117.مهمون

2.9K 151 33
                                        

به سمت سالن رفتم.
چشمم خورد به دو زن که روبروی کارن ایستاده بودن.
هردو زن برام نااشنا بودن.
چشمامو تنگ کردم و هردو شون رو بررسی کردم.
یکی زنی حدود50ساله بود..شیک پوش وموقر..
زن دوم..یه زن جوان بود..حدود25ساله..اونم خیلی شیک وخوشگل..
به چشمای دختر نگاه کردم..چشمای عسلی..
چشمای عسلی اشنااا..
نگران بودم.
اینا کین؟ساعت 12شب تو خونه من چیکار میکنن؟
هنوز هیچ کدومشون حتی کارن متوجه حضورم نشده بود.
با صدایی که سعی میکردم محکم باشه درحالیکه دستم رو به دیوار ورودی سالن گرفته بودم گفتم:کارن جان..چیزی شده؟؟
کارن با شنیدن صدام اخماش رو باز کرد وبا عجله نگاهش رو روی منم کشید وسریع سمتم اومد.
اون یکی دستم رو که کنارم افتاده بود گرفت وبا مهربونی گفت:چیزی نیست عزیزم..تو چرا بااین وضعت پاشدی؟؟
دختر جوون با کنایه وزبون تندی گفت:اخی..خانوم مریض احوالن؟؟
نگاه جدیم رو دوختم بهش.
با یه جور کینه وخشم خاصی بهم تیکه انداخته بود ونگام میکرد.
کارن اخمی به دختر کرد وخشن گفت:همسرم تازه زایمان کرده..
چشمای دختر جوون برقی زد وبر خلاف اونچه که انگار میخواست انجام بده بی نهایت خوشحال شد واشک تو چشماش حلقه زد وبا ذوق دستاش رو به هم کوبید وگفت:وااای خدا...یعنی من عمه شدم؟؟
چشمام برای لحظه ای گرد شد ونفسام تند شد.
مقطع خندیدم وزیرلب ناباور زمزمه کردم:کاملیااا..
دختر جوونی که الان فهمیده بودم کاملیا،خواهر کارنه از اینکه اسمش رو به زبون اورده بودم ذوقی کرد وسرش رو تند تند به نشونه اره تکون داد.
چشماش با چشمای کارن مو نمیزد.
عسلی..گرم وخوشگل.
به زن میانسال نگاه کردم...مادر کارن..
با ذوق به کارن که کاملا جدی بود وهنوزم دستم رو در دست داشت نگاه کردم وگفتم:کارن..خانواده ات اینجان..پس چرا اینجوری؟؟چرا ایستاده نگهشون داشتی؟
با عجله دستم رو از دست کارن بیرون کشیدن وجلو رفتم وبا شوق گفت:کتایون خانوم..کاملیا جان خیلی خیلی خوش اومدین .خیلی خوشحالمون کردین..چرا ایستادین؟بفرمایید بشینید.
مادر کارن درحالیکه مینشست وکاملیا هم کنارش قرار میگرفت نگاهی بهم کرد وگفت:هنوز مثل اون موقع که نامزد کارن بودی زبون درازی داری..
کاملیا انگار خیلی از این لحن جنگجویانه مادرش خوشش نیومد ولبش رو گاز گرفت وبه مادرش نگاه کرد.
سعی کردم لبخندی به صورت مادر کارن بپاشم.
کارن مداخله کرد وبا کنایه به مادرش گفت:اره..منم یادمه..دوران نامزدی من وبهار..حدود2سال پیش..تلفن شماا..
مامانش پوزخندی زد وگفت:پس زنت بهت گفته؟؟
کارن-هه..حرفایی ای که هیچ وقت نفهمیدم چی بود ولی اونقدر مخرب بود که اشک بهارم رو واسه ساعت در بیاره و صدای ضجه هاش رو خیلیا بشنون..
مامانش با نگاهی که انگار بی تفاوت بود به چشمای خشن پسرش نگاه کرد.
من این رو نمیخواستم.
اونا خانواده کارن بودن...
مادر کارن بود..کارن با وجود همه مشکلاتشون باز نمیتونست حسی که به مادرش داره رو نادیده بگیره..کتایون هم نمیتونست عشق مادر به فرزند رو فراموش کنه..
لبخند شادی زدم وسعی کردم این جو رو عوض کنم وبا ذوق خاصی گفتم:خیلی خوش اومدین..اولین باره خونه ما اومدین..انگار کاترین خیلی قدم خوبی داشته که پای مادر بزرگ وعمه خوشگلش رو به اینجا باز کرده
کاملیابا ذوق گفت:ای جانم..اسمش رو گذاشتیم کاترین؟؟میشه ببینیمیش؟؟
مامان کارن نگاه خشنی به دخترش انداخت ولی نتونست باد کاملیا رو که شباهت زیادی به کارن داشت خالی کنه
لبخندی زدم وگفتم:کارن اسم کاترین رو دوست داشت..البته که میتونین ببینین
کارن لبخند زورکی به صورتم زد.
-کارن جان میری کاترین...
هنوز حرفم تموم نشده بود که درد شدیدی زیر دلم رد شد وباعث شد حرفم رو نصفه رها کنم و دستم رو روی شکمم بذارم ونفس سنگینم رو بیرون بدم.
