106.شب

3.5K 152 12
                                    

همه مهمونا رفته بودن.
من تنها وسط باغ ایستاده بودم وبا لبخند به امکانات عروسی باشکوهم نگاه میکردم.
واقعا همه چیزعروسی عالی بود.
خانواده ام به اضافه خانواده سه نفره ی رها همراه ارتیمیس و سپیده جلوی در در کنار کارن ایستاده بودن وحرف میزدن.
زل زدم تو صورت کارن...یه چیزی رو خیلی خوب از تو چشماش میخوندم..اونم این بود که دوست داشت خانواده اش کنارش بودن..اما..
هه تموم طول مهمونی چشمم بین مهمونا میچرخید تا شاید پدر ومادر وخواهر کارن کاملیارو ببینم ولی..پوووووف...
جمله کارن بعد از رفتن خاله محیا که درباره خانواده کارن پرسیده بود قلبم رو به درد اورد وقتی دستاش رو دور کمرم حلقه کرد وتو اون شلوغیا دم گوشم گفت:ببخش..
برگشتم و نگاش کردم وگفتم:واسه چی؟؟
و کارن گفت:چون جلوت فامیلیلات ابروت رو میبرم..ولی کاری از دستم برنمیاد..
اون لحظه دوست داشتم زمین دهن باز کنه ومن رو ببلعه ولی کارن اون جور ناراحت وشرمنده نباشه.
از فکر بیرون اومدم.
صدای خنده بلند کارن از شوخی مانی بلند شد.
نگاش کردم.
لبخندی از خنده اش رو لبم اومد.
سرش رو به سمتم چرخوند ونگام کرد.
با لبخند وعشق بهم اشاره زد برم سمتشون.
اروم لباسم روکمی بلند کردم و با لبخند رفتم جلوی در پیش بقیه.
بابا-خوب اقا کارن..جون تو وجون دختر من..فردا نبینم باز با چشمای اشکی برگرده پیشمااا..
کارن-چشم پدر جان..بهار رو تخم چشمام جا داره.دیگه هیچ وقت اونجوری نمیبینیدش..هیچ وقت.
مامان بغلم کرد که بی اختیار اشکام جاری شدن.
مامان-عه..بهار ببینمت..
سرم رو از روی شونه اش برداشت وبه چشمای اشکیم نگاه کرد..
مامان با صدای لرزون که سعی میکرد چشمای خودش بارونی نشه گفت:بهار جان..گریه چرا؟همین نزدیکی..زود به زودم میای پیشم..گریه نکن مامان شگون نداره تو این شب.
و پیشونیم رو بوسید.
کارن دستش رو نرم پشت کمرم کشید وگفت:خانوومی..گریه نداره که..جای دوری نمیریم که..
سری تکون دادم وسعی کردم اشکام رو کنترل کنم.
به سمت رها رفتم که با اخمای توهم با مانی بحث میکرد.
رو به مانی گفتم:برادر من چرا انقدر رها جون منو اذیت میکنی؟؟
مانی خندید وگفت:من؟؟من غلط بکنم عمرمو اذیت بکنم..این خودش داره با خودش بحث میکنه..
رها-اخه بهار تو ببین بد میگم..میگم عروسی شماها باید حدودیه سال دیگه میبود..
با تعجب گفتم:چرا؟
عین دختر بچه های لوس گفت:اخه دوست داشتم پسرم تو عروسیتون کت وشلواربپوشه..
بی اختیار پخ زدم زیر خنده.
مانی وکارن هم همراهیم کردن.
صورت ماهان کوچولو رو نوازش کردم.
رها ماهان رو تو بغل مانی گذاشت ومنو تو بغلش کشید.
-عاشقتم رهایی..
رها-منم همین طور بهاری..
خندیدم.
رها-خوشبخت باشی بهارجونم..انشاالله 1300سال کناراقاتون سالم وسلامت باشین وخدا زود زود بهتون یه کوچولوی ناز بده..
از اغوشش بیرون اومدم وبا شرم به کارنی نگاه کردم که از این جمله گل از گلش شکفته بود ولبخندی به گشادی عرض شونه اش زده بود.
رها-اقا کارن...عروست رو خیلی اذیت نکنیااا..
من منحرف بودم یا این واقعا منظور داشت؟
لبم رو گاز گرفتم.
کارن نگاه ریزی تو چشمام انداخت وبه رها گفت:چشم ابجی..
رفتم سمت ارمان.
داداش بزرگه بغلم کرد وزیرگوشم گفت:هر وقت دعواتون شد..اذیتت کرد زنگ بزن با یه مسلسل میام ابکشش میکنم..
بلند خندیدم واز آغوشش بیرون اومد.
سپیده نگام کرد وگفت:بغل مغل نمیخواد..خوشبخت بشی..بالاخره یکی خر شد تو رو گرفت..
وسریع لبش رو گاز گرفت وبه کارن نگاه کرد وشرمنده گفت:ببخشیدا اقا کارن..اصطلاحه..
کارن خندید وسرش رو پایین انداخت وگفت:بله...راحت باشین..
خندیدم.
کارن دستش رو به سمت دراز کرد وگفت:دیر وقته خانومم..بریم؟؟
به همه نگاه کردم.
با بغض رو مامان توقف بیشتری کردم و دستم رو توی دست کارن گذاشتم.
در ماشین رو برام باز کرد وبعد نشستنم در رو بست.
خودش تو جایگاه راننده قرار گرفت.
چشم از خانواده ام بر نمیداشتم...همه شون خانواده ام بودن واز جونم عزیزتر..
تکلیف مامان و بابا وارمان که مشخص بود..رها ومانی وکوچولوشون باعث تحریک کارن برای اعترافش بودن که اگه اونا تحریکش نمیکردن شاید کارن هیچ وقت نمیگفت که دوسم داشته پس جز خانواده بودن..ارتیمیس فرشته نجاتی که تو همه لحظات سختم کنارم بود وامکان اعتراف کارن رو فراهم کرده بود..پس جز خانواده بود..و سپیده عزیرم..دوست قدیمی و فوق العاده ام..اونم جز خانواده ام بود.
دلتنگ میشم..دلتنگ ارمانی که اونقدر باهم دعوا داشتیم..دلتنگ بابا..دلتنگ مامان..
همه شون با عشق ومحبت نگامون میکردن.
با راه افتادن ماشین از تیرسم خارج شدن وچشمام با قطره اشکی که جاری شد تارشد.
کارن-بهارم..گریه نکن خانومم..هر روز میتونی بری ببینیشون..
لبخندی زدم ودستی به اشکام کشیدم وگفتم:میدونم..
دستم رو توی دستش گرفت وبوسه ای بهش زد.
بینیم رو بالا کشیدم وبا لبخند گفتم:هی اقاهه...من هوس یه چیز ترش کردم..
دلهره ام باعث شده بود بخوام به اندازه یه چیزی خوردن تنهاییمون رو به تعویق بندازم.
لبخندی به صورتم پاشید.
رنگ نگاهش رو خوب میفهمیدم..نگاش داد میزد که میدونه ترسیدم ولی چیزی درباره اش نگفت.
کارن-چشم...میخخخخرم برات..
جلوی مغازه ای نگه داشت وپیاده شد.
با لبخند رفتنش رو نظاره کردم و گردنبد فوق العاده ام رو لمس کردم...بهترین هدیه ای بود که میتونست بده..
چشمام رو بستم و اسمامون رو با دست لمس کردم.
صدای در باعث شد چشمام رو باز کنم.
دو لیوان پلاستیکی دستش بود.
یکیش رو به سمتم گرفت وگفت:بفرمایید عروس من..اب البالوی ترش
با لبخند ازش گرفتم ومشغول خوردن شدیم.
بعد تموم شدنش نرم دستش رو روی گونه هام کشیدو بعد انگشت اشاره اش رو روی لبم کشید وگفت:جوجوی ترسوی من..عروس خانوم خوشگل افسونگر من که داره منو به کشتن میده..اجازه میده بریم خونه یا نه تا صبح قراره بگردیم؟؟
با شرم نگاه از چشمای مسخ کنندش گرفتم و به روبرو خیره شدم وگفت:بریم...
خنده ریزی کرد وراه افتاد.
جلوی پارکینگ خونه ای ایستاد و در رو با ریموت باز کرد.
با تعجب وشکفتی گفتم:فک میکردم تو خونه خودت قراره زندگی کنیم..
شیطون ابرویی بالا ومایین انداخت وگفت:اشتباه فکر میکردی..
جیزی درباره اش بهم نگفته بود.
ماشین وارد پارکینگ شد.
بعد ایستادن ماشین اروم پیاده شدم.
ساختمون از بیرون که خیلی شیک بود.
به فضای سبز جلوی خونه نگاه کردم..عالی بود.
پاهام خسته بود..بی اختیارکفشام رو در اوردم و پاهام رو روی چمنا گذاشتم.
خنکی چمن حس خوبی بهم تزریق کرد.
عین یه دختر بچه که لباس دامن دار پوشیده با ذوق تو چمنا ودور گلای رنگارنگ وزیبا چرخ میزدم ودامنم به حالت قشنگی پف میکرد.
کارن از شیطنتم خندید.
کارن-عروس خوشگل شیطون من..چیکار میکنی؟
چشمم خورد به یه بخشی که پر گل رز بود.
دستم رو روی دهنم گذاشتم وخفه وناباور گفتم:کااارن..
کارن-جان کارن..از امشب قراره انقدر بهت گل رز بدم وانقدر گل رز ببینی که دیگه حالت از گل رز بهم بخوره..
پشتم ایستاد ودستاش رو دور کمرم حلقه کرد.
با لبخند چشمام رو بستم وبهش تکیه دادم.
بوسه ای روی سر شونه ام زد وگفت: امشب..همه چیز اونجوری بود که انتظار داشتی؟؟
توهمون حال سرم رو برگردونم وچشمام رو باز کردم ونگاش کردم وگفتم:نه..
چشمای خیره اش رنگ ناراحتی گرفت.
لبخندی زدم وگفتم:همه چیز خیلی خیلی بهتر از اون چیزی بود که انتظار داشتم..
بازگشت ارامش وخوشی رو به چشماش حس کردم.
کارن-گفتم لباست فوق العاده است وواقعا زیبا شدی؟
با ذوق گفتم:واقعا؟؟
موهام رو لمس کرد وگفت:واقعاا..
-میترسیدم نپسندیش..
چشمکی زد وگفت:نه بابا...خوش سلیقه ام..
با ناز به تبعیت از خودش چشمکی زدم وگفتم:از انتخاب همسرت کاملا مشخصه..
وبی اختیار سرم رو جلو بردم ونوک بینیش رو بوسیدم.
بلند زد زیر خنده ودر کثری از ثانیه رو هوا معلق شدم.
جیغم با خنده های بلند وشادم مخلوط شد.
خوب میدونستم چی منتظرمه.
وارد خونه شدیم.
چشم چرخوندم.
-وای اینجا چه خوشگله..بذارم پایین..
با شیطنت گفت:وقت واسه دیدن خونه بسیاره..کارهای مهم تر از دید زدن خونه هست..
واز پله ها بالا رفت.
جیغ کشیدم و با غیض دستام رو مشت کردم وبه سینه اش کوبیدم وگفتم:منحرف..میخوام خونه مون رو ببینم..من کار مهم تری ندارم..اصلا کاری ندارم..منو بذاااااار زمین..
به جیغ وویقای دخترونه ام میخندید.
در اتاقی رو باز کرد ومنو نرم روی تخت دو نفره اتاق گذاشت ودستاش رو دو طرفم رو تخت گذاشتم.
اب اهنم رو قورت دادم ونگاهم رو برای فرار از نگاه های داغ وپر نیاز کارن به دور تا دور اتاق چرخوندم.
یه اتاق خیلی شیک با تخت دونفره بزرگ و سلطنتی که روش پر گل رز بود.
گل رزای زیربدنم حس خوبی بهم میدادن.
نگاه به چشمای گرم کارن دوختم.
خودش رو نرم کنارم کشید وبا چشمای پر عطش وپر نیازش زل زد تو چشمام.
کارن-میدونم ترسیدی عسلم..هر چند دارم از عطش وگرمای تنت اتیش میگیرم..اما بهت یه کم وقت میدم که اروم شی..عروس من نباید نگران باشه..نباید ازم بترسه...هی..فقط یه کماااا
لبخندی زدم.
من عاشق این مرد وفهمیدگیش بودم.
رها راست میگفت...حس یکی شدن باهاش برام یه خواسته بود...میخواستمش.
از فکرش اب دهنم رو قورت دادم ونگاهم رو به رگ گردنش دوختم.
بی اختیار دستم رو نرم روی صورتش گذاشتم.
بیخود نبود که بهش میگفتن شب عروسی..شب اونم شب عروسی دردسر ها وماجراهای خودش رو داشت.
