94.میوه ممنوع

2.3K 137 31
                                    

اون شبی که کارن گفته بود صیغه مون روبهم زده ومن تب شدید کردم رو هیچ وقت یادم نمیره...سه شب پشت سرهم این واقعه تکرار شد.
سه شبی که من هر شب با تب وهزیون سر رو بالشت میذاشتم وتو خواب وبیداری ضجه میزدم و کارن رو صدا میکردم..وبه هیچ وجه حاضر نبودم حتی از تختم خارج شم..چه برسه به دکتر یا بیمارستان برم.
مانی طفلک تمام اون شبا وروزهای تب ودردم میومد کنارم ورها رو با وجود اصرارهای زیادش نمیاورد وبرام سرم میزد و مثل یه پزشک..بیشتر شبیه یه پرستار بالا سرم وایمیستاد تا اروم بخوابم .
برادر فوق العاده ای بود برام.

سه هفته..21روز از اون روزها گذشته بود.
21 روز..از اون روز لعنتی..اون روز لعنتی که دکمه مزخرف یه دختره هرزه هرجایی باعث جدایی من وکارن شد.
کارن چطور تونست؟هنوز برام حل نشده بود..
هه البته حق داشت..مونیکا خوشگل بود..واقعا خوشگل بود..
خوشگل.جذاب هه دیگه چی میخواست مگه؟
اما با این حال خوب میدونستم مونیکا فقط یه وسیله بود...یه عامل خارجی که باعث زودتر بهم زدنمون شده بود.
تاریخ انقضای قرار داد مون رسیده بود.باید تموم میشد.
هه ولی خیانت کارن تاریخش رو جلوتر اورد.
مثل بیشتر اوقات ارتیمیس اومده بود پیشم وسعی میکرد خاطره خنده داری برام تعریف کنه تا بخندم ولی عکس العمل من فقط لبخندی بود که برای ناراحت نشدنش میزدم.
نفسشو با پوووف داد بیرون ودرمونده نگام کرد وگفت:خاطره ام خیلی بی مزه بود؟
خواستم دهن باز کنم که گوشیش زنگ زد.
بلند شد وجواب داد.
ارتیمیس-بله..
ارتیمیس-عه سلام..ممنون.تو خوبی؟
ارتیمیس-اره..بهارم خوبه..
ارتیمیس یه دفعه شوکه گفت:چی؟چی شده؟
نگاهی به من انداخت.
منم نگران نگاش کردم..یعنی چی شده بود؟کی بود که حال من رو میپرسید؟
بعد با عجله ونگران گفت:اره..اره..دکتر خوبیه..الان حالش چطوره؟اصلا چش شد؟
نگران گفت:باشه..مراقبش باش..باشه..فعلا..
یه دفعه یه حس بد ونگران کننده ای به تمام وجودم چنگ انداخت.
-کی بود؟چیزی شده؟
گنگ وهول نگام کرد وسعی کرد لبخند مصلحتی بزنه وگفت:نه..نه..چیزی نشده..
دلم بدجور شور میزد.
مشکوک اخمامو تو هم کردم و با التماس گفتم:آرتیمیس.تو رو خدا..راستش رو بگو..چیزی شده؟کسی چیزیش شده؟جان بهارر..جان..جان هرکی دوست داری
بی اختیار بغض کرده بودم.
اومد کنارم نشست ودرمونده نگام کرد وگفت:قسم نده بهار جان..نخواه که بگم..دوست ندارم باز حالت بد شه..
پس درست حدس میزدم.
قضیه مربوط به کارن بود.
اشکم پایین اومد وبا خواهش گفتم:مطمین باش نگی برام بدتره..خواهش میکنم..بگو.چی شده؟
ناچار وناراحت گفت:کاارن..کارن حالش بد شده..مانی بردتش بیمارستان.زنگ زده بود ازم بپرسه دکتری که اونجاست دکتره خوبیه یا نه..اخه من دکتره رو میشناشم..
با گریه گفتم:چش شده؟؟
ارتیمیس دستی به صورت اشکیم کشید وگفت:به خدا نمیدونم..فقط گفت حالش بد شده...
سریع بلند شدم و شروع کردم به لباس پوشیدن وگفتم:میخوام برم ببینمش..
ناباور گفت:بهاار..
با گریه داد زدم:میخوام ببینمش..میخوام ببینم حالش خوبه..
سریع لباس عوض کردم و ارتیمیس طفلک هم دنبالم راه افتاد ورفتیم سمت بیمارستان.
جلوی در بیمارستان بودیم وخواستیم پیاده شیم که دیدمشون.
کارن و مانی.
از پله های بیمارستان غریبه ای که تا حالا ندیده بودمش پایین میومدن ومانی زیر بازوی کارن رو گرفته بود.
اشکم روی صورتم جاری شد وزل زدم به کارن..
رو صورتش ته ریشی خودنمایی میکرد..موها ولباساش بهم ریخته وژولیده بود..اخماش توهم..زیر چشماش گود..
چقدر دلتنگش بودم.
