رفتم خونه.
چه سوت وکوره.
-سلام براهل خانه..
مامان از اشپزخونه گفت:سلام دخترم..یه خرده دیر کردی.
به ساعت نگاه کردم.
از ساعت عادی خونه اومدنم نیم ساعت گذشته بود.
ناچار گفتم:پیش کارن بودم..
لبخندی زد وگفت:اهااان..
جلوی تلویزیون نشستم.
خیلی بی حال وتو فکر بودم.
تمام ذهنم حول وقایع میجرخید..حول بوسه های کارن..اون گرما..اون ولع..اون طعمی که برام تک بود.
تلویزیون روشن بود وزل زده بودم بهش اما هیچی ازش نمیفهمیدم.
ساعتها بود جلوی تلویزیون بودم.
صدای زنگ ایفون باعث شد بعد از ساعتها چشم از صفحه تلویزیون بردارم وبه ایفون نگاه کردم.
حدودساعت8 غروب بود.
ارمان ایفون رو جواب داد.
ارمان-بله؟؟
ارمان-به به..بفرمایید.
وخندید ودر رو باز کرد.
-کیه؟؟
ارمان-شوهر محترمه شمااا..کارن..
سریع بلند شدم ودستی به لباسام کشیدم.
صدای تعارفهای بابا وارمان نگاهم رو به سمت در کشید.
کارن مثل همیشه خندون وپرانرژی وارد شد.
به همه سلام داد.
نگاهش که به من رسید لبخند قشنگی زد وگفت:سلام خانومی..خوبی؟
خانومیش دلم رو لرزوند.
لبخندی زدم وسرمو تکون دادم.
کارن اومد نشست.
رفتم تو اشپزخونه کمک مامان که سریع داشت میوه وچای رو اماده میکرد وزیرلب با خودش میگفت:خدایا شکرت..پسره یه تیکه جواهره..اقا..خوش برخورد..بهار شانس اورد..مرد بهتر از این کجای زندگیش گیر میومد؟؟
با بغض به کارن نگاه کردم.
راست میگفت..کجای زندگیم میخواستم لنگشو پیدا کنم؟
چشمامو بستم وسعی کردم به این چیزا فکر نکنم.
-مامان..کمک میخوای؟؟
مامان-اره بهار جان..این میوه ها رو بچین تو ظرف ببر برای کارن..
رفتم سمت میوه ها وشروع کردم به چیدنشون.
کارن داشت با بابا وارمان گپ میزد.
کارن-خوب پدرجان..خیلی موقعیتش پیش نیومد درباره شغل شما حرف بزنیم..
بابا-شرکت صادرات دارم پسرم..
کارن-خیلی عالیه..من همیشه مشتاق بودم توی یه شرکت این چنینی سرمایه گذاری کنم..شرکت شما بهترین موقعیته برام..شریک میخواین؟؟
رفتم جلوی اپن وزل زدم بهش.
بابا-نه کارن جان بهتره بری یه شرکت دیگه واسه سرمایه گذاری..
کارن-چرا؟؟بهم اعتماد ندارین باهام شراکت کنین؟
بابا سریع گفت:نه نه..این چه حرفیه پسرم..توهم مثل ارمانی برام..واسه این میگم که شرکت خیلی وضعیت خوبی نداره..سود نداره..الان تو سراشیبی ضرره..
کارن-خوب شراکتم یعنی همین دیگه..قرار نیست فقط تو سود همراه هم باشیم که..ضرر هم یه جزیی از شراکته..انشالله امروز ضرره..فردا سود..
ودست کرد تو جیب زیر کتش و دسته چکی در اورد وگفت:اگه اجازه بدین شراکت رو از همین الان شروع کنیم..من براتون مبلغ....
صدای مامان باعث شد حرف کارن رو نصفه بشنوم.
مامان-واه..بهار یه کار بهت دادمااا..وایستادی اونجا که چی؟بیا میوه ها رو بچین و ببر..
با غیض گفتم:چشم..
سریع باقی میوه ها رو توظرف چیدم وسریع رفتم سمت سالن.
بابا با تعجب به کارن نگاه میکرد.
کارن-کمه؟؟من خیلی در این باره اطلاعاتی ندارم..تقریبی گفتم..شما بفرمایید من چقدر بنویسم..
بابا سریع گفت:کمه؟؟منظورم اینه که این مبلغ خیلی زیاده..میشه کل کارخونه رو از نو ساخت..
لبخندی زدم.
کارنم لبخندی زد وشروع کرد به نوشتن ادامه چک وگفت:خوبه دیگه..از نو بسازین..
میوه رو جلوی ارمان گرفتم که با لبخنده ایول بابا پولدار داشت به کارن نگاه میکرد.
کارن چک روکند وداد به بابا.
بابا با ذوق والبته قدر دانی به کارن زل زد وگفت:خیلی ممنون کارن جان..فردا بیا شرکت یه برگه شراکت امضا کنیم ویه شماره حساب به من بده که سود ها رو به حسابت واریز کنم..
کارن-حالا عجله ای نیست..من وشما که این حرفا رو باهم نداریم..
لبخندی زدم ومیوه رو جلوی بابا گرفتم که گفت:نمیخورم دخترم..به کارن تعارف کن.
وبا اجازه ای گفت وبلند شد رفت تو اتاق.
با لبخند وبغض وچشمایی که مطمین بودم اشک توش جمع شده به کارن زل زدم ومیوه رو جلوش گرفتم.
دسته چکش رو بست و توی جیبش گذاشت ودستشو اروم اورد بالا وانگشت اشارشو کنار چشمم کشید وگفت:نبینم زیزی گولو چشماش اشکی باشه..
خندیدم وگفتم:مرسی..
چشماش رو بست وباز کرد وگفت:قرارمون این بود..باید انجامش میدادم..
اسم قرار اشکم رو جاری کرد.
سریع صورتم رو روی بازوم کشیدم تا اشکم رو پاک کنم.
دیس میوه رو از دستم گرفت وگذاشت رو میز وگفت:گریه چرا بهار؟؟
دست به صورتم کشیدم وگفتم:از شوقه.شوق اینکه به باباکمک کردی..
خواست چیزی بگه که سریع سرش رو برگردوند وعطسه ای زد.
تا برگشت چیزی بگه سریع به سمت اتاقم راه افتادم.
کنار اتاق بابا اینا صدای بابا ومامان به گوشم خورد.
مامان-خداروشکر..دیدی گفتم خدا میرسونه..حالا مبلغش کافیه؟؟
بابا-کافی چیه خانوم؟باهاش میتونم کل بدهی طلبکارا رو بدم وباهاش یه تکون اساسی هم به شرکت بدم..
مامان-خداروشکر..
واز اتاق اومد بیرون.
سریع رفتم تو اتاق خودم.
خوشحال بودم از اینکه بابا نجات میدا کرد وتونستم کمکش کنم وناراحت بودم از اینکه داشتم هر روز یه قدم به تموم شدن این قرار نزدیک تر میشدم.
کمی که اروم تر شدن رفتم بیرون.
کارن با وجود اصرار های مامان شام نموند ورفت.
صبح رفتم بیمارستان.
ساعت10 صبح بود.
کادن هنوز نیومده بود.
از ساعت 8داشتم به گوشی کارن وخونه اش زنگ میزدم اما جواب نمیداد.
لیلا-بهار..جواب نداد؟؟
-نه..
لیلا-نگران نباش..انشاالله چیزی نشده..حالا بیمارا رو چیکار کنیم؟؟
با نگرانی گفتم:امیدوارم..برو زنگ بزن دکتر پالت وخبرش کن وبگو دکتر نیک فر نیومده..بیاد به بیمارهاش رسیدگی کنه..
لیلا-باشه..
وسریع رفت.
با نگرانی واین دفعه با گوشیم یه بار دیگه شما موبایلش رو گرفتم.
خیلی زنگ خورد وباز جواب نداد.
داشتم قطع میکردم که صدای خسته وبی روحی گفت:بله؟؟
سریع وبلند گفتم:کاااااارن..هیچ معلوم هست توکجاایی؟؟
صدا خسته تر وداغون تر از قبل گفت:مگه ساعت چنده؟؟
-10صبح..کارن خوبی؟؟
کارن-واای میخواستم زنگ بزنم اطلاع بدم..خوابم برد..بهار حالم خوب نیست..امروز نمیام بیمارستان..
نگران گفتم:چرا؟چی شده؟
با صدای داغونش خنده ریزی کرد وگفت:اتیش سوزوندن دیروزت کار دستم داد..سرما خوردم..
لبم رو گاز گرفتم وگفت:خوب استراحت کن باشه؟؟
کارن-باشه
-دیگه مزاحمت نمیشم..برو بخواب..
کارن-مراحمی..راستی یه دکتر جام خبر کن..
-خبر کردم..خیالت راحت..بخواب..
سرفه ای زد وگفت:باشه..فعلا..
-فعلا..
وقطع کرد.
خیلی نگرانش شده بودم..مینرسیدم تب ولرزی چیزی کنه..صداش خیلی بد بود.
دیگه ساعت 12 نگرانی امونم رو برید ومرخصی گرفتم ورفتم دم در خونه اش.
هرچی زنگ زدم هیچکس در رو باز نمی کرد.
نگرانیم اوج گرفت.
نکنه حالش بد شده وبی هوش شده باشه؟؟
واای خدا لرزی به تنم افتاد وبا شدت بیشتری در زدم وزنگ رو فشار دادم.
کمی اومدم عقب وبه در نگاه کردم.
چیکار کنم؟
به دفعه فکری به ذهنم زد وسریع به اطراف نگاه کردم..خالیه خالی بود..
سریع رفتم سمت دیوار حیاطش وسعی کردم ازش برم بالا که بتونم از این طریق برم داخل.
خوب نگران بودم..نمیتوستم وایستم وبر وبر نگاه کنم.
خوشحال از اینکه میتونستم داخل حیاط رو ببینم.
دستم رو گذاشتم رو انتهای دیوار که برم بالا که از شانس افتضاحم روش برای امنیت شیشه ریخته بودن همه وجودم لرزید واون یکی دستم ول شد ونزدیک بود بیوفتم که به زور خودم رو گرفتم واومدم پایین.
به دستم نگاه کردم.خونی بود.
وااای میسوخت.
بغض درد ونگرانی باهم به چشمم اومد وبا لگد محکم به در کوبیدم وزنگ رو پشت سرهم وبدون برداشتن دستم فشار دادم که صدای داغونی گفت:بله..
مرض..درد..مردک.
پوووووف خداروشکر که سالم بود.
-کارن باز کن این درو..
کارن-بهار..تویی؟؟
ودر رو باز کرد.
در حالیکه دستم رو گرفته بودم بالا و با درد نگاش میکردم وفوت میکردمش با بغض رفتم داخل.
دیدمش..باحال نزار روی ایوون وایستاده بودوبا تعحب نگام میکرد.
با صدایی که به زود در میومد گفت:بهار تو اینجااا..
حرفش با دیدن دستم قطع شد وزل زد به دستم و نگران ومتعجب گفت:دستت چی شده؟؟؟
عین دختر بچه های لوس با بغض ولبای جمع شده گفتم:در رو باز نتردی..خواستم از دیوال بیام..دستم لفت رو شیشه..اوخ شده..
سریع اومد جلوم ودستم رو گرفت وسر انگشتام رو برد جلوی دهنش وبوسه ای بهش زد وبه زور گفت:اخ..خیلی میسوزه؟؟بیا ببینم..
ودستم رو گرفت و برد داخل.
نشوندم رو مبل ووبا حال نزاری که به زور راه میرفت رفت سمت جعبه کمک های اولیه خونه اش وبتادین وبانداژ برداشت واومد سمتم.
به زور زیرپام نشست وشروع کرد به پانسمان دستم.
اروم اون یکی دستم رو گذاشتم روی پیشونیش.
داغه داغ بود.
-خیلی داغی کارن..تب داری..
