15.عزرائیل

2.4K 179 7
                                        

برگشتم سر کارم.
کارن نزدیکای غروب خسته ودرمونده با سلام جمعی که به ایستگاه پرستاری داد وارد شد ورفت تو اتاقش.
حموم رفته بود ودیگه اثری از گچا نبود.لباساشم عوض کرده بود.
خیلی نگذشته بود که با لباس سفیدش اومد بیرون وبه سمت ایستگاه پرستاری اومد.
چشمم خورد به چندتا بیماری که از پشت کارن رد شدن وبا دست کارن رو نشون دادن وخندیدن.
ایوول..پس خودش ندیده بود.
اماده بودم که هر لحظه از خنده منفجر بشم.
کارن-خانم رادمهر بیمار اتاق56حالش خوبه بهش سر...
حرفش با خنده شدیدی که از پشت سرش اومد قطع شد وخشن به پشتش نگاه کرد.
کارن-چه خبره؟بیمارستانه هاااا...
دوپرستاری که خندیده بودن درحالیکه به زور سعی میکردن نخندن سری تکون دادن ودویدن.
خنده ریزی کردم.
کارن اخمی کرد.
کارن-شما واسه چی میخندی؟امروز چه خبره تو بیمارستان؟
جمله اش مصادف شد با شلیک خنده من.
اونقدر بلند زدم زیر خنده که حس کردم برگه جلوم دومتر پرتاب شد بالا.
کارن خشن گفت:چه خبره خانوم؟به چی میخندین؟
دوتا از بیمارها باز پشت سر مانی خندیدن.
کارن مشکوک نگاهی به خودش کرد ولی چون اثر هنریم پشت سرش بود نتونست ببیندش.
-دکتر..دکتر میشه یه دونه از این لباسا برای منم بخرید؟
کارن متعجب گفت: کدوم لباسا؟
هیچی نگفتم..خنده اجازه نداد چیزی بگم.
دوهزاریش افتاد و به سر و وضعش نگاه کرد وپشت سرش رو هم نگاه کردکه اثر هنریم رو دید.
از سوراخای دماغش داشت دودبیرون میومد..یا ابوالفضل...یا سایر امامزاده هاااا...
نگام کرد و دستشو محکم کوبید رو میز که پوشه ها افتاد رو زمین.
خدایا خودمو به تو سپردم.
گفت:من که میدونم کار توه.. دارم برات..پرستارپرو..وایستا وببین...بلایی سرت میارم که اون سرش ناپیدا.
وبا سرعت به اتاقش رفت ودر رو کوبید.
دوباره خندیدم وگفتم:4_1به نفع من دکتر نیک فر.
کارن چند دقیقه بعد با لباس جدید وارد بخش شد.
یعنی یه نفرباجرئت میخواستم که جیک بزنه تا کارن تیکه تیکه اش کنه بده سگاش بخورن..خخخ..
عین سگ لیلی مشغول بررسی پرونده ها بود.
خخخخ سگ لیلی یه اصطلاح بود که برای عصبانیت بیش از حد یه نفر به کار میبردم.
لیلا-خانوم رادمهر این پرونده رو میذاری تو کمد لطفا؟؟
-البته.
نیم نگاهی به کارن مشغول کردم و پرونده رو از لیلا گرفتم وبه سمت کمد رفتم که یه دفعه سرم گیج رفت..حالم خوب نبود..نمیدونم یه دفعه چم شد...
زیردلم خالی شده بود..پشت گردنم داغ بود.
دستمو پشت گردنم کشیدم که صدای کارن به گوشم خورد:دوشیزه رادمهر حالتون خوبه؟
نگاش کردم..
نفسم سنگین شده بود..کارن رو میدیدم ولی نمیتونستم عکس العملی نشون بدم.سرم سنگین بود.انگاری پاهام توانایی نگه داشتن وزنم رو نداشت..
کارن بیشتر بهم نزدیک شد..
کارن-رادمهر...خانوم رادمهر حالت خوبه؟
سرم گیج میرفت..
چشمم خورد به در اسانسور که باز شد وسپیده ازش خارج شد.
چشمام تار شد.پاهام سست شد وافتادم وبه دیار باقی شتافتم.

با خیسی ابی رو صورتم چشمامو باز کردم.
کارن با فاصله نزدیک از منی که روی کاناپه استراحت اتاق کارن لم داده بودم روی زمین نشسته بود واب رو روی صورتم می پاشید.
کارن-خوبی دوشیزه رادمهر؟
سرمو تکون دادم.
نگاهمو به اطراف چرخوندم کمی اونورتر سپیده نشسته بود..واون ور ترش لیلا.
سپیده سریع اومد پیشم وکنارم رو کاناپه نشست ودرحالیکه مضطرب وپشت سرهم لیوان اب قند توی دستش روبهم میزدگفت:خوبی بهارجانم؟چت شده تویهوو؟الان خوبی؟
چشم دوختم به لیوان اب قند توی دستش..چقدر احساس تشنگی میکردم.
سریع لیوان رو از دست سپیده کشیدم وکلشو سرکشیدم.
سپیده با تعجب وکارن با نگاه خندون زل زدبهم.
به به چه عجب این اقا چهره خندون هم از خودش نشون داد.
به چشمای ورقلمبیده سپیده نگاه کردم وگفتم:چیه خوب سفیده جون؟تشنه ام بود..
سپیده-واه..
-والا...
کارن لبخندی زد وجمله زیرلبشو شنیدم:حالتم بد باشه دست از زبون درازی بر نمیداری.
وبلند گفت:قبلاهم اینجوری شده بودی؟
-نه..
سپیده-گمانم از ضعف باشی..ازبس که ضعیفی وهیچی نمیخوری عزیز من..
کارن رو به لیلا گفت:خانم نامی دستگاه فشار رو بیارین...
-نه نه لازم نیست..من حالم خوبه...
سپیده-بهار بذار بیارن..یه چکابه...چیزی نیست که..شاید خدایی نکرده چیزیت باشه...
-واه من هی میگم خوبم توهی رو من عیب بذار باشه؟خجالت نمیکشی رو دختر مردم عیب میذاری خودت خواهر ومادر نداری؟
کارن لبخند نصفه ای زد.
کارن-چرا لج میکنی دختر..شاید مشکلی داشتی باشی..یه فشار گرفتن که چیری نیست...
لیلا رفت دستگاه فشار رو بیاره.
موبایل سپیده زنگ زد.
با ناچاری نگام کرد.
-برو جواب بده عزیزم...حالم خوبه..
سپیده لبخندی زد وشقیقه مو بوسید وبلند شد واتاق رو ترک کرد.
لیلا دستگاه فشار رو داد ورفت.
کارن-استینتو بزن بالا.
استینمو زدم بالا.
به در ودیوار نگاه میکردم.
کارن-فشارت چقدر پایینه..چیزی خوردی؟
سرمو به نشونه بله؟؟؟؟منظورتون چیه ؟تکون دادم که این بار شمرده گفت:گفتم چیزی خوردی؟
واه به این چه؟نکنه من مردم وبه دیار باقی شتافتم..نکنه اینم عزرائیله؟واه چه عزرائیل خوشتیپیه...دارای سوالای اول قبر میپرسه؟
وای گمانم وقتی افتادم سرم خورده یه جا..کلا مخم جابه جا شده...عقلم کار نمیکنه..عزرائیل چیه مردن چیه؟؟؟خدایا به مردم به پولی بده به ما یه عقلی..
همچنان در حال خود درگیری بودم که نگاهم خورد به کارن که حس کردم نگاهش رنگی شیطنت گرفت..شیطنتی که انگار خیلی باچشماش غریبه نبود ولی..انگاری خیلی وقت بود رختشو بسته بود ورفته بود ولی الان..داشت میومد.
باشیطنت گفت:داری فکر میکنی چی خوردی؟اونم انقدر عمیق؟؟انقدر سوالم سخت بود؟؟
نه دارم فکر میکنم عزرائیلم انقدر پرو میشه اخه..والا..
-نه دکتر..بهترم..
اروم از جام بلند شدم وبه سمت در رفتم.
رو کاناپه تک نفره اش نشست.
هرچند اصلا دوست نداشتم اینکار روبکنم ولی ناچارا برگشتم وگفتم:ممنون دکتر.
واتاق رو ترک کردم.
وارد بخش شدم.
سپیده سریع به سمتم دوید وبوسه ای به گونه ام زد وگفت:خوبی؟
-اره سفیده جونم خوبم..
سپیده-خداروشکر..کلاسم کنسل شده بودبهاری اومده بودم بهت سربزنم ولی الان بهم از دانشگاه زنگ زدن گفتن کلاس تشکیله واسه همین باید منو ببخشی باید فرز وسریع برم..
-برو سفیده خره..من حالم خوبه..
سپیده-مطمین؟؟
-مطمین.
بوسه ای دیگه ای به گونه ام زد وسریع خداحافظی کرد ورفت.
حالم خوب بود...وعجیب هوس پفک کرده بودم.
رفتم بوفه بیمارستان ویه پفک بزرگ گرفتم.
رفتم اتاق استراحت پرستارا ومشغول خوردن شدم که لیلا ومریم دوتا از پرستارای ایرانی وخوب اینجا که باهاشون رفیق شده بودم رسیدن وسه تایی مشغول پفک خوردن ومسخره بازی شدیم.
پشت سرهم وبی وقفه میخندیدم وصدای خنده هامون کل بیمارستان رو پر کرده بود..
در اتاق با شدت باز شد طوریکه خورد به دیوار پشتش.
مثل فنر از جامون پریدیم وسیخ ایستادیم.
کارن بود با خانوم میسن.
کارن با صدای بلند وخشن گفت:اینجا چه خبره؟صدای خنده هاتون کل بیمارستان رو برداشته.خانوم نامی..خانوم تیموری خانوم رادمهر...این چه وضعشه؟؟
عزرائیل بی تربیت..
خانوم میسن هم داد زد:خانوم تیموری..خانوم نامی شما چرا؟من اصلا ازشماها انتظار چنین عملی رو نداشتم..
ونگاهی به من کرد وگفت:ازشماهم که کلا انتظاری نمیره..تو این دوتا رو خراب کردی..اینو مطمینم.
از جمله میسن اخمای کارن باز شد وجاش رو به خنده زیر لبی داد.
زهر مار عزرائیل هرکول بی ریخت...میخنده واسه من.

*بهار*Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora