61.دکتر جان..

2.4K 151 6
                                    

چشمم افتاد به لبهای خوش فرمش که با لبخندی ژکوند باز شده بود.
سریع به چشمای شیطونش نگاه کردم.
پوزخندی زدم.
-همیشه برای فهمیدن بازیات اینجوری رفتار میکنی؟
انگشت اشاره شو روی فاصله بین دوتا چشمم کشید که باعث شد چشمامو ببندم.
به محض بستن چشمام گرمی لبش رو روی پلکم احساس کردم وبعد صدای ارومش:نه همیشه..
و دستاشو از روی پهلوم برداشت وازم فاصله گرفت.
صدای در ورودی خونه میگفت رفته داخل.
اروم چشمامو باز کردم.
نفسام تند ومقطع بود.
خداایا چی داره به سرم میاد؟داره باهام چیکار میکنه؟
دستم رو گرفتم به ستون گوشه دیوار وبه اسمون نگاه کردم تا کمی اروم شم.
نفس عمیقی کشیدم وباز چشمامو بستم که اون صحنه واون گرما جلوی چشمم مجسم شد.
سریع چشمامو باز کردم ورفتم داخل.
همه داشتن میخندیدن.
بغض کردم از این شادی دروغین..از اینکه همش یه بازی بود.
چشمم خورد به کارن که روبروم بود و زل زده بود بهم.
سریع نگاه ازش گرفتم وزل زدم به بابا اینا ولبخندی زدم وگفتم:نمیریم؟؟دیر وقته هاااا..
بابا-میریم بابا..خانوم..ارمان وسایلتون رو جمع کنین بریم.
وبابارفت سمت کارن ودر اغوش کشیدش وگفت:به خانواده ما خوش اومدی پسرم..از این به بعد تو هم مثل ارمان پسر منی..پیش ما زیاد بیا..خوش حال میشیم.
کارن با احترام بوسه ای به شونه بابا زد وگفت:چشم پدر جان..ممنونم..
بابا اومد طرفم وگفت:بهار جان از کارن خداحافظی کن بریم.
اخه من چه خداحافظی با این دارم؟؟
بلند گفته بود..پس چاره ای نداشتم.
پوووف..
برای حفظ ظاهر لبخند مصنوعی زدم وبه سمت کارن رفتم.
بدون نگاه کردن بهش روبروش ایستادم واروم گفتم:خداحافظ.
دستش رو اورد جلو.
همچنان درحالیکه نگاش نمیکردم دستم رونرم برای خداحافظی توی دستش گذاشتم.
اروم گفت:نگام کن..
همچنان به یقه پیرهنش خیره شده بودم.
فشار محکمی به دستم داد که دستم درد گرفت و بی اختیار چشمام سریع مثل فنررفت رو صورتش.
فشار دستم رو کم کردوخبیث گفت:اون بیرون یه جمله ای گفتی که میخوام اصلاحش کنم دختر کوچولو...اونیکه وارد بازی خطرناکی شده تویی نه من..کاریم که کردم واسه این بود که بهت نشون بدم که اونیکه ممکنه خیلی چیزا ببازه وتو خطر باشه تویی
عمیق زل زد تو چشمام وگفت:برنده این بازی منم..من..
سرش رو اورد کنار گوشم.
واروم گفت:هروقت این جمله یادت رفت یاد اتفاق چند دقیقه پیش روی ایوون بیوفت.
با غیض درحالیکه دندونام رو روی هم فشار میدادم نگاش کردم.چقدر پست بود.
من با غیض واون باخباثت زل زده بود بهم.
خنده خیلی ریزی کرد ودستم رو اورد بالا و بوسه نرمی روش زد.
کارن-خداحافظ عزیزم..مراقب خودت باش..
به زور دستم رو از دستش بیرون کشیدم وبا تمام قدرتم با کفش پاشنه بلندم محکم کوبیدم روی پاش وبه قیافه اش که از درد قرمز شده بود وکمی خم شده بود نگاه کردم وگفتم:نه جناب اشتباه کردی..خیلی به خودت مطمین نباش..شاید تا الان برنده همه بازیا تو بوده باشی ولی الان طرفت فرق میکنه..من نمیبازم..برای برنده شدن میجنگم..حتی اگه نبرم..
لبخندی به قیافه خشمگینش که دوست داشت تیکه تیکه ام کنه و قرمزی صورتش از شدت ضربه زدم.
-اگه من ببازم..مطمین باش اجازه نمیدم تو هم ببری..
لبخندم رو گشاد تر کردم و انگشتامو اوردم بالا وبه نشونه خداحافظی تکون دادم.
-بابای..
همون جور با غیض درحالیکه کمی خم شده بود بهم نگاه میکرد که بابا سر رسید.
کارن در حالیکه دندوناش رو روی هم فشار میداد گفت:دوری ازت سخته برام عززززیییزم..
عزیزمش رو با غیض هرچه تمام تر وکشیده گفت.
عزیزمی که من می دونستم معنیش الهی پات بشکنه بود.
لبخندی کنترل شده درحالیکه سعی میکردم گشاد نشه زدم وگفتم:منم همین طور..
واروم درحالیکه فقط کارن بشنوه گفتم: وقت بسیار است دکتر جان..
کارن-اون که صدالبته پرستار جان
با لبخند ازش فاصله گرفتم وبه سمت ماشین رفتیم.
باید مسافت نسبتا طولانی والبته سرسبز حیاط کارن رو طی میکردیم تا به ماشینا برسیم.
همگی راه افتاده بودیم.
مامان وبابا وارمان کمی جلوتر بودن و من وسپیده ومهراد وکارن عقب تر حرکت میکردیم.
سپیده اومد کنارم وگفت:اونجا رو ایوون چی میگفتین؟؟
-از کجا دیدی؟؟
سپیده-از کجا؟؟سالن اون همه پنجره به ایوون داشت..
با وحشت گفتم:کسی دیگه ای هم دید؟
با شیطنت گفت:مگه کاری میکردین؟
ضربه ای به بازوش زدم وبا غیض گفتم:کوفت..مثل ادم حرف بزن..کسی دیگه هم دید؟؟؟
یه صدای دیگه از اون طرفم به گوش رسید.
مهراد-جز من وسپیده..نه..کسی دیگه ای نبود..بود سپیده؟؟
سپیده درحالیکه میخندیدگفت:نه نبود..
با چشمای گرد به جفتشون نگاه کردم که صدای خنده کارن از پشت سر به گوش رسید.
کارن با صدای خندون گفت:حالا تا کجاشو دیدین؟؟
چقدر این بشر وقیح بود..بی ادب..بی حیااا..
مهراد درحالیکه برگشته بود وبه کارن نگاه میکرد مردونه خندید وگفت:همون اولشو..فقط دیدیم دارین حرف میزنین همین..
وبرگشت به روبروش نگاه کرد.
کارن با یه طرز جدی به مهراد نگاه کرد منم زل زدم به سپیده وبی اختیار وبدون فکر من وکارن همزمان گفتیم:جان عمتون..
از گفتن همزمان جملات لبخند ریزی رو لبم اومد وبا غیض در گوش سپیده گفتم:من یه بلایی من سر تو بیارم..وایستا وببین..
و درحالیکه سعی میکردم ادای مهراد رو در بیارم گفتم:باشه سپیده؟؟
سپیده خندید.
با غیض گفتم:زهرمار..بیشعور..هه معلوم نیست جناب عالی شریک دزدی یا رفیق قافله..
ازش رو برگردوندم وبه روبرو نگاه کردم.
سپیده نگام کرد وجدی گفت:به جون بهار فقط حرف زدنتون رو دیدیم..
بهش نگاه نکردم وهمچنان به روبرو خیره موندم.
صدام کرد ولی اهمیتی ندادم.
دیگه به ماشینا رسیده بودیم.
مامان-سپیده جان با مامیای؟
سپیده-نه خاله..ممنون..ماشین اوردم.
ونگاهی به من کرد.
بهش توجهی نکردم ودر حالیکه به سمت ماشین میرفتم کنار مهراد وکارن که رسیدم صدای مهراد به گوشم خورد:بهار خانوم عروس نیک فر شدن موهبت بزرگیه.. هه اگه بتونی حفظش کنی..خوش باشی..
حس کردم حرفش کنایه داشت..حس که چه عرض کنم..واقعا داشت.
زل زدم تو چشماش.
کارن هم انگار طعنه جمله مهراد رو گرفته بود چون جدی نگاش میکرد.
-در عوضش بدون دماغ زندگی کردن اصلا موهبت بزرگی نیست..
چشماش رو تنگ کرد که جدی تر گفتم:دماغت رو از زندگیم بکش بیرون..وگرنه قطعش میکنم..
ناباور در حالیکه اصلا انتظار این جمله رو ازم نداشت زل زد بهم.