دستمو پانسمان کرد وهمون دستم رو روی گونه اش گذاشت وچشماشو بست ولبخند زد وگفت:شیطونیات کار دستم داد دیگه..اول اب وبارون وخیسی..وبعدش..
زل زد تو چشمم وگفت:بعدش او گرماااا..
ونگاه ریزی به لبم انداخت.
اروم بلند شد وسرفه ای زد وسمت میزش رفت وگفت:دسته کلیدت رو بده..
-چیکار کنم؟؟
کارن-دسته کلیدت رو بده..
دسته کلیدم روسمتش گرفتتم.
ازم گرفت ودوتا کلید از کمد میزش برداشت وگفت:از این دفعه دیگه مثل گربه از در ودیوار نیا شیطونگ..با کلید بیااا..
لبخندی زدم وکلید رو ازش گرفتم.
پالتوم دو در اوردم واخم ساختگی کردم وگفت:واه بیمار رو چه به این همه حرف..جناب نیک فربدو توتخت بببنم.
لبخند خسته ای زد وگفت:چشم خانوم پرستار..
ورفت بالا.
سریع یه ظرف اب از اشپزخونه اش برداشتم با یه پارچه تمیز ورفتم سراغش.
چشماش نیمه باز بود.
حالش واقعا بد بود.
با گذاشتن پارچه خیس رو سرش تکونی خورد.
-قرص سرما خوردگی خوردی؟؟
کارن-نه نخوردم..چیزی نیست..سرماخوردگی هام همیشه همینجوریه..فقط تب ولرزوسرفه است..زود خوب میشم. ته تهش فقط یه روز حالم ابنجوریه. منتقلم نمیشه..
نگاهی بهم کرد وگفت:در غیر این صورت نمیزاشتم اینجا باشی..
پارچه رو برعکس کردم وگذاشتن رو پیشونیش.
حالش واقعا بد بود.واقعا داغ بود.
رفتم پایین که ظرف اب رو دوباره پرکنم که تلفن خونه ش زنگ زد.
اول خواستم جواب بدم اما بعد بیخیالش شدم.
تو کابینت های خونه اش گشتم و یه سوپ اماده پیدا کردم و گذاشتم رو گاز واماده اش کردم ورفتم بالا.
کارن عرق کرده بود ونفساش تند بود.
سریع پارچه رو روی سرش گذاشتم وقرص تب بری رو بهش دادم.
اروم اروم تبش پایین اومد.
رفتم سوپ رو براش اوردم.
اروم نیمه خیز شد واروم قاشق قاشق سوپ رو بهش دادم بخوره.
لبخندی زد وگفت:خیلی به زحمت افتادی..
-این چه حرفیه..
دستم رو گرفت وروی باند رو لمس کرد وگفت:میسوزه؟؟
لبخندی زدم:نه دیگه..
من رو یه کم بیشتر سمت خودش کشید.
کارن-تب دارم؟؟
-بذار ببینم..
دستامو رو هوا گرفت.
لبخندی زد وگفت:اونجوری نبین..
وسریع پیشونیش رو تکیه داد به گردنم.
- اینجوری ببین..
به پروییش لبخندی زدم.قلبم از نزدیکیش تند تند میزد.
-داغ نیستی اما گمانم داری هزیون میگی..
خندید که نفسش فوت شد تو گردنم وحالم رو بهم ریخت.
کارن-تب ندارم..هزیونم نمیگم..
بی اختیاد دست بردم سمت موهاش.
دستش رو حلقه کرد دورم وپیشونیش رو بیشتر تو گردنم فرو کرد.
![](https://img.wattpad.com/cover/60182068-288-k398172.jpg)
YOU ARE READING
*بهار*
Romance"بهار"اسم رمان واسم دختریست که اینار من راوی اون وزندگیش هستم.دخترسنگین وسرسخت وجدی والبته دست وپا چلفتی وزبون دراز وکمی شیطون وصدالبته پرو. امیدوارم خوشتون بیاد. امیدوارم باز هم مثل "رهای من"همراهیم کنین. "بهار"دومین اثر منه بعد از"رهای من"که بسیار...