داغ شد.
دستش رو روی دستم گذاشت.
اروم صورتش رو روبروی صورتم..خیلی نزدیک صورتم کشید.
بینیش به بینیم چسبیده بود.
زمزمه وارگفت:دوستت دارم بهارم..
چشمام رو بستم.
الان وقتش بود.
لبخند غلیظی زدم ومثل خودش زمزمه وارگفتم:منم دوستت دارم
جمله ام منعقد نشده بود که لباش خیلی محکم روی لبام قرار گرفت.
گرم واتیشی میبوسیدم.
نفسم تند شد.
دستاش روی بدنم حرکت میکرد وحالم رو دگرگون میکرد.
حسی بهم میداد که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم.
با عجله خاصی همونجور که لبام رو میبوسید پاپیونش رو در اورد وکتش رو هم در اورد وپرت کرد اونور.
دستاش رو گرم وپر عطش روی پهلوهام کشید ودستش رو برد پشت کمرم ونرم با خودش بلندم کرد وهمزمان با خودش روی تخت نشوندم.
یه دستش رو روی گردنم گذاشت وبوسه های گرم قطع نشدنیش رو ادامه داد ودست دیگه اش رو برد پشت لباسم وزیپ لباسم رو پایین کشید.
دیگه هیچ مانعی وجود نداشت.
دستام رو از توی موهاش بیرون کشیدم.
دستام رو روی سینه اش کشیدم ودستم رفت سمت دکمه پیرهنش.
میخواستمش..باهمه وجودم این نیاز رو احساس میکردم.
اولین دکمه لباسش رو باز کردم.
که اتیش گرفت.
لباش رو کشید روی صورتم و با نفسایی که مقطع بودن والبته خیلی داغ که صورتم رو میسوزوند نرم لباش رو روی گردنم گذاشت وگازی از گردنم گرفت وباعث شد به کمر روی تخت دراز بکشم واونم روم.
لبم رو گاز گرفتم و سرش رو که داشت گردنم رو بوسه بارون میکرد وگاز میگرفت رو گرفتم ودستام روتوی موهاش قفل کردم.
نفسام خیلی تند تند شده بودم.
قلبم بی محابا خودش روبه سینه میکوبید.
دستم رو بردم سمت دکمه دوم لباسش.
بی حوصله از دکمه های زیاد لباسش..لباش رو از گردنم جدا کرد وبالا سرم نیمه خیز شد وسریع دکمه هاش رو باز کرد وپیرهنش رو در اورد و پرت کرد اونور و اروم سرشونه های لباسم رو که قبلا زیپش رو از پشت باز کرده بود گرفت وپایین کشید.
با شرم چشمام رو بستم ولبم رو گاز کوچیکی گرفتم.
برعکس لباسای خودش که سریع وبا عجله از تنش خارج کرده بود..لباس عروس بلند من نرم ومهربون از بدنم خارج شد.
کارن پر نیاز ولرزون گفت:به زندگی من خوش اومدی همه کسم
لباش خیلی زود لبای شرمگینم رو قفل کرد.
محکم منو تو اغوشش فشار داد وبا ولع وپر عطش بوسیدم.
منم محکم دستام رو دورش انداختم.
دیگه فاصله ای نبود..نمیخواستم باشه ونبود..
دیگه هیچ چیز نمیتونست منو از مردم جدا کنه..مردی که دیوااانه وار عاشقش بودم..
اون شب بوسه های گرم ودستای مردونه اش کل بدنم رو نوازش کردن...مهربون..با عشق..پر عطش
جملات عاشقونه ای که زیر گوشم زمزمه میکرد روحم رو نوازش میکرد.
با نازهای دخترونه ام نگرانم شد ونگرانی تو نی نی چشماش درخشید وسعی کرد ارومم کنه.
قطره اشکی که از دردم پایین اومد رو بوسید وبا بوسه هاش ونوازش موهام وجملاتی که بی وقفه بوی عشق میدادن ارومم کرد.
درد فاصله گرفتن از دنیای دخترونه ام تو بدن ضعیفم پیچید وبرای تسکینش سرم رو توی گردن کارنم فروکردم ومحکم خودم رو بهش فشار دادم که دستاش نرم ومهربون روی بدنم کشیده شد وصدای "جانم عزیز دلم"های گرم وزمزمه وارش بدنم رو ذوب کرد.

*بهار*Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt