97. سیب ترش و قرمز

2.7K 142 15
                                    

چشماشو بست وباز کرد وگفت:از وقتی چشمم رو باز کردم تو خانواده ای بودم که حرف اول واخر رو اقا بزرگ میزد..من چه کاره بودم..علایق من به درک..اقا بزرگ چی میگه..نتونستم..نتونستم اونجوری زندگی کنم..زدم بیرون..اومدم تو شهر غربت..کارگردی کردم..گارسونی کردم..هرکاری فکرش رو بکنی کردم تا هم بتونم درس بخونم وهم زندگی کنم همه این کارا رو کردم تا زیر زور اقا بزرگ نباشم..حتی برلی ازدواجم..نمیخواستم گناه بی عشقی بیوفته گردنم..یادته؟؟..به همه ارزوهام رسیدم..پزشکی..مامور اف بی ای..یه زندگی کامل..پول..ثروت..ماشین..هرچی خواستم به دست اوردم..همیشه دورم پر بود از دخترایی که برام قیافه ام..شهرت کاریم..پولم وچه میدونم هزار تا چیز دیگه حاضر بودن همه چیزشون رو بدن تا حتی شده مدت کوتاهی باهام باشن..
لبخندی زد وگفت:اون روز رو هیچ وقت یادم نمیره..باز خانواده ام زنگ زده بودن واعصابم رو بهم ریخته بودن..با اعصاب خورد از یه دختر پرسیدم که کوچه شون بن بسته یا نه..که بیخودی گفت راه داره..و اون همه راه رو رفتم ودریغ از راه..با اعصاب داغونتر برگشتم که باز دختره رو دیدم..دختره پرو پرو جلوم قد علم کرده بود وبه جای اینکه ازم معذرت خواهی کنه داشت واسه اینکه نزدیک بود بهش بزنم فوشم میداد وزبون درازی میکرد..وبهم گفت کور..کپ کرده بودم از انقدر پرویی..با اعصاب فوق خورد رسیدم اموزشگاه موسیقی که دیدم..بعله..این خانوم اونجاست وبعدش دوست محترمش زد به ماشینم..فک میکردم با این اتفاقات پشت سرهم روش کم میشه ولی نشد..برای اینکه روش رو کم کنم گفتم بیاد منشیم بشه..دختره مغرور نمیخواست پای خانواده اش به وسط کشیده بشه که وضعشون خوب بود ومیتونست پول رو بدنومجبوری قبول کرد منشیم بشه..
سرش رو کج کرد ونگاه کرد وگفت:این دختر کوچولوی دست وپا چلفتی و پرو هر بلایی تونست سرم میاورد..تو غذام نمک میریخت..چرخای ماشینم رو پنچر میکرد..عادت کرده بودم زیاد ببینمش..حتی تو همایش پزشکیم..یه زبون دراز که هرچی بهش میگفتی کم نمیاورد وجوابت رو میداد
کارن-وقتی شد پرستار بیمارستان ما نمی دونم چرا بی اختیار خوشحال شدم..دوست داشتم اذیتش کنم..سر کارش بذارم..حرصش بدم..حسی که به هیچ کس نداشتم..من عزراییل خودش صدا میکرد..بی اختیار نگرانش میشدم..ولی تا میتونست اتیش میسوزوند..رو سرم گچ ریخت..پشت لباسم رو با اتو سوزوند..هولم داد تو اب..یه روز اومدم تو اتاقم دیدم تو اتاقم خوابش برده..دوست داشتم لمسش کنم..یه حس غیر قابل کنترل..برای اولین باروبی اختیار نرم دستم رو روی صورتش کشیدم که سریع بیدار شد..گفتم چته کارن یه دختر معمولیه..یه خرده پرو تر..وقتی پرونده اش تو ستاد دستم افتاد بی اختیار قلبم ومغزم گفت نه امکان نداره بهار همدست اونا باشه..مطمینا مضنون بعدیه..
دقیق نگام کرد وگفت:ببشتر مراقبش بودم که اتفاقی براش نیوفته..یه روز اومد تو اتاقم وبا عجله گفت حال یه بیمار بده. دویدم بیرون ورفتم به بخش سر زدم اما خبری نبود..شستم خبر دار شد پرستار کوچولوی شیطون داره یه اتیشی میسوزونه..برگشتم اتاقم ولی چیزی متوجه نشدم وبا تلفن حرف زدم ویادم نیست چی شد که با عجله خواستم برم بیرون که گوشیم از دستم افتاد..خم شدم برش دارم که..پرستار کوچولوم رو زیر میز دیدم..عطرش رو لحظه ورودم به اتاق حس کرده بودم ولی..نمیدونم چرا فقط لبخندی بهش که خودشو زیر میزم مچاله کرده بود زدم وگوشیم رو برداشتم ورفتم..
مکثی کرد وادامه داد.
کارن-وقتی تو مهمونی مست شدی بی اختیار خیلی نگرانت شدم..خیلی..میدونستم پاکی..دوست نداشتم یه شب سهل انگاری به پاکیت لطمه بزنه..
چشماشو بست ونفس عمیق لرزونی رو بیرون داد وگفت:بردمت خونه ام..تو اوج مستیت..سعی کردی منم کنارت دراز بکشم..برام رقصیدی..دلبری کردی..شیطنت کردی..دیوونم کردی
تو چشمام نگاه کرد وگفت:هنوز تنم حتی از یاد اوری  لحظه ای که بردمت حموم تا مستی از سرت بپره میلرزه..مثل جوجو کوچولو تو بغلم تقلا کردی وبعدش..بعدش که منو تو اوج حس کشیدی وداشتم کنترلم رو از دست میدادم خودت شدی ومستی از سرت پرید.
کارن-گفتم دختر عادیه..مثل همه دخترای زندگیم ولی وقتی که به خاطر اسیب دیدن شکمم تو ماموریت یه هفته نیومدم وندیدمش یه جوری شدم...دلم براش تنگ شد..وقتی صداش رو پشت در اتاقم تو بیمارستان نظامیا شنیدم که پرونده رو برای دکتر اورده بود دلم اروم شد..بی اختیار من مغرور که خیلی وقت بود هیچی وهیچ کی دلتنگم نکرده بود پرکشیدم سمت بیمارستان..هرچند هنوز اسیبم جدی بود..پرکشیدم به بیمارستان وباز با زبون درازش مواجه شدم..
پس کارن بود تو اون اتاق.
کارن-شکمم رو پانسمان کرد..برام شعر خوند بخوابم..شیطنت میکرد ودخترای دورم رو میپروند مثلا تو شربت یکیشون قرص اسهال واستفراغ ریخت.. وبا تک تک این کارا نمیدونست داره چه بلایی سرم میاره..تو بارون براش اهنگ خوندم..سوییچ رو داخل جا گذاشتیم.بغلش کردم و پالتوم رو بالا سرمون گرفتم..جونم با نگاش جون گرفته بود..وسوسه بوسیدن لبای قرمزش تو اون بارووون...لبای اون پرستار کوچولو داشت اتیشم میزد ووسوسه ام میکرد یه گاز به اون سیب ترش و قرمز بزنم اما جلوی خودم رو میگرفتم...خیلی سخت بود که جلوی اون قرمزی وترشی که با شیطنت هاش خوشمزه تر به نظر میرسید مقاومت کنم..
مکثی کرد وادامه داد:یه روز نمیدیدمش عین دیوونه ها میشدم..نمیدونستم باید اسم حسم رو چی بذارم..نمیخواستمم براش اسمی بذارم..میخواستم همینجور پیش برم اما با کنجکاوی هاش یه چیزایی رو خراب کرد..پرونده های ستادم رو خوند...بهم شک کرد..ازم ترسید..اینکه ازم میترسید واز دستم فرار میکرد ازارم میداد وبدتر از همه...
چشماشو بست وبا غم گفت:اون تصادف..
چشماش رو باز کرد ونگام کرد وگفت:وقتی اونجوری جسم نیمه جونش عزراییل صدام زد حس کردم حاضرم همه چیزم رو..همه چیزم رو بدم تا دیکه اونجوری نبینمش.. با دستای لرزون خودم عملش کردم ونذاشتم دست هیچ کس بهش بخوره..تمام مدتی که تو ییمارستان بود منم تو بیمارستان بودم..نمیتونستم برم خونه..نمیتونستم..نمیخواستم..تمام اون روزها کنارش بودم وچون روزها اجازه وتوانش رو نداشتم شبا بهش سرم میزدم ویه دل سیر نگاش میکردم..خواستم همین جور پیش برم..اما شنیدم به دوستش گفت به خاطر مشکل مالی مجبوره با یه نفر ازدواج کنه..دوست نداشتم به خاطر پولی که تو دست وپای من ریخته یه جورایی ازش جدا شم..خیلی وابسته اش شده بودم..نمیفهمیدم چرا ولی ازدواجش مثل کبریتی بود رو من باروت...وقتش بود بفهمه من کیم..فهمید تو ستادم..بهش گفتم میخوام مصلحتی نامزد کنیم تا به اصلاح مشکلاتمون حل شه..
پوزخندی زد وگفت:قرار داد بستیم..سر مشکلات نداشته من..
تند و سریع نگاش کردم.
لبخندی زد وسرشو تکون داد وگفت:اره..من مشکلی نداشتم..مزاحمتهای خانواده ام که بایه عوض کردن تلفن و سیمکارت و باز نکردن در واجازه ملاقات ندادن حل بود و..ستاد..اجبار ستاد برای سربازا بود نه درجه دارااا.
لبخندی زد وگفت:اون نامه ای که مبنی بر تهدید برای ازدواج بود رو برای سربازا میفرستادن..من خواستم برای منم بفرستن..
وااای خدای من...همه چیز..وااای.
قطره اشکم از چشمم پایین اومد.
کارن-شب نامزدیمون با اون لباس فوق العاده قشنگ سفیدت واون تاج گل قرمزت که با وسواس برات خریده بودم فوق العاده شده بود وباور کن بوسه روی پیشونیت نمیتونست عطشی که خیلی وقت بود تو وجودم راه پیدا کرده بود رو بخوابونه..عطش به تو همه وجودم رو گرفته بود..بی اختیار بیرون تو ایوون چشماتو بوسیدم چون چشمات بدجور هواییم کرده بود وخیلی اذیتم میکرد..ولی نمیخواستم جلوت کم بیارم وبی خودی برای بوسه هام دلیل میاوردم..
به اطراف نگاهی کرد وچشم دوخت به استخر خونه ارتیمیس وگفت:اولین بوسه مون یادته؟ طعمی که هیچ وقت نچشیده بودم..یه طعم خاص..یه گرمای خاص..عطرتنت دیوونه میکرد..دوست داشتم لبات هیچ وقت از لبام جدانشه..مثل کویر شده بودم..وتو اب شور.هرچی بیتر طعم لبات رو میچشیوم تشنه تر وپر عطش تر میشدم..فک میکردم اگه یه بار بچشمشون دیگه عطشم کم میشه..اما کم نشد..هیچ..خیلی خیلی بیشتر شد..همون شب اولین بوسه مون حسم رو فهمیدم..یه دختر عادی نبودی برام..همه دنیام شده بودی..همه زندیگم.بچه نبودم..با خودم رو راست بودم...من میخواستمت..همه وجودتو..همه وجودتو با همه وجودم میخواستم
اشکی تو  چشمم حلقه زده بود.
خدایا چی میشنیدم؟
کارن-بعد اون سعی کردم بیشتر بهت نزدیک شم..میبوسیدمت..نوازشت میکردم..کنارم میخوابوندمت..برات اهنگ میخوندم..معنی تک تک اهنگام تو بودی..
اخماش رو توهم کرد وگفت:پاریس یادته؟شب شاد..یه بهونه بود برای دور کردنت از امریکا...می دونی چرا من خیلی تو ستاد موفق بودم و با اینکه مدت کمی بود اونجا بودم مدام ترفیع درجه میگرفتم وپرونده ای از زیر دستم در نمی رفت؟چون هیچ نقطه ضعفی نداشتم..اما تو..توشدی بزرگترین وحساس ترین نقطه ضعفم..دست روت میذاشتن میشکستم..واون لعنتی ها گذاشتن...تهدیدم کردن..برای امنیتت مجبور شدم ببرمت یه جای دور از امریکا تا بچه ها کار رو تموم کنن..فکرش رو نمیکردم اونجوری دعوامون بشه وبا اون اعصاب خورد برگردیم خونه..اما..اما خوشحال بودم که جات امن بود ودست کسی بهت نمیرسید..
نگاهشو دوخت بهم وادامه داد:اون شب ته دلم بدجور از پاکیت خوشم اومد..وقتی رفتم ماموریت همه فکر وذکرم پیش تو بود..دوست داشتم هر لحظه بهت زنگ بزنم وصدای نازت رو بشنوم واخرش...اخرش بگم بهار دوست دارم و توهم بگی منم دوست دارم..ولی هیج وقت نگفتم..هیج وقت نگفتی ونشنیدم..وقتی اسیب دیده برگشتم واونجوری نگرانم شدی  دلم غنج رفت برات..نمیدونی چقدر برام شیرین بود که اونجوری نگرانم شده بودی..

*بهار*Donde viven las historias. Descúbrelo ahora