32. نمیخوام گناه بی عشقی بیفته گردنم

2.4K 155 9
                                        

با غیض نگاش کردم.
لبخند شیطانی رو لبش بود.
زل زده بودیم تو چشمای هم.اون با شیطنت من با خباثت گوشیش زنگ زد .
با بی میلی دست کرد تو جیبش ودرش اورد.
به نگاهی به صفحه همه عضلات صورتش منقبض شد وجواب داد.
کارن-بله؟
کارن-چرا بیخیال نمیشی خاله ی من؟
اوه خاله؟؟خاله اش بیخیالش نمیشه؟؟واه چه جلافتاااا.
کارن-نه خواهشا تو گوش کن..من نمیخوام..نه نازنین رو..نه ارث خانوادگی رو..نه هیچ چیز دیگه رو..
عصبی شد وبلند گفت:اصلا دوست دخترم بود.اره دوست دخترمه..ودختریه که خودم انتخاب کردم..مشکلیه؟؟
وگوشی رو قطع کرد.
لبخند خبیثی رو لبم اومد وبا خباثت وشیطنت گفتم:چیه میخوان به زور بنشوننت سر سفره عقد؟؟
یه جوری نگام کرد که با عرض معذرت از حضار خودمو خیس کردم.مردک روانی..به من چه خوب.
کنارم رو صندلی بلند پیانو نشست.
نفسشو با صدا بیرون داد..چقدر بهم ریخته به نظر میرسید.
بی اختیار گفتم :کمکی از دست من برمیاد؟
نگام کرد..یه جوری که یعنی تو؟؟کمک؟؟
بی خیال شونه انداختم بالا وگفتم:شما تقریبا تقریبا چند بار جونمو نجات دادی وفقط خواستم اگه کاری از دستم برمیاد برات انجام بدم.
با شیطنت زل زد تو چشمام ودر حالیکه سعی میکرد نخنده گفت:اخرش شما با برات؟؟
-بله؟
کارن-اخرش داری جمع خطابم میکنی یا مفرد؟؟اسمم تو دهنت نمیچرخه؟؟مامانم این همه زحمت کشیده برام اسم گذاشته.
سعی کردم نخندم به پیانو نگاه کردم.
کارن-میخوای یه دوره گفتاد درمانی برات بذارم؟بذار مرحله به مرحله بریم..بگو کاااا..ررررر...نننن
با غیض سریع برگشتم نگاش کردم که دستاشو بالا گرفت وگفت:خیله خوب بابا..چرا میزنی..
باز رفت تو فکر وگفت:کمکی از دست تو برنمیاد...خودم باید راهشو پیداکنم..هه
همونجور نگاش کردم.داشتم از کنجکاوی میمردم.
نگام کرد.
کارن-نمیدونم اینکار درسته یانه...نمیدونم باید بهت بگم یانه..کل زندگیم رازهام ومشکلاتم مال خودم بودن وخودم حلشون کردم وبه هیچ کس درباره شون نگفتم و...
پریدم وسط حرفش وگفتم:ادما بعضی وقتا به استراحت نیاز دارن..به اینکه یکی دیگه به جاشون فکر کنه..
همونجور زل زد توچشمام.
منم زل زدم تو چشماش.نزدیک هم روی صندلی پیانو نشته بودیم.
تاحالا دقت نکرده بودم که انقدر چشمای فوق العاده ای داره..چشماش ادمو غرق میکرد.
همونجور محو چشماش بودم نمیدونم چقدر گذشته بود فیط میدونم با تمام هوش وحواس ووجودم زل زده بودم به چشمای عسلیش که چشماشو بسته وخم شد وارنچش رو گذاشت روی زانوهاش و به روبه روش خیره شد وگفت:اولین دختری هستی که دارم بهت اعتماد میکنم..نمیدونم چرا... شاید به قول تو به استراحت نیاز دارم.
نفسشو با صدا داد بیرون وگفت:خانواده ما یه خانواده ثروتمند وارج وقرب دار تو تهرانه..از خانواده های قدیمی وپر نفوذ.بزرگ خانواده پدر بزرگمه که همه صداش میکنن اقا یا اقا بزرگ...خیلی مقتدر..قلدر..مال زمان چمیدونم چیچی الدوله واین حرفا..تو خونه همه نیک فر هااا حرف حرف اونه..
تا وقتی من 18سالم شد همه چی اروم بود..اولین مخالفتش باهام سر درسم شروع شد..با دکتر شدنم مخالف بود ومن..عاشق پزشکی..هه میگفت مگه پزشکی هم شغله یه مشت گره گوری رو درمان کنی که چی بشه..یه نون خور از این مملکت کمتربشه که بهتره..هه طرز تفکرش این بود دیگه فک کن چه ادمیه..میخواست من تاجر شم..مثل خودش..مثل پدرم..اما من نخواستم..خیلی باهم درگیری داشتیم..خیلی..بعدشم حرف نازنین رو پیش کشید..این که باید با نازنین ازدواج کنم وگرنه ارث بهم نمیده واین حرفااا..گرفتی باید..منم یه پسره جوون بودم...جووون..مغرور..تصمیم خودم رو گرفتم..اون خونه دیگه جای من نبود..خونه ای که حتی پدر ومادرم حق اعتراض برای خواسته های بچه شون  نداشتن.من کارن18یا19ساله با پولی که جمع کرده بودم یه بلیط گرفتم برای اینجا..وبرای همیشه خونه مو..خانوادمو..کشورمو رها کردم.
با تعجب نگاش کردم.
اصلا فکرش رو نمیکردم.
ادامه داد:فقط با یک میلیون پول که مال خودم بود نه اقا بزرگ..هه باورت میشه من اومدم اینجااا..تو این کشور بزرگ و بی در وپیکر با یک میلیون تومن پول برای اینکه عاشق پزشکی ونجات چون ادما بودم ودلم نمیخواست با دختری ازدواج کنم که هیچ حسی بهش نداشتم..من برای شروع زندگیم عشق میخواستم الانم میخوام..وپشیمون نیستم که پشت پا زدم به همه چیز.چون میدونم یه روزی دختری وارد زندگیم میشه که لیاقت این کارها ومشکلات من رو خواهد داشت.
کارن-ورودم پایان همه چیز نبود..شروع همه چیز بود..شبا مثل چی درس میخوندم وروزها تو رستوران کار میکردم.
سریع با چشمای گرد نگاش کردم.
کارن-چیه بهم نمیخوره خدمتکار بوده باشم؟؟اما بودم..این خونه..این زندگی..ماشین..پول..ثروت هرچی که دارم خودم به دست اورد..با جنگیدن..با شب روز بیداری کشیدن وسگ دو زدن..نگو با کار حلال نمیشه به این همه پول رسید..میشه وقتی بهترین روزهای عمرتول..حظه های شیرین جوونی توبجنگی میشه..ومن جنگیدم..
نفس عمیق کشید وگفت:سخت بود..به قیمت از دست دادم جوونیم بود..از دست دادن شیطنتام..بهم گفتی بهم نمیاد شیطون بوده باشم؟؟باور کن بودم..ولی این جنگ برام فرصت خنده وشوخی نداشت..زندگی عوضم کرد..زندگی عوضیم کرد.
به سمت پیانو برگشت ودستشو نرم کشید روش..خودمو کمی کنار کشیدم.
زل زدم تو چشمام و گفت: نمیخوام گناه بی عشقی بیفته گردنم..
دستاشو هنرمندانه روی پیانو به حرکت دراورد وبا صدای گرم وفوق العاده ی مردونه اش شروع کرد به خوندن..خوندن اهنگی که انگار بیانگر همه درداش بود:

