با نفس نفس به کارن جدی که اخم رو پیشونی داشت نگاه کردم.
اروم گفتم:تو؟؟
با اخم نگاه سریعی بهم انداخت.
خیلی مسافت زیادی رو طی نکرده بودیم که زد رو ترمز.
با ترس نگاش کردم وبا صدای لرزون گفتم:چرا وایستادی؟؟الان میان..
جدی گفت:پیاده شو بهار..
داد زدم:چی؟؟
یه دفعه چشمم خورد به روبروم که پر بود از ماشین پلیس واین چیزا.
متعجب فقط نگاه میکردم.
گنگ بودم..نمیدونستم چیکار کنم.
کارن سریع پیاده شد ودر سمت من رو باز کرد ودستم رو کشید.
بی اراده مثل عروسک پیاده شدم.
اینجا چه خبر بود؟
کارن دستم رو کشید وبردم نزدیک چند تا دختر که لباسای نظامی به تن داشتن وگفت:مراقبش باشین..
وداشت میرفت که سریع وبی اختیار دستش رو گرفتم.
برگشت سمتم.
اومد جلوتر.
اشکام پایین اومد..نمیدونستم کجام..نمیدونستم چه خبره ونمیدونستم اینا چیکاره ان..
با گریه گفتم:نرو..من میترسم..اینا کین؟اونا کی بودن؟چی میخواستن؟
و زل زدم تو چشماش که به قطره اشک دیگه پایین اومد وگفتم:تو کی هستی؟
سریع اومد جلو و پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و با دستاش اشکام رو پاک کرد وگفت:هیسسسسس..بهاراروم باش..اینا مراقبتن..
وسریع ازم جداشد.
هوا سرد بود.
کمی لرزیدم.
یکی از دخترا گفت:سردته؟
هیچی نگفتم.
یکیشون رفت وپتویی اورد وانداخت رو شونه ام ونشوندنم رو صندلی کوچیک..از اون مسافرتی هاا..
گنگ ونا مفهوم به کارن نگاه میکردم که باعجله سمت موتورسیاه وبزرگی که اونجا بود رفت که مهراد سریع سمتش دوید ویه چیزایی گفت وبعد اشاره زد.
یکی از سربازا چیز سیاهی بزرگی که انگار لباسی چیزی بود رو برداشت وبه سمتشون دوید وداد دست مهراد.
مهراد اون انگار شبیه لباس رو گرفت وبازش کرد واز بالا سریع تن کارن کرد.
لرزیدم ولی نه از سرمااا..پاشدم وایستادم که پتو از رو شونه هام افتاد زمین..
چشم دوختم به نوشته زرد رنگی که پشت جلیقه مشکی که تن کارن شده بود نوشته شده بود"مامور ویژه fbi ک.ن"
جلیقه ضد گلوله بود و با کلمات مخفف ک.ن خیلی احمق بودی اگه نفهمی یعنی کارن نیک فر.
کارن برگشت ونگام کرد..
نگاش کردم..نگاهم جدی وبی روح وگنگ ومتعجب بود..باورم نمیشد.
نگاهی بهم انداخت ونگاهشو ازم گرفت وسریع با موتور مسیر اومده رو برگشت..به سمت کافی شاپ رفت.
دوسه تا موتور دیگه..و ماشین پلیس هم همراهش رفتن.
دوباره دخترا پتو رو روی شونه ام گذاشتن ونشوندنم.
نمیدونم چقدر گذشته بود.فقط میدونستم کارن مدتی بود رفته بود ومن بی حرکت وبی حال رو همون صندلی نشسته بودم وهیچ حرکتی نمیکردم وحتی جواب اونا رو که چندین بار حالم رو میپرسیدن نمیدادم حتی جهت نگاهم رو هم عوض نمیکردم...فقط به روبرو خیره بودم.
هه کارن مامور بود...مامور ویژه اف بی ای..اصلا باورم نمیشد..چه فکرایی کرده بودم وچی شد..
شوکه بودم..
شخصی با لباسای نظامی که انگار درجه دار وارشد بود بهمون نزدیک شد.دخترا بهش احترام نظامی گذاشتن وعقب کشیدن.
یکی از دخترا به ارشده گفت:هیچی نمیگه..حتی یه کلمه.
مرده که حدود40یا50رو داشت سری تکون داد وبیشتر بهم نزدیک شد.
حتی نگاهشم نکردم و تغییری تو حالتم ندادم.
مرد-دخترم...حالت خوبه؟؟
هیچی نگفتم.
سری تکون داد وازم فاصله گرفت.
صدای اژیر ماشین وصدای موتور از دور شنیده شد.
کارن وچندتا ماشین دیگه ایستادن.
تویکی از ماشینا اون سه نفر رو دیدم که توی کافی شاپ بودن..همونا که دنبالم بودن.
فقط زل زده بودم به اون سه تا..
کارن سریع اومد سمتم..ارشده رفت کنارشو ودرحالیکه کارن به من نگاه میکرد اونم بهم نگاه کردوگفت:تا الان هیچ حرفی نزده..حتی خودمم رفتم ولی نه..هیچی نگفت..
کارن سری تکون داد وسریع به سمتم اومد.
اروم جلوی پام رو زمین نشست وزل زد بهم.
اروم گفت:بهار..
فقط خیره بودم به اون 3تا.
کارن-هی هی..نگاشون نکن..به من نگاه کن..
هیچ تغییری تو حالتم ندادم که چونه مو گرفت وبه سمت خودش برگردوند.
زل زدم تو چشمش.
کارن-متاسفم..بابت همه چیز..نمیخواستم تو خطر باشی..واسه همین نگفتم کیم..
گفتن جملاتش مساوی اومدن اولین قطره اشکم بود.
قطره اشکم اروم اومد پایین.
سریع منو کشید تو بغلشو گفت:معذرت میخوام..بهار حرف بزن..حرف بزن..سرم داد بزن..فوش بده..فقط حرف بزن
تو اغوشش گریم شدت گرفت ولی باز چیزی نگفتم.
فقط تو بغلش نگهم داشته بود وهیچی نمیگفت تا اروم بشم.
چند دقیقه ای بود که اروم بودم ودیگه گریه نمیکردم.
اروم موهام رو نوازش کرد وگفت:بهار تو رو خدا حرف بزن..
کارن-بانوووو...
چقدر من از کلمه بانو خوشم میومد.
چشمامو بستم وگفتم:منو از اینجا ببر.
سریع گفت:باشه..چشم..همین الان..
وکمک کرد بلند شم.
منو به سمت ماشین خودش برد وسوارم کرد.
خودشم نشست.
جلیغه ضد گلوله شو در اورد وپرت کرد صندلی عقب وماشین رو روشن کرد وراه افتاد.
-چرا میخواستن منو بکشن؟؟مگه من چیکار کردم؟
کارن-نمیدونم..بهار ما واقعا نمیدونیم..ایناییم که گرفتیم فقط زیر دستن یه بالا دستی دادن..
نگاش کردم.
-شما از کجا فهمیدین اونا دنبالمن؟؟واسه همین همیشه دور وبرم بودی؟برام بگو..همه چیز رو..
کارن-ببین بهار..وقتی اولیویا رو کشتن پرونده اش دست خیلیا چرخید وهیچ کس نتونست مرگش رو توجیه کنه..پرونده اش افتاد دست من..خونه الیویا رو چندبار گشته بودن ولی چیزی پیدا نکرده بودن...رفتم خونه شو بگردم..توی یه منقل یه تعدادی سند وکاغذ واین چیزا سوزونده شده بود..تنهاچیزی که از بین اون همه خاکستر تونستم بیرون بکشم یه عکس بود..عکس تو..اون موقع من تو رو میشناختم..تو نزدیک دو هفته بود که پرستار بیمارستان ما شده بودی..نمیدونستم ربطتت به این ماجرا چیه خوب من خوب شناخته بودمت ومطمین بودم بااونا هم دست نیستی..پس تنها چیزی که باقی مونده بود این بود که احتمال میدادم تو طعمه بعدیشونی..یکی از رییسانی که دستور دهنده مرگ اولیویا بود رو گرفتیم که متاسفانه لعنتی تو زندان رگ خودشو زد وچیزی نفهمیدم ومتاسفانه شریکش هنوز اون بیرونه..
به روبروم خیره بودم گنگ وبا بغض گفتم:چرا؟؟من که کاری نکردم.
کارن-این معماییه که برای ما هم حل نشده..اما حلش میکنیم..بهت قول میدم.
-چجوری فهمیدی که اون کافی شاپم؟؟
لبخندی زد وگفت:وقتی اون شیرین کاری رو انجام دادی وفلفل ریختی تو قهوه ام اومدم ادبت کنم وحسابت رو برسم که دیدم داری پشت تلفن سر یه نفر داد میزنی که چی از جونم میخواین واین حرفااا..فهمیدم خبراییه..تعقیبت کردم ونیروها رو هم خبر کردم که کمی دورتر بیایستن ونقشه ام این بود که سریع تو رو برسونم به اونا وخودم برگردم وبرم سراغشون که تو با دویدنت بیرون نقشه ام رو تسریع کردی..
-اگه باز بیان سراغم چی؟
کارن-ما مراقبتیم...قول میدم..من مراقبتم..نمیذارم اتفاقی برات بیوفته.
با بغض به مسیر نگاه کردم وگفتم:نمیخوام برم خونه..نمیخوام جواب پس بدم...ااممم.. بریم خونه سپیده..
-خونه سپیده هم باید جواب پس بدی..بسپرش به من..
جلوی خونه خودش نگه داشت.
بی حال پیاده شدم وباهم رفتیم داخل.
رو مبل نشستم.
کارن-بهار..
نگاش گفتم.
کارن-خوبی؟
فقط نگاش کردم.
اومد کنارم نشست وگفت:باید از این قضیه رد بشی..
بی اختیار داد زدم:قضیه تویی..قضیه تویی که فریبم دادی..گولم زدی..قضیه تویی که فکر کردی من احمقم..
اومد کنارم نشست وگفت:من چنین قصدی نداشتم...واقعا این قصد رو نداشتم..فقط قصد داشتم تو رو توی مشکل بزرگتر نندازم.
-مشکل بزرگتر؟؟
کارن-من مامور ویژه اف بی ای ام..با هزار تا دشمن ودردسر..نمیخواستم درگیر این قضایا بشی..
کارن-مشکل اصلی من با خانواده ام هم این مامور ویژه بودنه است...اقا بزرگ فقط با پزشک بودنم مشکل نداشت..با مامور ویژه بودنمم مشکل داشت...بهار..واقعا نمیخواستم اذیت بشی..فقط میخواستم ازت محافظت کنم..
بغض کردم.
سرمو بین دستام گرفتم.
دستشو نرم روی موهام کشید وگفت:یه مسیله دیگه هم هست..
سرمو بلند کردم ونگاش کردم.
کارن به مبل پشت سرش تکیه داد وگفت:معتقدم تو یه روز بهت فشار وارد بشه بهتر اینه که اروم اروم تحت فشار قرار بگیری..
زل زدم بهش.
کارن دستی به صورتش کشید انگار گفتنش براش سخت بود.
پوووفی کرد.
کارن-درباره ورشکستگی بابات میدونم.
باجدیت زل زدم بهش.
-خوب که چی؟افتخار میکنی از اینکه فالگوش وایستاده بودی؟
کارن نگاهی به اطراف انداخت و نفسشو داد بیرون.
کارن-مسیله این نیست..مسیله اینه که ادما سر منافع مشترکشون میتونن با هم همکاری کنن..
چشمامو تنگ کردمو نگاش کردم.
-منظور؟؟؟
کارن-بیین پدر تو به پول نیازه داره..تو نمیخوای زن ارش بشی.و..هه واقعا احمقانه است اگه بخوای زن چنون فردی بشی..وضعیت منم که دیدی..از یه طرف نازنین وخانواده ام دارن روزگارم رو سیاه میکنن وبهم فشار ازدواج میارن واز طرف دیگه ستاد خیلی اصرار داره من ازدواج کنم..پس..
با چشمای تنگ وصدایی که سعی میکردم به داد تبدیل نشه گفتم:پس..
برگشت سمتم وزل زد تو چشمامو گفت:با من ازدواج کن..
داد زدم:بله؟؟؟
با ارامش ذاتیش کلمه به کلمه گفت:با..من...ازدواج..کن.
اماده بودم منفجر بشم که گفت:مصلحتی..تا زمانی که مشکل هردومون حل بشه..نامزد میکنیم..پدرت مشکل مالیشو حل میکنه..تو از شر ارش خلاص میشی..من از شر نازنین وخانواده ام راحت میشم..ستادم بیخیالم میشه..بعد بهم میزنیم..
YOU ARE READING
*بهار*
Romance"بهار"اسم رمان واسم دختریست که اینار من راوی اون وزندگیش هستم.دخترسنگین وسرسخت وجدی والبته دست وپا چلفتی وزبون دراز وکمی شیطون وصدالبته پرو. امیدوارم خوشتون بیاد. امیدوارم باز هم مثل "رهای من"همراهیم کنین. "بهار"دومین اثر منه بعد از"رهای من"که بسیار...