد داخل وروبروم ایستاد که با تمام قدرتم کوبیدم تو صورتش.
صورتش کج شد به سمتی که چک زده بودم.
درحالیکه صدام میلرزید گفتم:اینو زدم که بدونی من هرجایی نیستم که هر غلطی دلت بخواد بکنی..
از کنارش رفتم وخواستم برم بیرون که گفت:معذرت میخوام..من..کارم..غیر اردای بود..نمیخواستم..
داد زدم:ارادی یا غیر ارادی..دیگه دوست ندارم این اتفاق دوباره بیوفته دکتر نیک فر..
نگام کرد.
حس کردم لبخند خرسندی زد وسرشو تکون داد.
کارن-مگه نمیخواستی بشنوی؟؟
-خوب؟؟
کارن-خوب..
-خوب یعنی میشنوم..نظامیا اینجا چیکار میکردن؟تو کی هستی؟؟چیکار کردی؟
لبخندی زد ونگام کرد وگفت:دنبال یه مجرم بودن..و من اون کسی که تو فکر میکنی نیستم...
-پس کی هستی؟؟چرا الان رفتن؟مگه نمیگی دنبال کسی بودن..
کارن-صبح زودبرای تجسس در بیمارستان از من اجازه گرفتن ومن این اجازه رو بهشون دادم..اما وقتی تو اومدی واون درگیری وبی ادبی ها پیش اومد..اجازه تفتیششون رو لغو کردم وگفتم دارن نظم بیمارستانم رو بهم میزنن..
-نگاه های اون پسره به تو چی؟؟اون ترسیده بود..یه جور خاصی نگات میکرد..زخم شکمت چی؟؟اونا دنبال یه مجرم بودن که شکمش زخمیه
لبخندش عمیق ترشد ونشست رو صندلیشو گفت:خوب مسلمه..خیلیا از من از جدیتم..از ثروت ونفوذم میترسن..البته اگه این خیلی ها رو از جناب عالی فاکتور بگیریم....بعدشم این دلیلی نیست که من چون یه همچین زخمی دارم هدف تجسس اونا باشم...من..من تصادف کردم.زخمم واسه اینه..
حتی به کلمه از حرفاشو باور نکردم.
با جدیت نگاش کردم وگفتم:هه نمیدونم کی هستی جناب نیک فر..ولی میدونم این کسی که سعی میکنی نشون بدی هم نیستی
جدی نگام کرد که از اتاق خارج شدم.
لحظه خروجم صدای خیلی ارومش به گوشم خورد که گفت:خودمم باور نکردم.پوووف..
پس دروغ گفته بود...پس واقعا واقعا دروغ گفته بود.
پس کیه؟چیه؟چیکاره است؟
با ذهنی مشغول ومشوش رفتم سرکارم ولی همه ذهنم پیش کارن بود..
پوووف.
دستم.
نگاهی به دستم کردم که جای دستای اون نظامی عوضی که  فشار داده بود والبته دست کارن روی دست اون فشار بیشتری به دستم وارد کرده بود مونده بود.
خسته رفتم خونه.
داشتم با گوشیم بازی میکردم که زنگ زد.
سپیده بود.
جواب دادم.
-به به ببین کی زنگ زده..سفیده خره پارسال دوست..امسال اشنااا..یاد فقیر فقرا کردی..
سپیده-اوهوووو..اول سلام دوم یه جوری میگه انگاری خودش هزار بار تا الان زنگ زده من جوابش رو ندارم..میمیری تو زنگ بزنی؟
-خیله خوب حالا سفیده خره..چه خبر؟؟خوبی؟
سپیده-مرسی پاییز جونم..من خوبم..تو خوبی؟
-منم خوبم..
سپیده-هوی خره خیلی وقته باهم بیرون نرفتیمااااا..
-اره..امروز پایه ای؟؟
سپیده-الان..
-الان..
سپیده-پاشو اماده شو تا نیم ساعت دیگه بیا دنبالم..
-امر دیگه ای ندارین؟
سپیده-حالا درباره اش فکر میکنم..زود بیا.
قطع کرد.
خندیدم وسرمو تکون دادم وپاشدم حاضر شدم.
رفتم دنبال سپیده.
سوار شد.
-به به سفیده خره..احوال شما خانوم؟
درحالیکه کمی عصبی بود گفت:سلام..راه بیوفت..
-چی شده؟
سپیده-میگم بهت..حالا راه بیوفت..
راه اقتادم.
-خوب..بفرما.راه افتادم.بگو چی شده؟
سپیده-قراره امشب برام خواستگار بیاد.
زدم زیر خنده وگفتم:همین؟؟فکر کردم حالا چی شده..داری از ترشیدگی نجات پیدا میکنی دیگه...
سپیده نگاه خشن وبا غیضی بهم کرد وگفت:خفه شو عزیزم..با کسی که نمیشناسمش؟؟
-خوب عشق بعد ازدواج به وجود میاد...
نگاهی بهم کرد که شونه هامو بالا انداختم.
-بریم یه عصرونه خوب بهت بدم..عقلت بیاد سرجاش..تو این بی شوهری بله بدی بره..
نفسش رو با صدا داد بیرون.
لبخندی زدم وجلوی یه کافی شاپ رستوران نگه داشتم وپیاده شدیم.
رفتیم داخل ویه گوشه دنج که کنار پنجره بود نشستیم.
دستامو زدم زیر چونه ام وبه قیافه سپیده که انگار کل کشتیاش غرق شده بودن نگاه کردم ولبخند زدم وگفتم:تو که اول حرف میزدیم سرحال بودی..چی شد؟یه دفعه داغت تازه شد؟؟حالا کی هست این داماد بدبخت؟
سپیده-همین لحظه خروجم از خونه بهم گفتن..هه پسر پسرعموی بابام..اه اه..پسره شنغول به تمام معناست..
اومدم حرف بزنم که یه دفعه صدای خنده های بلند وقهقه مانندی به گوش رسید.
برگشتم پشت سر ونگاشون کردم.
10یا12نفر دختر وپسر جوون قاطی..خیلی خوشحال وسرخوش.
چند لحظه ای نگاشون کردم گروه خوبی بودن..شاد وسرزنده.
لبخندی از شیطنتهاشون رو لبم اومد وباز برگشتم سمت سپیده.
سپیده باز مغموم گفت:خودت بودی حاضر بودی با یه ادمی که ازش بدت میاد ازدواج کنی؟
-حالا چرا شورش میکنی؟؟میگه میخوان به زور شوهرت بدن؟؟
سپیده-مامان اینا خیلی از پسره خوششون میاد...
صدای سروصدای اون گروه شیطون وپرسر وصدا نمیذاشت درست بشنوم وبه زور شنیدم وبا صدایی بلند تر که سپیده بشنوه گفتم:نه در اون حدی که تو رو به زور بدن بهش..
باز اون اکیپ زدن زیرخنده.
این دفعه دیگه اعصابم خورد شد.
برگشتم سمتشون وبلند گفتم:اینجا فقط شما ننشستینااا..این همه ادم اینجاست که اگه شما اجازه بدین به ارامش نیاز دارن..ببخشیدااااا
همشون برگشتن وساکت بهم نگاه کردن.
یه صدایی بلند گفت:خداببخشه..
دنبال گشتم که ببینم کدومشون حرف زده اما متوجه نشدم..حس کردم دهن هیچ کدوم از اوناایی که به سمتمون برگشته بودن تکون نخورده بود وبا کمال تعجب صدا برام اشنا بود.
همونجور خیره بودم که یکیشون که پشتش به ما بود برگشت سمتم.
وااای خدا این که عزراییل خودمونه.پس بگوصدا اشنا بود.
با غیض به کارن و لبخندش نگاه کردم وگفتم:با این وضعیتی شما راه انداختین خداکه نمیبخشه هیچ..دستش برسه به چیزی هم از اون بالا پرت میکنه بخوره تو سرتون بلکم مغزتون برگرده سرجاش..
چندتاییشون خندیدن.
با غیض ازشون رو گرفتم وبرگشتم سمت سپیده.
لبخندی زد وگفت:همون پسره است که تومهمونی دیدیمش نه؟همونی که مست بودی بردتت خونه اش.
-بله..
لبخند ژکوندی رولب سپیده اومد.
سپیده-این رفیق همون پسره مهراده نه؟؟
چشمامو گرد کردم وزل زدم بهش.
صدای کارن از پشت سر به گوشم خورد که به دوستاش گفت:بچه ها یه خورده ارومتر..
یکی از پسرای جمعشون گفت:بابا کارن بیخیال..تازه وارده..ما پایه ثابت این کافی شاپیم وبعد4ماه جناب عالی اومدی پیش مااا..بابا میخوایم خوش باشیم..
کارن-مثل تو بیکار باشم هر روز بیام خوبه؟4ماه درمیون خوبه دیگه..
یه دختره-چه بی اعصابه..
دندونامو روهم فشار دادم وخواستم برگردم چیزی بگم که کارن خنده ای کرد وگفت:خیلی..حالا کجاشو دیدین..دست سنگینی هم داره..
اروم برگشتم وزیر چشمی نگاهش کردم که با لبخند زل زده بود بهم.
دوتا انگشتش رو گذاشت کنار هم وگذاشت رو شقیقه اش وبعد کشید جلو(یه جوری خداحافظی که دوتا انگشت دست رو میذارن رو کنار شقیقه وبعد میارن جلو).
بعد نگاهی به دوستاش کرد وگفت:بچه ها فعلا ما رفتیم..
سر وصدای همه بلند شد وداد وبیداد کردن وغر زدن که دستشو گذاشت رو دماغش وگفت:هیسسس..چتونه؟کار دارم..
سرو به دوستاش نزدیک کرد واشاره ریزی به من کرد واروم گفت:میدم تیکه تیکه تون کنه هااا..
دوستاش خندیدن که لبخندی زد وهیسسی گفت.
یکی از پسرا-کارن تازه اومده بودی..
یکی دیگه از پسرا-میدونیم سرتون شلوغه اقاااا..ولی کمی بیشتر با دوستات باشی بد نیستاااا.
یکی از دخترا-4ماه درمیون میای اونم 10دقیقه خیلی زیاده هاااا.
لبخندی زد وگفت:کار وزندگیه دیگه..چه کنیم..فعلا..بعد میبینمتون.
ورفت.

*بهار*Où les histoires vivent. Découvrez maintenant