72.استفاده

2.2K 151 12
                                    

نگاش کردم.
خندید ورفت عقب.
یه دفعه داغ کردم...داغ کردم از این همه حماقت..من واقعا همون بهار سابقم؟؟
وجودم داغون شد از اینکه من..بهار رادمهر که هیچ پسری تا حالا دستش رو نگرفته بود امشب انقدر با این شازده اعتماد به سقف که سر منافعش باهام بود راه اومده بودم.
احساسات من مهم نبودن..قصد اون مهم بود.
من چرا اینجام؟تو پاریس؟تو یه اتاق درکنار اون؟
همونجور که پشتش بهم بودو روبه پنجره بزرگ اتاق بیرون رو نگاه میکرد بی اختیار در مقابلش موضع گرفتم وتلخ گفتم:چرا ما الان تو پاریسیم؟
نگاهی بهم کرد وقبل اینکه حرف بزنه گفتم:چی درباره ام فکر کردی که الان اینجاییم؟؟
باز سریع قبل حرف زدنش به اطراف نگاهی کردم ودستامو بالا اوردم و پوزخندی زدم وگفتم:هه پس همش واسه همینه..
کامل برگشت سمتم ونگام کرد.
ادامه دادم:حق داری..زن صیغه ای اونم یه دفعه وارد زندگیت شده باشه..خری اگه بگذری..
چشماشو تنگ کرد وگیج از تغییر رفتار یهوییم گفت:چی میگی واسه خودت؟؟
-قضیه این پاریس یهوویی چیه؟؟این شب به اصطلاح شاد واسه چیه؟؟
داد زدم:چیه؟؟یه دفعه یادت افتاده این دختره که هست پس بذار استفاده هام رو ازش بکنم اره؟؟
داغ کرده بودم..از اینکه سر منافع مسخره ای اینجا بودم واینقدر به اون اجازه پیشروی داده بودم.
چرا من خر انقدر ساده کناراومده بودم؟؟
مثل من عصبی گفت:استفاده؟؟من از تو استفاده کردم؟دختر بچه احمق هنوز معنی استفاده رونفهمیدی.. استفاده از دخترا فقط بوسیدنشون نیست..خیلی کارای دیگه است که میتونستم ولی انجام ندادم..
داد زدم:احمق تویی..احمق تویی که فکر کردی چون پولداری وبه قول خود اعتماد به سقفت خوشتیپی وهزار چیز مضخرف دیگه که تو ذهنت ساختی میتونی صاحب هرچیزی بشی..نه خیر..اینجا از این خبرا نیست..طرفت فرق کرده جناب دکتر کارن نیک فر..نمیتونی صاحب من بشی..من اسباب بازی تو نیستم که امروز سر به اصطلاح منافعت منو بخوای وفردا دورم بندازی..
کارن-هه میدونی چیه..اره من احمقم..من احمق بودم که فک کردم جدا این نامزدی وصیغه احمقانه که من وتو رو به هم بسته میتونیم دوست باشیم..دوتا دوست معمولی..تا این قضیای مسخره تموم شه...اونوقت هر کدوممون گم شیم سر زندگی خودمون..
پوزخندی زدم ودستی به لبم کشیدم وبا کنایه گفتم:دوست معمولی؟؟؟
دستش رو کلافه توی موهاش کشید و ازم رو گرفت.
باغیض گفتم:این نامزدی ما روبه هم بسته؟؟هه خیلی جلوی کثیف کاریاتو گرفته نه؟؟اخی..میتونی به کثیف کاریات برسی من که جلوت رو نگرفتم..
با دندونای فشرده گفت:خفه شو
پوزخندی زدم وگفتم:حرف حق تلخه؟؟
داد زد:گفتم خفه شو..اونقدر کوته فکر وبچه ای که یه ثانیه به اون حرفی که از دهنت خارج میشی فک نمیکنی..
-اره.احمقم..کوته فکرم..بچه ام..اگه نبودم که الان اینجا نبودم..
کیفم رو برداشتم وسمت در رفتم.
کارن-کجا؟؟
-قبرسسستون..میای؟؟
عصبی اومد سمتم و کیفم رو کشید وگفت:هیچ قبرستونی نمیری..
-ولم کن..میخوام برم خونه..
خیلی عصبی وخشن طوری که ازش ترسیدم منو به داخل اتاق هل داد وگفت:روی سگ منو بالا نیار بهار..گفتم هیچ قبرستونی نمیری یعنی نمیری..ساعت2نصفه شب بلیط داریم میریم همون قبرستون کوفتی که میخوای..اما الان اینجا میمونی چون امانتی دستم..توی بچه یه کار دست خودت بدی من باید جواب بابا مامان بیچاره تو بدم..
و با عصبانیت در اتاق رو قفل کرد وکلید رو برداشت ورفت تو تراس.
همونجاگوشه دیوار رو زمین نشستم وسرم رو روی پاهام گذاشتم.
تند رفتم؟؟
حقش بود..داشت ازم سوء استفاده میکرد..اون اون..
بغضم ترکید وزدم زیر گریه.
این چه بلایی بود به سرم نازل شد؟؟من که داشتم زندگیم رو میکردم..چرا وارد زندگیم شد؟؟
چرا انقدر زود خودم رو باختم؟؟چرا من لعنتی انقدر زود تسلیم شدم؟؟
من این مرد لعنتی رو دوست داشتم..ولی اون چی؟؟
پس بهتر بود فراموشش کنم..
اون لقمه من نبود.هیچ وقت هم مال من نمیشد..پس بهتر بود خودم بکشم عقب.
ساعت یه ربع به دو نصفه شب بود که با اخمای توهم اومد کتش رو برداشت وسمت در رفت.
مجبور بودم..دنبالش راه افتادم.
تو سکوت سوار ماشین شدیم وبه سمت فرودگاه رفت.
با فرود هواپیما پیاده شدیم وسمت ماشینش رفتیم.
هردو مثل برج زهرمار عصبی وداغون واخمامون تو هم بود.
مطمینااا حدودساعت4،3نصفه شب علاقه ای نداشتم برم خونه..پس دم نزدم تا ببینم خودش کجا میره.
مستقیم رفت خونه خودش و در رو باز کرد وجلوتر راه افتاد.
بیشعور هیچی نگفت..سرش رو انداخت پایین وکتش رو در اورد وپرت کرد رو مبل و رفت بالا تو اتاقش.
به درک.
رفتم تو یکی از اتاقهای طبقه بالا وخودم رو پخش کردم رو تخت.
اصلا مصلحت این سفر هول هولکی چی بود؟؟
پوووف گوشیم رو زنگ گذاشتم ساعت7 که جان خودم برم بیمارستان.
به زور خوابم برد.
با زنگ ساعت با وضعیتی داغون پاشدم ورفتم پایین.
تو اشپزخونه بود وداشت قهوه میخورد.
بی توجه به اون واسه خودم قهوه ریختم ومشغول خوردن شدم.
گوشیش دوبار زنگ زد وبا اعصاب داغون قطعش کرد وگوشیش رو پرت کرد رو میز.
شاید نباید اینجوری باهاش حرف میزدم..راست میگفت اون موقعیت کارهای بدتر رو داشت ولی..
ولی هنوز ازش ناراحت بودم..حق نداشت منو ببره به اون سفر ومنه احمق حق نداشتم اونجوری همراهیش کنم وباهاش راه بیام.
بلند شدم و بدون حرف از خونه زدم بیرون.
خیابون خلوته خلوت بود.
اه لعنتی اینم شانسه ما داریم...حالا یه روز ما میخوایم بعد اندی بریم بیمارستان..حالا اگه ماشین گیر اومد..
ماشینی پشتم بوق زد.
زیرچشمی دیدم شخصیه وتاکسی نیست.
توجهی نکردم وبا اخم به راهم ادامه دادم که باز بوق زد.
خشن برگشتم نگاه کردم.
خود بیشعورش بود.
بااخم زل زدم به چهره اخمو وهمچون سگش.
با اخم خشن گفت:عین خرکلتو میندازی پایین ومیای بیرون؟؟
عصبی گفتم:همینه که هست..
کارن-بشین میبرمت..
-نیازی نیست..
داد زد:بهارمیرم میمونیااااا..اون روی سگ منو بالا نیار..
-عه مثلا روی سگت بالا بیاد چیکار میکنی؟به سلامت..راه بازه..بمیرم باتو نمیام.
کارن-بد میشه هاااا برات..خودت خواستی..
برخلاف انتظارم گازش رو گرفت وبا سرعت رفت.
توف به....اه.
به زور وزحمت وهزار جور تلاش وعجله بالاخره ساعت8:30رسیدم بیمارستان.
لیلا-کجایی تو بهااار؟؟
با نفس نفس گفتم:ماشین..گیرم نیومد..
ناراحت گفت:دکتر نیک فر عصبی 8:05 دید نیستی..برات تاخیر و یه روز غیبت تو پرونده ات زد...مگه تو ازش مرخصی نگرفته بودی؟؟
سرمو تکون دادم.
مردک بیشعور گلابی.
با غیض گفتم:به درک اسفل وسافلین.
حالا خیلی مردونگی کرد دو روز غیبت نزده الاغ..
لیلا-دعواتون شده؟؟
هیچی نگفتم.
لیلا-نیازی نیست بگی..معلومه شده..دکتر نیک فر خیلی عصبیه خیلی..
-مردک اعتماد به سقف..فک کرده کی هست..به درک که تاخیر وغیبت میزنی..
لیلا قیافه شو توهم کرد ولبشو رو گاز گرفت وبه پشت سرم اشاره کرد.
خیلی طول نکشید که صدای نکره اش به گوشم رسید که با خشونت گفت:دیر میاین تازه جلسه پشت سرمن حرف زدن هم میذارین؟؟
با غیض وجدیت برگشتم سمتش.
ساعتش رو جلوم گرفت وگفت:ساعت چنده؟
هیچی نگفتم.
با عصبانیت گفت:گفتم ساعت چنده؟
به ساعت مارک وگرون قیمت مردونه اش نگاه کردم وگفتم:8:30..
عصبی داد زد:این وقت اومدن سرکاره؟؟
لرزی از داد بلندش به تنم افتاد.
جیکوب(یکی از جراحها ودکترهای بیمارستان )کنار کارن ایستادوگفت:دکتر چیزی شده؟؟
کارن با خشونت زل زد تو صورت جیکوب وگفت:به شما ربطی نداره..
جیکوب وا رفت ورفت عقب.
کارن به چندتا پرستاروجیکوب که نگاه میکردن گفت:سینماست؟؟؟بفرمایین سرکارهاتون..
ای بی شرف بشی که شرفم رو به باد دادی کارن.
همه متفرق شدن.
کارن-تاخیر..غیبت..حواس پرتی..گیج بازی..هر چیزی توی پرونده شماهست خانوووم..دیگه جا ندارم چیز جدید اضافه کنم..
با اخم زل زد تو چشمام وگفت:و نمیکنم..این اخرین اولتی ماتومم به تو بود سرکار خانوم پرستار..حواست رو جمع کارات و بیمارا کن..در غیر این صورت با اولین سهل انگاری دیگه ای که ازت ببینم دیگه تو پرونده ات نمینویسم..میری خونه میشینی..
درحالیکه پرونده رو از روی میزکنارم برمیداشت گفت:حواست رو جمع کن..تهدیدم کاملا جدی بود..خیلی باهات راه اومدم وقوانینم رو زیرپا گذاشتم..دیگه نه..
ورفت.
مردک عوضی.
بغض تو گلوم جا خوش کرد.
اما نباید برای این بی لیاقت میریخت.
سریع رفتم لباسم رو عوض کردم و رفتم تو بخش سراغ کارهام.

*بهار*Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt