47.دخترکوچولواز نوع گرسنه اش

2.6K 170 23
                                        

رفتم به اتاقم و دراز کشیدم.
نمیدونستم باید چیکار کنم؟حرفاش یه جوری بود..انگار صادقانه بود..
هه از کی تا حالا بنده فرق حرف راست و دروغ رو میفهمم که دفعه دومم باشه؟
یعنی میتونستم بهش اعتماد کنم؟یعنی واقعا قصد نداشت بلایی سرم بیاره؟
پووووووف..ساعتها بود تو تختم دراز کشیده بودم وبه این چیزا فکر میکردم.
به ساعت روی دیوار اتاق نگاه کردم.
ساعت 3:30بود.
اووووه چقدر زیاد فک کردم..نچ نچ.
چشمامو بستم وسعی کردم سریع تر بخوابم که صدای در اتاق رو شنیدم.
به حساب اینکه پرستاره واومده وضعیتم رو چک کنه به روی خودم نیاوررم وهم چنان به وانمود کردنم به خواب ادامه دادم.
فردی که اومده بود داخل اومد بالای سرم واروم پتو رو بیشتر روم کشید.
ایول پرستار مهربون ووظیفه شناس.
یه لحظه بویی وارد دماغم شد.
عطر تلخ ومردونه کارن بود...ولی..نه اون نیست..احتمالا فقط عطر اون بود.
گوشی شخص که وارد شده بود زنگ زد.سریع درش اورد وبا عجله اروم گفت:بله؟؟
صداش باعث شد چشمام مثل فنر باز بشه..
خودش بود.
کارن بود.
پس اون پتو رو روم کشیده بود.
اما..امشبم جز شیفتش نبود..الان باید خونه باشه.
پشت به من پشت پنجره ایستاده بود واروم با گوشیش حرف میزد.
عصبی ولی اروم گفت:اصلا تو چیکاره ای؟؟باید درباره خونه اومدن ونیومدنم هم به تو جواب پس بدم؟؟
کارن-برو بابا..
و قطع کرد.
سریع چشمامو بستم.
قدماشو حس کردم که اومد بالا سرم ویه معاینه اروم ومحتاتانه که بیدار نشم انجام داد ووضعیتم رو چک کرد.
هییییییعععععی بلندی زیر لب گفت.
انگار دل پری داشت..از اعماق وجودش هععععی گفت.
پس چرا نمیره؟؟حتی ننشسته بود..پس داره چیکار میکنه؟
باز صدای در اومد.
کاروان سراست؟
این دفعه پرستار بود.
پرستار اروم به کارن گفت:عه دکتر اینجایین..اومده بودم وضعیتش رو چک کنم..
کارن-خودم چکش کردم...میرم اتاقم بخوابم..دکتر شیفت هم که نیستم گفته بودم که برای کارهای شخصیم موندم پس..بیدارم نکنین..
پرستار-چشم دکتر.
کارن-فقط یه چیز دیگه..هر 45دقیقه وضعیت خانوم رادمهر رو چک کنین ولی اگه مشکلی در رابطه با ایشون بود حتما خبرم کنین..هرساعتی بود مهم نیست..متوجه شدین؟در رابطه با ایشون بود بیدارم کنین..
پرستار-چشم..حتما دکتر..
و صدای قدمهای جفتشون رو شنیدم که رفتن بیرون.
همونجوری که فکر میکردم امشب هم مثل چند روز پیش روز شیفت کارن نبود..پس چرا مونده؟اول فک کردم به عنوان اضافه کار رو این چیزا مونده ولی گفت دکتر شیفت هم نیست وبرای کارهای شخصی مونده..چه کار شخصیه که باعث میشه لباس سفید پزشکیش رو به تن بکنه؟؟وچرا فقط مشکلی برای من پیش اومد بیدارش کنن؟
سرمو تکونی دادم تا فکر از ذهنم بپره وبخوابم.
زود خوابم برد.
صبح با صدای جیغ و شلوغی های سپیده وخنده های شاد مامان از خواب بیدار شدم.
مامان-سلام به دختر خوابالوی ناز من..
لبخندی زدم.
-سلام مامانی..
سپیده-سلام عرض شد خانوم..
-سلام سفیده خانوم..
سپیده-به به..پس مخت سرجاشه..
لبخندی زدم.
با کمک مامان نشستم.
درباز شد وکارن ویه پرستار اومدن داخل.
با لبخند وباخوش رویی مردونه به مامان سلام کرد.
مامانم کم نذاشت ولبخند گرم تری زد وگفت:سلام پسرم..خسته نباشی..
جانم؟؟پسرم؟؟بابا تو دیگه کی هستی کارن خان..نیومده خودتو تو دل مامان ما هم جا کردی؟
کارن-اگه لطف کنین بیرون تشریف داشته باشین من معاینه شون کنم ممنون میشم.
مامان لبخندی زد وبا سپیده رفتن بیرون.
-کلا یه سره اش کردین؟
کارن-چی رو؟؟
-حضورتون در بیمارستان رو..
خندید ودر حالیکه ضربان قلب ونبضم رو کنترل میکرد گفت:چیه ناراحتی؟؟
به روبروم نگاه کردم وگفتم:همچین خوشحالم نیستم.
باز خندید وگفت:در عوضش من خوشحالم..
برگشتم نگاش کردم.
کارن-یه خرده برو جلو..
وهمزمان دستش رو گذاشت پشت کمرم واروم هلم دادجلو.
شروع کرد به باز کردن بانداژ دور سرم.
کارن-سرت درد میکنه؟
-دیشب یه کم درد داشتم ولی از صبح که بیدار شدم حس میکنم بهترم.
کارن-اهان..خوبه..دردش طبیعیه..امروز برات عکس نوشتم اگه مشکلی نباشه فردا مرخصی ولی..استراحت مطلق..استرس،تنش،نگرانی،سرمای بیش از حد که به سرت بخوره،ضربه..همه اینا یه سمه برات...
بانداژ رو کامل باز کرد ودرحال بررسی بود.
-من تازه دیشب از بین حرفاتون فهمیدم که جراحی انجام دادم..شما انجامش دادی؟
مشغول گفت:اهوم..
-مشکل چی بود؟
کارن-هیچی...خداروشکر همه چیز خوب پیش رفت..
-فک کنم..البته اگه اشتباه نکنم یه پرستار مغز واعصابم وبتونین کمی باهام پزشکی حرف بزنین..
لبخندی زد ودرحالیکه بتادین رو روی پنبه میزد گفت:یکی از رگای مغزت..
پریدم وسط حرفشو سریع گفتم:پاره شده بود؟؟
نگام کرد وخندید وگفت:که پرستار مغز واعصاب اره؟؟پاره شده بود که یا الان عقب افتاده شده بودی یا مرده بودی..
با قیافه کج وکوله گفتم:زبونت لال نمیشه بگی خدایی نکرده هاااا..
بلند خندید وگفت:خداییی نکرده..خوبه؟
کارن-مو برداشته بود..پس از این به بعد..تنش بی تنش..نگرانی بی نگرانی.
-هه جناب عالی خودت با کارات بزرگترین نگرانی وتنش زندگی منی.
قیافه اش گرفته شد.
اروم پنبه بتادینی رو روی زخم سرم که مسلما جای بخیه بود گذاشت...سوزش خیلی بدی احساس کردم وسریع ونا خود اگاه دستم رو بالا اوردم و روی دستش که پنبه رو فشار میداد گذاشتم و قیافه مو از درد جمع کردم وچشمامو بستم.
با دست دیگه اش دستم رو از دستی که پنبه رو گرفته بود جدا کرد ودستم رو روی بازوی گذاشت و اروم باز پنبه رو فشار داد.