من دیگه خسته شدم بس که چشمام بارونیه
پس دلم تا کی فضای غصه رو مهمونیه
من دیگه بسه برام تحمل این همه غم
بسه جنگ بی ثمر برای هر زیاد و کم
وقتی فایده ای نداره  غصه خوردن واسه چی
واسه عشقای تو خالی ساده مردن واسه چی
نمیخوام چوب حراجی رو به قلبم بزنم
نمیخوام گناه بی عشقی بیفته گردنم
نمیخوام دربه در پیچ و خم این جاده شم
واسه آتیش همه یه هیزم آماده شم
یا یه موجود کم و خالی پرافاده شم
وایسا دنیا ، وایسا دنیا من میخوام پیاده شم
همه حرف خوب میزنند اما کی خوبه این وسط
بد و خوبش به شما ما که رسیدیم ته خط
قربونت برم خدااا چقدر غریبی رو زمین
آره دنیا ما نخواستیم دل با خودت نبین
نمیخوام دربه در پیچ و خم این جاده شم
واسه آتیش همه یه هیزم آماده شم
یا یه موجود کم و خالی پرافاده شم
وایسا دنیا ، وایسا دنیا من میخوام پیاده شم
این همه چرخیدی و چرخوندی آخرش چی شد
اون بلیط شانس دائم بگو قسمت کى شد
همه درویش همه عارف جای عاشق پس کجاست
این همه طلسم و ورد جای خوش دعا کجاست
نمیخوام دربه در پیچ و خم این جاده شم
واسه آتیش همه یه هیزم آماده شم
یا یه موجود کم و خالی پرافاده شم
وایسا دنیا،وایسا دنیا من میخوام پیاده شم
صداش عالی بود..عالی..وفوق العاده هم میزد.
بی اختیار براش دست زدم.
با ذوق گفتم:خیلی عالی میزنی..صداتم واقعا خوبه..واقعااا..خیلی قشنگ بود
نگاهی بهم کرد ولبخند شیطانی زد وگفت:پس مفرد شدم؟؟
سعی کردم نخندم..بچه پرو...رومو گرفتم اونور که لبخندمو که داشتم خودمو میکشتم پنهونش کنم نبینه.

*بهار*Donde viven las historias. Descúbrelo ahora