صبح با نوازش های کارن روی موهام با لبخند وذوق بیدار شدم.
سرم رو بلند کردم وبا عشق نگاش کردم.
لبخندی مهربون به صورتم پاشید وگفت:صبحت به خیر عزیزم..
-صبح شما هم به خیر..
همونجور خیره نگام کرد.
خنده نمکی کردم وگفتم:برنامه ات واسه امروز چیه؟
فکری کرد و دسته ای از موهام رو نوازش کرد وگفت:اول با خانوم گلم بریم پیش مانی ورها واقا ماهانشون..بعد خانومم رو برسونم خونه باباش..بعد هفته هااا برم بیمارستان که اوضاعش خیلی داغونه..و شب برم خونه پدر زن محترمه..گولش بزنم تا یه هفته دیگه عروسیمون رو راه بندازه و...وچیزی رو جا ننداختم؟؟
با تعجب گفتم:یه هفته دیگه؟؟عروسی؟؟؟زود نیست؟؟
دستی پشت کمرم کشید وبا شیطنت وخباثت گفت:دیرم هست..به اندازه کافی نامزد بودیم.
اروم از رو تخت بلند شد وگفت:پاشو خانومی..پاشو دیر میشه..
بلند شدم ورفتم دست وصورتم رو ابی زدم وباهم صبحونه رو خوردیم ورفتیم سمت بیمارستان رها.
بهشون سری زدیم.
خداروشکر حالشون خوب بود وبا عشق کوچولوشون مشغول بودن.
خیلی خوشحال بودم از خوشبختی و عشق والبته سلامتی شون.
بعد اون کارن من رو رسوند خونه و خودش رفت بیمارستان.
***
باورم نمیشد یعنی واقعا من قرار بود فردا عروس بشم؟؟
واای خدااا..مثل برق وباد گذشت..
کارن همون شب اومد با بابا اینا حرف زد وبالاخره با اصرار وچرب زبونی راضیشون کرد یه هفته دیگه عروسی مون رو راه بندازن وگفت همه کارها رو هم خودش تو یه هفته انجام میده.
فردا پایان یه هفته بود و کارن عجیب خوش قول..
فرداروز عروسیمون بود..
به استرس خیلی عجیبی همه وجودم رو گرفته بود..خیلی میترسیدم..میترسیدم یه اتفاقی همه چیز روخراب کنه..
تو این هفته من وکارن رفتیم وکارت عروسی ولباس جفتمون رو خریدیم..
بعد خریدن کارت عروسی ارمان و کارن مشغول نوشتن اسامی دوست وفامیل واشنا پشت کارت ها شدن که بی اختیار دوتا از کارت ها رو برداشتم و پشتشون نوشتم"پدر ومادر عزیزم" و"خواهر عزیزم با خانواده" و با زور وزحمت از ارتیمیس ادرس خونه پدر ومادر کارن رو توی ایران گرفتم و کارت رو براشون فرستادم به امید اینکه شاید بیان وبتونم کارن رو خوشحال کنم.
اونا خانواده اش بود..هرچقدر هم که بگه ازشون دلخور وناراضیه باز دوسشون داره وبهترین روزهای زندگیش رو در کنار اونا بوده.
سر لباس خریدن من وکارن هم بساطی به راه افتاد..حالا بماند لباسی که خانوم صاحب مغازه جلوی در اتاق پرو بهم پیشنهاد داد رو به جای لباسی که برده بودم پرو کنم وبا کارن سر سری دیده بودیمش پسندیدم ..
پسندیدم ..پوشیدمش ودرش اوردم درحالیکه کارن پشت در منتظر بود ببینتم..
از یاد اوریش لبخندی رو لبم اومد.
قیافه اش دیدنی بود وقتی در اتاق پرو رو باز کردم درحالیکه لباسای خودم تنم بود و فقط گفتم خوبه..پسندیدمش..
واقعا قیافه اش دیدنی بود..داشتم از خنده میترکیدم.
تو این یه هفته خیلی زور زد که لحظه هایی که تو خونه اش تنها پیشش بودم لباس رو پیشش بپوشم
اما من؟؟هه...اقا کور خونده بودن..اصلا راه نداشت ولباس همچنان سیکرت میباشد. ذوق خیلی خاصی داشتم که کارن حتما روز عروسی تو اون لباس بیینتم.
تنها؟چه جمله غریبی..این دو هفته آرتیمیس و سپیده اتیش گرفته وبلا اصلا نمیذاشتن با کارن تنها باشم.
تمام این مدت چتر جفتشون رو خونه ما باز بود وهرجا میرفتم مثل دم دنبالم راه میوفتادن..کم مونده بود مستراح هم باهام بیان..
والا..
کارنم از این وضعیت به شدت عصبی ومعذب بود.
تا میومد دو کلوم حرف عاشقونه بزنه یکی از اجوج ومجوج ها سر میرسید..حالا اعمال عاشقونه بماند..خخخ..
از اتاقم اومدم بیرون..
هر کسی پر تکاپو دنبال کارش و مرتب کردن امکانات فردا بود ولی من..یه حسی داشتم..حس پوچی..حس ترس..حس بی حوصله گی..
قلبم تند تند میزد واین باعث چهره وا رفته و بی حوصله ام بود.
بی تفاوت نگاشون کردم..
مامان به سرعت اینور واونور میرفت ولباس زرشکی زنونه و سنگین والبته شیکش رو که برای عروسیم گرفته بود اینور واونور میبرد وپیرهن بابا رو اتو میزد ودر همون حال از بابا میپرسید که همه چیز اماده است؟
و بابا هم در حالیکه جلوی اینه داشت با قیچی کمی موهاش رو مرتب میکرد برای مامان تو ضیح میداد که کارن یه باغی رو تعیین کرده وگل وشیرینی ومیوه وشام وهمه چیز اماده است.
ارمانم دونه دونه عطرا وپیرهنهاش رو باکتش امتحان میکرد وزیرلب غر لباس نداشتن میزد.
بی حوصله برگشتم تو اتاقم وگوشیم رو برداشتم.
همه وجودم یه نفر رو میطلبید..تنها کسی که میتونست ارومم کنه..
شماره شو گرفتم.
کارن-جانم..
-سلام..
کارن-سلام خانومم..خوبی؟؟
-اهوم..کجایی؟
کارن-بیمارستان عزیزم..
-ادم روز قبل عروسیش میره بیمارستان؟؟
با غیص ودندونای فشرده گفتم:میگفتی منم بیام...اخه رونمایی از عاشقان شوهرم اونم روز قبل عروسیمه
ناراحت و دلخور گفت:بهاااارم
استرس ازدواج واین چیزاخودش اونقدر بود که داغونم کرده بود..اون یه طرف..بیمارستان بودن اقا ومونیکا واون همه دختر عاشق پیشه یه طرف...
بی اختیار بغض کردم وبه حالت قهرگونه وبالبی برچیده گفتم:هی اقاهه باهات قهرم..از ازدواجم منصرف شدم..
جدی گفت:چرا خانومم؟چی شده؟
-وقتی نامزد بودیم وعروسی در کار نبود بیشتر دوسم داشتی،بیشتر پیشم بودی..الان به جای بودن تو اون بیمارستان واون همه حوری خوشگل میتونستی پیش بهار زشتت باشی..اونم وقتی انقدر استرس داره و نگرانه..
ناراحت گفت:خانومم..وقتی تو پیشم نبودی واونجوری بهم زده بودیم..پا تو بیمارستان نذاشته بودم..همه چیز بیمارساان بهم ریخته..این حرفا چیه میزنی؟ استرس ونگرانی چرا؟؟ همه چیز که سره جاشه..لباسامون عالی واماده است..باغ..میزوصندلیااا..گل.شیرینی..شام..
پریدم وسط حرفش وبی اختیار تلخ گفت:باشه..باشه..هرچی تو میگی..همه چیز درسته..ببخشید زنگ زدم مزاحمت شدم..
وگوشی رو قطع کردم.
خودم نمی دونم چم بود..
قطره اشکی از چشمام جاری شد..
چته بهار احمق؟
خودمم نمیدونستم..کارن راست میگفت..همه چیز درست بود..پس چرا من درست نبودم؟
میترسیدم..از خواب بودن همه اینااا..از اینکه این همه خوشبختی وعشق فقط یه خواب بوده باشه...میترسیدم از اینکه اتفاق بدی بیوفته...از عروس شدن..عروس کارن والبته نیک فر شدن میترسیدم..از نگاه هایی که قرار بود تو عروسی بهم خیره بشه وبگه داماد خیلی سر تره..از..
چشمام رو بستم و نفس لرزونم رو بیرون دادم.
بدتر از همه..
از شب عروسی..از بعد رفتن مهمونااا میترسیدم.
صندلی میزم رو برداشتم واروم رفتم تو بالکن اتاقم.
رو صندلی نشستم وبه اسمون خیره شدم.
از بودن کارن..اونجا..تو اون بیمارستان وکنار مونیکا وحشت داشتم..
به کارن،به عشقش وبه حرفاش اعتماد داشتم..
ولی به مونیکا اعتماد نداشتم.
اروم بلند شدم و شونه سمت راستم رو به دیواره بالکن تکیه دادم وچشمام رو بستم.
گمانم نیم ساعتی بود که اونجوری چشم بسته تو فکر بودم ولی از ایستادن اصلا احساس خستگی نمیکردم وبه ارامشی که چشمای بسته ام بهم میداد نیاز داشتم.
نباید با کارن اونجور حرف میزدم..نباید روز قبل عروسیمون اینجوری ناراحتش میکردم..اون بدبخت چه تقصیری داشت که من ترسیده بودم.
تو همین فکرا بودم که سنگینی یه چیزی مثل کت رو روی شونه ام احساس کردم.
سریع چشمام رو باز کردم وبرگشتم عقب.
نگاش کردم.
نگرانی تو نی نی چشماش موج میزد.
نرم پشت دستش رو روی نیم رخم کشید.
کارن-خانوم من چشه که انقدر عصبیه؟راستی راستی پشیمون شده؟
لبخندی زدم ودستش رو که روی صورتم بود گرفتم وبوسه ای روش زدم وگفتم:یه خرده عصبی بودم..ببخش..نباید اونجوری حرف میزدم..
نرم منو کشید سمت خودش.
دستام رو روی سینه ی ستبر ومحکم مردم گذاشتم.
کتش رو بیشتر روی شونه ام مرتب کرد و یه دستش رو نرم دور کمرم حلقه کرد.
موهام رو نوازش کرد وگفت:این چه حرفیه عزیز دل کارن؟نگرانت شدم..بهار چیزی شده؟اتفاقی افتاده؟کسی چیزی گفته؟
پیشونیم رو روی سینه اش گذاشتم و اروم گفتم:نه هیچی نیست..فقط یه کم نگرانم..نگو نگران چی..میدونم همه چیز درسته..ولی باز نگرانم...
سرم رو بلند کردم ودستام رو دورش حلقه کردم وبرای اروم شدنش لبخندی زدم وبی اختیار با بغض گفتم:مامان میگه طبیعیه..برای تازه عروسا پیش میاد یه کم از اینده بترسن..
لبخندی زد و دو طرف صورتم رو قاب گرفت و بوسه ی مهربون وعاشقونه ای به نوک بینیم زد وگفت:اخ من فدای این تازه عروسم بشم..عروس من اینو بدون که این اینده هرچیزی که باشه..من کنارتم..یا کنارت یا جلوت که تو اسیبی نبینی..
لبخند عاشقونه ای بهش زدم وبا بغض گفتم:میدونم..ولی..یه ترس ونگرانی تو جونمه..از فرداا..از..نمیدونم..
کارن-بغض نکن عزیزم..بغضت لهم میکنه..هرچی که ارومت میکنه..فقط اشاره کن تا برات فراهمش کنم..
لبخندی زدم وچونه ام رو به سینه اش تکیه دادم واروم گفتم:تو..تو اونی هستی که ارومم میکنه
لبخندی زد ومحکم لباش روی لبم گذاشت.
گرم بوسیدم.
همه وجودم مر از لذت و احساس امنیت شد.
اروم لباش رو ازم جدا کرد وپیشونیش رو روی پیشونیم گذاشت..
کارن-من هستم..همش هستم..پس اروم باش چون من همیشه باعشق وبا همه وجودم کنارتم
میخواستم یه کم براش ناز کنم..باحالت قهر گفتم:اهان اونوقت تو بیمارستان؟؟کنار اون حوریااا؟؟
دلخور اخماش رو توهم کرد وجدی گفت:چی کار کنم تو باور کنی جز تو هیچ زن دیگه ای رو نمیبینم؟؟
عین دختر بچه ها سریع گفتم:اونا که تو رو میبینن..
از لحن بچگونه وحسادتیم خندید وگفت:به درک..مهم منم که هیچ وقت هیچ کدومشون رو نگاه نمیکنم چون عاشق زن بداخلاق وحسود وشیطون خودمم.
وبینیش رو روی بینیم کشید.
قلقلکم اومد و از لحن عاشقونه ومهربونش خندیدم.
کارن-اهااان..حالا شد..عروس من بخند..همیشه بخند
زل زد تو چشمام.
با لبخند زل زدم تو چشماش.
کارن-خبری از اجوج وجوجت نیست..
خندیدم وگفتم:مشغولن..ناراحتی ؟؟زنگ بزنم بیان؟؟
الکی قیافه ترسیده گرفت وگفت:نه تو روخدااا..میخوام دوساعت بازنم تنها باشم..
ومنو کشید تو بغلش.
سرم رو روی سینه اش گذاشتم و به صدای قلبش گوش دادم.
صدای قلبی که بی نهایت عاشقش بودم وارومم میکرد.
ومن اروم بودم..اروم..ترسم خیلی کم شده بود.
هنوز ترس شب بعد مهمونا تو جونم بود..حالا که تو بغل کارن بودم از فکرش خندم گرفت..
چه منحرفی بودم.
کارن شیطون گفت:هی به چی میخندی؟؟
سرم رو بلند کردم ونگاش کردم وگفتم:به اینکه چقدر خوشبختم..
لبخندش گرم واتیشی شد وبا ولع لبام رو به بازی گرفت.

VOCÊ ESTÁ LENDO
*بهار*
Romance"بهار"اسم رمان واسم دختریست که اینار من راوی اون وزندگیش هستم.دخترسنگین وسرسخت وجدی والبته دست وپا چلفتی وزبون دراز وکمی شیطون وصدالبته پرو. امیدوارم خوشتون بیاد. امیدوارم باز هم مثل "رهای من"همراهیم کنین. "بهار"دومین اثر منه بعد از"رهای من"که بسیار...