کارن با تموم شدن جمله ام خندید..انگار از حاضر جوابیم خوشش اومده بود.
سوار ماشین شدم که کارن اومد ودر رو گرفت وخودش در رو بست وکمی خودشو کشید پایین که روبروی پنجره ام باشه وبا قیافه خندون گفت:نه..خوشم اومد..خانوم حاضر جواب...ولی لازم نیست دماغی رو قطع کنی..خودم دهنش رو میبندم..زبونش یه خرده زیادی تنده..
و با دوتا انگشتش دماغم رو گرفت ونرم کشید ولبخندی بهم زد واز ماشین فاصله گرفت وماشینمون حرکت کرد.
برگشتم پشت سر ونگاهشون کردم که دیدم کارن جدی داره با مهراد حرف میزنه.
رسیدیم خونه.
چه روز پر مشغله ای بود.
یه روز پر از اتفاق.
روی تختم دراز کشیدم وزل زدم به حلقه تو دستم.
حلقه ای که همه حوادث رو جلوی چشمام میاورد..بوسه کارن..بوسه من..اتفاق روی ایوون..
چشمام رو بستم وسعی کردم بخوابم.
حدودساعت10بود که صداهایی به گوشم رسید.
ای خدا..ما3روز مرخصی گرفتیم یه روزش رونذاشتن ما بخوابیم.
این دیگه چه مدلشه؟؟اه اه..خوب دیشب دیروقت اومدیم..پوووف
با اعصابی داغون وبا غیض بلند شدم.
-بابا جه خبره؟؟یه روزم نمیذارین ما...
حرفم با دیدن شخص روبروم قطع شد.
کارن بود.
کارن کنار بابا ومامان وارمان نشسته بود وحرف میزدن ومیخندیدن.
نگاه کارن به قیافه متعجبم افتاد وگفت:سلام خانوومم..خوبی؟؟
-سلام..ممنون..
چشمام داشت از حدقه بیرون میزد.
کارن-اومده بودم تو رو ببینم که دیدم خوابی..گفتم کمی با مادر زن جان وپدر زن جان و ارمان خان حرف بزنم.
ابروهامو بالا انداختم وگفتم:اهان..
وبرگشتم به اتاقم.
چند دقیقه هم نگذشته بود که در اتاق به صدا در اومد وبدون اینکه اجازه ای بدم در باز شد وکارن تو درگاه در ظاهر شد.
-فکر کنم علت در زدن اینه که طرف مقابل اجازه ورود بده..نه اینکه در بزنی وهمونجور سرت رو بندازی پایین وبیای داخل.
کارن-اونوقت وقتی خودت در می زنی به این مسیله فک نمیکنی؟؟هنوز یادم نرفته جناب عالی حتی در هم نمیزنی و میای داخل..
با غیض نفسمو دادم بیرون و چشمام رو انداختم بالا وگفتم:خوب کارتون؟؟
کارن-فک نمیکنی یه خرده غیر عادی بود که فردای نامزدیمون نمیومدن دیدن به اصطلاح نامزدم؟؟
راست میگفت.غیرعادی بود.
کارن-لباس بپوش بریم بیرون..یه چرخی بزنیم وناهار هم بهت بدم..هم اینا فکر کنن میریم نامزد بازی وهم دوسه نفر ببینن وباورشون بشه بد نیست..
سری تکون دادم.
خواست بره که برگشت وگفت:بعدشم جنبه استفاده صحیح و بهینه از وسایل زنونه رو نداری استفاده نکن خانوم کوچولو کفش پاشنه بلند هم نپوش..میترسم یکی رو بکشی..
سریع بالش روی تخت رو برداشتم وپرت کردم سمتش که خندید وجاخالی داد وسریع رفت بیرون ودر رو بست و بالشت خورد به دیوار.
پسره بیشعور.
شیطونه میگفت از حرصش کفش پاشنه بلند بپوشم.
هرچند عادت چنین کفشایی رو نداشتم ولی برای کم کردن روی کارن لازم بود.
لحظه اخر تجدید نظر کردم وکفش عادی پوشیدم واز مامان اینا خداحافظی کردم ورفتم بیرون.
اگه منم با کفش معمولی هم اینو ادب میکنم..والا.
به ماشینش تکیه داده بود ودست به سینه منتظر من بود.
رفتم سوارماشینش شدم اونم سوار شد ونگاهی بهم انداخت وراه افتاد.

*بهار*Onde histórias criam vida. Descubra agora