کارن سریع اومدم کنارم ودستم رو گرفت وهول گفت:بهار جانم...چی شدی خانومی؟؟
کاملیا هم سریع پاشد ایستاد.
کارن اروم منو نشوند رو مبل و همون جورکه با عجله برام اب میاورد زیرلب غر غر میکرد:اخه چرا پامیشی اونم بااین وضعت عزیزدلم؟نمیگی بلایی سرت بیاد من میمیرم؟؟
با عشق به غر غرهای مردم که داشت برام اب میاورد گوش دادم.
بهتر بودم..فقط یه درد گذرا بود.
لبخندی به کارن نگران زدن ویه قلب از ابی که اورده بود خوردم و گفتم:خوبم کارن جان...خوبم..
نگران گفت:واقعا خوبی؟میخوای بریم دکتر؟
-نه..خوبم..
و دوباره لبخند شادی زدم وگفتم:برو کاترین رو بیار مادر وخواهرت ببینن..
جدی اخمی کرد ونگران موهامو نوازش کرد وگفت:سلامت تو خیلی مهمتره..هه این مادراین همه ساله پسرش روندیده..بعد دوسال اولین باره عروسش رو میبینه..نوه اش رو هم نبینه چیزی نمیشه..اصلا براش مهم نیست که ببینه..همونجور که براش مهم نبود پسر وعروسش رو ببینه..
بغض رو تو گلوی مادر کارن حس کردم.
میدونستم کارنم درد داره..ناراحته..دلخوره..ولی دوست نداشتم با مادرش اینجور حرف بزنه وخوردش کنه..
اخمی کردم و زل زدم به صورت کارن که بهم خیره بود.
با تندی گفتم:نمیری کاترین رو بیاری خودم میرم..
از جام بلند شدم که کارن با عجله بلند شد وسر شونه هامو فشار داد ونشوندم وگفت:خیله خوب..خیله خوب لجباز من..بشین..الان میارمش..
وسمت اتاق خوابمون رفت.
لبخند بی روحی از حرفای رد وبدل شده زدم وبرای عوض کردن بحث گفتم:به دل نگیرین..حق بدین..کارن یه کم دلخوره..ولی درست میشه..
مادر کارن زل زد تو چشمم.
با متانت خاص خودش گفت:جور دیگه تصورت میکردم..
سکوت کردم که ادامه داد:انتظار داشتم همونجور که پسرم لحظه ورودم سعی داشت از خونش بیرونم کنه توهم همین کار رو بکنی..
اخمی کردم وگفتم:کسی شما رو از این خونه بیرون نمیکنه..اینجا خونه شماهم هست..
لبخندی زدم ودستم رو روی چشمم گذاشتم وگفت:قدمتون رو تخم چشمامون..زودتر از اینا منتظرتون بودیم..
حس کردم لبخند خیلی ریزی رو لباش نقش بست.
همون لحظه کا ن در حالیکه کاترین تو بغلش بود اومد.
کاملیا با شوق بلند شد ودستاش رو برای بغل کردن کاترین جلو برد.
کارن بوسه ای ای به صورت کاترین زد بی میل وجدی بچه رو تو بغل خواهر کوچکترش گذاشت.
کاملیا هم درحالیکه قربون صدقه کاترین میرفت کنار مادرش نشست.
مادر کارن هم باذوقی که همه سعیش رو میکرد پنهامش کنه به صورت کاترین نگاه کرد.
صدای ویبره گوشی کارن رو بلند کرد.
از روی میز گوشی من رو برداشت وجواب داد.
کارن-بله..
کارن-سلام مامان جون.
مامان من بود..
ازجمله مامان جون کارن اشک تو چشمای مادرش جمع شد.
درد داشت پسرش جلوش بشینه وبه کس دیگه بگه مامان.
کارن خنده ای کرد وگفت:بله..خوبه..قربان شماا..نگران نباشین مامانی..
کارن-چشم..گوشی..
دستش رو دهنه گوشی گذاشت واروم وبا لبخند گفت:مامانته خانومی..دلش طاقت نیاورده..میخواد برگرده پیشت..
لبخندی زدم وگوشی رو از کارن گرفتم.
-سلام مامانم.
مامان-سلام عزیزم..خوبی مامان؟
-بله خداروشکر خوبم..شما چرانخوابیدی؟
مامان-خیلی نگرانت بودم..خوابم نمیبره..بیام پیشت؟درد نداری؟
-خوبم مامان جانم..نگران نباش وراحت بخواب..کارن هست تازه مادروخواهر کارن هم اومدن.شما نگران نباش.
مامان-واه..مادر وخواهر کارن؟اومدن اشتی؟
معذب گفتم:نمیدونم..شماراحت برو بخواب..همه چیز خوبه.
مامان-باشه عزیزم..خیلی مراقب خودت وکاترین باش..مشکلی هم پیش اومد حتما حتما زنگ بزن.
-چشم..شبتون بخیر..
مامان-شب توهم به خیر عزیزم
گوشی رو قطع کردم.
با لبخند به کارن گفتم:کارن جان پاشو یه اتاق برای مادر وخواهرت اماده کن خسته ان..استراحت کنن

*بهار*Where stories live. Discover now