62.چرخ وفلک

2.5K 159 25
                                        

همین جور تو خیابون دور میزدیم.
کارن-خوب..کجا بریم؟؟
-جناب عالی تصمیم گرفتی به اصطلاح منه نامزدت رو بیاری بیرون..پس خودت تصمیم جاشم بگیر..
نگاهی بهم کرد وگفت:اخه جایی رو بلد نیستم که به دختر بچه ها خوش بگذره
ابرو انداختم بالا وگفتم:این دیگه مشکل توهه
عمیق فکر کرد وگفت:اخه دختر بچه ای مثل تو رو جز شهربازی جایی نمیشه برد میدونی..مناسب سنت نیست..
بیخیال تیکه اش لبخندی زدم وبا ذوق گفتم:اخ جون شهربازی..خوبه.
با تعجب نگام کرد وبعد سرشو تکون داد ولبخندی گفت:واقعا بچه ای..
چند دقیقه بعد جلوی شهربازی نگه داشت.
با ذوق پیاده شدم.
اومدم برم اونور خیابون که دیدم کالسکه یه بچه توی چاله وسط خیابون گیر کرده ومادرش داره زور میزنه که درش بیاره...وسط خیابون بود وسرعت ماشینا زیاد.
سریع وبدون توجه به کارن که تازه داشت خاموش میکرد تاپیاده شه سمت زنه وکالسکه بچه اش رفتم.
-گیر کرده؟
سریع وبا هول ولا گفت:اره..
زورش تنهایی نمیرسید.
رفتم کنارش ودوتایی زور زدیم وبالاخره از چاله خارج شد.
لبخندی به نی نی کوچولو ناز تو کالسکه زدم.
مادره کلی ازم تشکر کرد ورفت.
صدای بلند کارن به گوشم خورد که اسمم رو گفت:بهااااررر..
قبل اینکه برگردم سمتش سریع دستم به سمتی کشیده شد وبعد یه ماشین از 1سانتیم رد شد.
اووه شانس اوردماااا..
سریع به کارن که دستم رو کشیده بود نگاه کردم.
با اخم داشت به اون ماشینه نگاه میکرد وبعد نگاهش رو کشید روی من واخمش رو عمیق تر کرد وبا خشم گفت:یه از خیابون رد شدن ساده رو هم بلد نیستی..اون از اون دفعه ات که اون بلا سرت اومد اینم از الان..
سریع دستم رو کشید وبرد اونور خیابون.
همچنان خشن ادامه داد: مثل اینکه قرار نیست درس عبرت بگیری نه؟؟وسط خیابون وایستادی که چی؟؟
خیلی با جذبه شده بود.
جدی میترسیدم چیزی بگم خودش پرتم کنه جلوی ماشین.
بی اختیار مظلوم شدم ومظلوم گفتم:کالسکه بچه اش گیر کرده بود..
زل زد تو چشمام.
اروم یه دستش رو گذاشت رو نیم رخم ونرم تر از سابق گفت:اون دفعه کافی نبود؟ عادتته همیشه تن همه رو بلرزونی؟
کمی لبامو جمع کردم وگفتم:معمولا..
جدی نگاهشو ازم گرفت و انگشتاشو توی انگشتام قفل کرد وگفت:میترسم ولت کنم بلایی سرت بیاد..
و راه افتاد ومنم دنبال خودش کشید.
جلوی چرخ وفلک بزرگ شهر بازی وایستاد ونگاه کرد.خیلی بلند بود..خیلی..وخیلی هم هیجان انگیز به نظر میرسید.
همونجور زل زده بودم بهش.
کارن-دوست داری سوارشی؟؟
نگاش کردم وخر کلمو گاز گرفت که امتحانش کنم ولبامو غنچه کردم وگفتم:اهومم..
لبخندی ریزی زد وگفت:قیافه تو اونجوری نکن..بیا..
ورفت سمت باجه بلیط..و یه دونه بلیط گرفت.
به لحظه سوار شدن که نزدیک میشدیم ترسم بیشتر میشد.
به معنای واقعی کلمه به غلط کردن افتاده بودم..من میترسم..خیلی بلند بود.
همیشه از تنها سوار شدن وسایل شهربازی میترسیدم..همیشه یه نفر باید کنارم میبود..اونم چی..چرخ وفلک به این بزرگی.
به سرعت سریع حرکت چرخ وفلک نگاه کردم اب دهنم رو قورت دادم.
کارن-چیه دختر کوچولو..ترسیدی؟؟
خباثت تو صداش موج میزد.
دندونامو رو هم فشار دادم وبرگشتم نگاش کردم وگفت:من وترس..هه عمرااا..
کارن-ترس از همه وجودت داره میریزه خانوم کوچولو..باهمه اره..باما نه دیگه..
و خندید.
زیرلب وبا غیض گفتم:زهر مار..
صدای مسیول چرخ وفلک اومد که میخواست بلیط هامون رو بدیم وسوار شیم.
واییی خدا..من میترسم ولی..
ولی کم کردن روی این بچه پرو برام مهم تر بود.
دوست نداشتم جلوش کم بیارم.
با قدمای سست به سمت مرد رفتم وبلیط رو دادم ودر رو برام باز کرد.
به سمت داخل رفتم که دختری کنارم گفت:تنها اومدی؟؟
با غیض به کارن که به فاصله کمی از ما جلوی در ایستاده بود نگاه کردم وگفتم:نه با اون بداخلاقه اومدم..
کارن جمله مو شنید وچشماشو تنگ کرد وبی صدا خندید.
مسیوله گفت بریم تو یکی ازکابین ها تا همه سوار شن ودستگاه رو روشن کنه.
جلوی در کابین سفید رنگ بودم که صداش به گوشم خورد.
کارن-بهار..
برگشتم نگاش کرد.
جدی بود..هیچ رنگی از خباثت تو چشماش نبود.
کارن-اگه میترسی سرلج بازی با من سوار نشو..
اما من بدجور سر لج افتاده بودم.
با غیض گفتم:من سر کم کردن روی توی بچه پرو حاضرم تا قله قافم برم..اینکه چیزی نیس..
وسریع رفتم داخل.
یه کابین که دورتا دورش شیشه بود.
واقعا این الان امنیت داره؟؟بهش نمیخوره هاااا..
رفتم سمت دیگه کابین که پشت به در ورودیش بود و دستم رو به میله دورش گرفتم وبه بیرون نگاه کردم.
وای خدا..زیرپامون دریاچه بود..
من به ریش عمم خندیدم بخوام چنین چیزی رو امتحان کنم..
اه..چیزی که مهمه اینه که من غلط بکنم تا حالا سوار چنین چیزی شده باشم ودر ضمن غلط بکنم که بخوام سوار بشم..
بابا این امنیت نداره از شیشه است..زیرپامونم که ابه..من شنا بلد نیستم..اگه این باز شه..اگه..
واای..از ترس چشمامو بستم..
الهی کچل بشی کارن..
الهی فلج اطفال بگیری..حیف که سنت گذشته..
اروم کابین از جاش بلند شد که میله رو محکم تر چسبیدم.
یه خرده که زمین فاصله گرفت دلم هری ریخت..
چه غلطی کردم.
اشکم داشت در میومد..
میله رو محکم چسبیده بودم..
که یه دفعه دستی دوطرفم ودر کنار دوتا دستام قرار گرفت و زیر گوشم گفت:زیزی گولوی ترسو..
اونقدر یهویی بود که جیغ ریزی کشیدم وسریع برگشتم پشت سرم.
کارن بود.
کارن دوتا دستش رو باز روی میله های پشت سرم گذاشته بود ومن حد فاصل بین کارن و شیشه پشت سرم ودر واقع میله بودم.
کارن-اخه زیزی گولو..مجبوری؟؟ببین چه رنگش سفید شده..
احساس امنیت بیشتری میکردم وترسم کمتر شده بود.
-من؟؟بترسم؟؟نخیر جناب..تو چرا سوار شدی؟؟
با شیطنت گفت:یه دختر کوچولو داشت از ترس سکته میکرد گفتم کمکش کنم..
دهن کجی بهش کردم که بلند خندید.
به دور وبرمون  نگاه کردم.
کابین نسبتا بزرگ بود وغیر از ما حدود 10یا11 نفر تو کابین بودن.
یه دفعه چرخ وفلک سرعت گرفت.
جیغ کشیدم وچشمامو بستم.
کارن زد زیر خنده.
با غیض داد زدم:زهر مار..من دارم از ترس میمیرم تو میخندی؟؟
بلند تر خندید وگفت:پس اعتراف میکنی که ترسیدی؟؟خوب بابا..اون قدر هاهم ترسناک نیست..چشماتو باز کن..منظره رو ببین..
-نمیخوام..
ومصرانه چشمامو رو هم فشار دادم.پ ودستم رو هم روی چشمام گذاشتم.
کارن-بهار منظره رو نگاه..ترسو خانوم از ارتفاع میترسی؟؟
هیچی نگفتم.
چرخ وفلک تو اوجش بود واینو حس میکردم.
یه تکون ناگهانی باعث شد جیغ بلندی بزنم وبه جلو پرتاب بشم..یعنی دقیقا تو بغل کارن..
خداروشکر که اینجا بود وگرنه معلوم نبود کجا پرتاب میشدم.
اومدم خودمو عقب بکشم که دستش رو انداخت دورم وگفت:همینجا بمون خانوم کوچولوی ترسو..اینجا جات امنه..
سرم رو سینه اش بود.
یه احساس ارامش خاصی داشتم..یه احساس امنیت..
این بهترین کار بود.
همونجور تو اغوشش موندم.
دستش رو نرم روی موهای بلندم کشید.
کارن-شجاع تر از این به نظر میرسیدی..
توخالیه دکتر جان..
لبخندی از جمله ای که تو دلم گفتم رولبم اومد وسرمو بیشترتو سینه اش فرو کردم.
باصدایی که هیجان داشت خندید وگفت:حس میکنم دخترم رو اوردم شهربازی..
اروم خندیدم.
دوباره خندیدم وگفت:خوب دیوونه حداقل به منظره نگاه کن..قشنگه هااا..ضرر میکنی..
با دندونای فشرده وبا لجبازی گفتم:نمیخوام..
از لجاجتم خندید وبیشتر تو اغوشش فشارم داد.
حس کردم چرخ وفلک ایستاد.
کارن خندید وگفت:تموم شد بیابریم..چقدرم که تو لذت بردی از این چرخ وفلک سواری..
ودستم رو کشید ورفتیم بیرون.
-وااای چه جهنمی بود..جان عمه شون این وسیله ما بچه هاست؟پوووووف..
فقط خندید.
جلوی مغازه ای وایستاد وگفت:چیزی میخوری؟
-نه..
کارن-نه چیه؟؟اینجا نه نداریم...
با خباثت زل زد بهم وگفت:بعد چرخ وفلک میچسبه..
بیشعور به من تیکه میندازه.
دوتاپفک گرفت با اب معدنی وداد دستم.
پفک میخوردیم وقدم میزدیم..
اخرش که پفک تموم شد بسته پفکش رو برعکس کرد رو سرم هرچی خرده پفک بود ریخت رو موهام ولباسم..
جیغ زدم وبطری اب توی دستم رو باز کردم وریختم رو کارن..
اصلا انتظارش رو نداشت..زد زیر خنده و اومد سمتم و بطری اب خودش رو باز کرد وپاشید روم.
بلند میخندیدم وجیغ میزدم وروش اب میریختم واونم میخندید واب میریخت روم.
مثل دیوونه ها میخندیدیم ودیوونه بازی در میاوردیم.
بطری ابامون تموم شد.
سریع نگاهم خورد به شیر ابی که اونجا بود.
کارن رد نگاهم رو گرفت وبلند خندیدو دستاشو برد بالاوگفت:من تسلیم..دیگه بسه..سراغ اون نرووو..چه جونی داری تو..من خسته شدم
درحالیکه خیس خالی بودم واز خنده دلم درد گرفته بودگفتم:اکی..
انگشتاشو توی انگشتام قفل کرد ومنو دنبال خودش کشید.
کمی اونور تر روی فضای سبز خودشو انداخت ودراز کشید.
نگاش کردم وبه خودمم یه نگاه انداختم ولبخند زدم.
عین موش اب کشیده شده بودیم.
دلم درد گرفته بود از بس خندیده بودیم.
مخصوصا که من صبحانه هم نخورده بودم و فقط یه پفک خورده بودم.
کنارش نشستم و نگاش کردم.
دور وبرم رو نگاه کردم..خیلی شلوغ نبود.برعکس خلوتم بود.
با فاصله ازش روی زمین دراز کشیدم.
چشمامو بستم.
چند دقیقه ای گذشت.
چیزی رو روی صورتم حس کردم.
سریع چشمامو باز کردم.
کارن بالای سرم نشسته بود وانگشت اشاره شو روی صورتم میکشید.
معذب شدم وکمی خودم رو جمع کردم ولی به روی خودش نیاورد.
همونجور که انگشتش رو بی هدف روی صورتم میکشید چشماشو تنگ کرد وگفت:انقدر اتیش سوزوندی که بادت خالی شد؟؟انقدر انرژی رو از کجا میاری تو؟؟
جوابم فقط لبخند بود.
باز چشمامو بستم تا زیر نگاه خیره اش ذوب نشم وانگشت اون همچنان بی هدف ونرم روی گونه ام کشیده میشد.

*بهار*Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