زخم وجای بخیه ام سمت راست سرم بود.
از درد بازوش رو فشار دادم.
سرم یه لحظه گیج رفت واروم به سمت چپ یعنی جایی که ایستاده بود متمایل شدم..خیلی اروم..بی منظور برای تسکین سرگیجه ام سرم رو روی شکمش گذاشتم.
سریع گفت:چی شده؟؟حالت خوبه؟؟
-سرم گیج میره
رو به پرستار گفت:صبحانه خورده؟
پرستار-نه دکتر..
کارن-همین الان صبحانه شو بیارین..و به خانواده شم بگین برن و ظهر برای ملاقاتش بیان و دستگاه رو بیارین خودم الان از سرش عکس میگیرم.
پرستار-چشم دکتر..ولی شما برین خونه استراحت کنین..ما خودمون عکس رو میگیریم..شما چند روزی هست خونه نرفتین..خسته این.
کارن جدی گفت:همین که گفتم..بفرمایید سر کارهایی که گفتم..
اروم سرم رو روی بالشت گذاشت وگفت:خیلی سرت گیج میره؟حالت خیلی بده؟
چشمامو بستم که کمی از سرگیجه ام کم کنم.
هیچی نگفتم.
یه دفعه یه چیز وارد دهنم شد..سریع چشمامو باز کردم.
کارن-چیزی نیست..بخورش..شکلاته...احتمالا فشارت افتاده..
اروم قورتش دادم.
واقعا یه خرده وضعیتم رو بهتر کرده.
یه خدمه با سینی صبحانه وارد شد.
کارن سینی رو ازش گرفت و روی میز گذاشت و لقمه ای گرفت وبه سمتم اومد.
-نه..نمیخورم.
کارن-باید بخوری..احتمالا سر گیجه ات واسه همین گرسنگی است
اونقدر داغون وبی حال بودم که دست جلو نبردم وسرم رو جلو بردم وبا کمال تعجب شعورش رسید وبدون کنایه لقمه رو توی دهنم گذاشت.
لقمه دوم رو که خوردم یه خرده احساس بهتری بهم دست داد.
تازه احساس کردم خیلی گرسنه مه.
یه خرده خودمو رو تخت صاف کردم و لقمه ها رو از دستش میگرفتم وتند تند میخوردم.
نگاش کردم.انتظار داشتم لبخند مسخره وتحقیر امیز رو لبش باشه ولی مهربون نگام میکرد.
-چرا اینجوری نگاه میکنین؟خوب گرسنه مه.
کارن-تا حالا به یه دختر کوچولو اونم از نوع گرسنه اش غذا نداده بودم.
چقدر این پروه.
دسته موی کنار شقیقه مو اروم پشت گوشم زدو کنارم رو تخت نشست وگفت:خیلی اینجوری میشی؟...منظورم این سرگیجه هاست.
-نه.
کارن-من دکترتم پس کامل حرف بزن لطفااا..تا حالا شده صبحونه هم بخوری وباز اینجوری بشی؟
-اگه بخورم نه..
کارن-اگه بخوری؟
-صبحونه نمیخورم...
کارن متعجب گفت:هیچ وقت؟؟
-روزهای که صبح زود بیدار میشم نمیخورم..
اول متعجب وبعد جدی سرشو به اطراف تکون داد وگفت:پس بگو هیچ روزی نمیخوری دیگه..نچ نچ...مسیله کوچیکی نیست..اصلا کوچیک نیست وبر خلافش خیلی هم بزرگه.
با اخم کمی بهم نزدیک شد وگفت:اگه مال من بودی بلایی به سرت میاوردم که تا یه ماه نتونی راه بری ..
راه برم؟؟راه رفتنم چه ربطی به صبحونه نخوردن داره؟؟واااه.

*بهار*Where stories live. Discover now