به سمت ماشین مانی حرکت میکردن که کارن با خشم وعصبانیت دست مانی رو پس زد وخودش سمت ماشین رفت ولحظه رسیدنش به ماشین دستش رو روی در گذاشت ولحظه ای چشماش رو بست که نشون میداد سرش گیج میره.
نگران و ناراحت مردی رو نگاه میکردم که بی نهایت دلتنگش بودم.
اونا حرکت کردن.به ارتیمیس گفتم حرکت کنه..
پشت سرشون میرفتیم که جلوی خونه کارن نگه داشت.
کارن جدی وخشن پیاده شد ودر رو کوبید.
مانی هم سریع پیاده شد.
شیشه مو کمی پایین دادم شاید چیزی بشنوم.
و شنیدم.
مانی-کارن چرا اینجوری میکنی؟
کارن با صدا خسته ای که از ته چاه در میومد ولی جدی وخشن بود گفت:حوصله تو ندارم..برو
مانی-کجا برم لعنتی؟داری با خودت چیکار میکنی؟
کارن-به تو هیچ ربطی نداره..
کارن کلیدش رو در اورد وسعی کرد در رو باز کنه.
مانی-کارن این زندگیه اخه؟؟
کارن داد زد:گفتم به تو هیچ ربطی نداره نارفیق..
دستش از کار باز کردن قفل وایستاد وکلید افتاد از دستش.
سرش رو توی دستاش گرفت وبا صدای لرزون و داد مانند گفت:نارفیق..نامرد..حق نداشتی ازم پنهون کنی حالش بد شده..حق نداشتی..لعنتی همه وجودمه میفهمی؟همه وجودم...همه وجودم اب شد وصدام زد ولی تو بهم نگفتی؟
داد زد:شدم کابوسش..هزیونش..اونوقت تو نارفیق بهم نگفتی؟
حس کردم قطره اشکی رو صورتش جاری شد که سریع پاکش کرد وکلیدش که زمین افتاده بود رو برداشت وسریع در رو باز کرد ورفت داخل و در رو بست.
با تک تک جملاتش منم اشک ریختم.
مانی محکم به در کوبید وبا دادگفت:میگفتم که چی؟حالا که فهمیدی چی شد جز اینکه حالت بد شد هااان؟؟کارن..نرسیده بودم میمردی اینو میفهمی؟
ارومتر گفت:باز کن درو کارن..
در باز نشد ومانی لگد محکمی به در زد وناراحت وعصبی سوار ماشینش شد وبا سرعت رفت.
به در خونه کارن نگاه کردم.
بغض داشت خفم میکرد.
آرتیمیس-خوب..تکلیف چیه؟دیدی که خوبه..بریم؟
دست کردم تو کیفم ودسته کلیدم رو بیرون کشیدم وبه در خونه کارن نگاه کردم وگفتم:باهام میای؟
نگاهی به کلید وبعد در خونه کارن کرد وگفت:کلید خونه کارنه؟
-اره..میخوام برم داخل..میخوام ببینمش..بیشترببینمش...باهام میای؟
اروم سری تکون داد.
هر دو پیاده شدیم.
اروم کلید انداختم ودر رو باز کردم ورفتم داخل.
با احتیاط و اروم حیاطش رو طی میکردیم.
چشمم خورد به استخرش واشکام پایین اومدن.
یاد اولین بوسه بدجوری سوزوندم.
اروم ایوون خونش رو رد کردیم و پشت در ورودی شیشه ایش رسیدیم.
به داخل نگاه کردم.
خونه اش انگار بمب ترکیده بود..کثیف ونامنظم وپر از شیشه خورده واشغال.
چشمم خورد به خودش که داغون پشت پیانوش نشسته بود.
اروم دستش روی پیانو لغزید.
صدای موزیک گرمش وجودم رو سوزوند و چیزی که شعله وجودم رو گرم تر کرد و قلبم رو به درد اورد صدای لرزون وغمگینش بود که شروع کرد به خوندن.
با بخش بخش وکلمه به کلمه اهنگش گریه کردم و به ازای هر کلمه اش شر شر اشکام جاری شد.

کارن-به خداحافظی تلخ تو سوگند ،نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ی ممنوع ولی لب هایم
هرچی از طعم لب سرخ تو دل کند نشد
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خاطرات تو و دنیای مرا سوزاندن، تا فراموش شود یاد تو هرچند نشد
من دهان باز نکردم که نرنجی از من، مثل زخمی که لبش باز به لبخند نشد
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

اهنگش که تموم شد عصبی وداغون دستاش رو مشت کرد وروی پیانو کوبید وداد زد:لعنتی..
و پاشد وگلدون روی پیانو رو برداشت وکوبید زمین.
از صدای شکستن گلدون لرزیدم وارتیمیس با چشمای اشکیش دستش رو روی شونه ام گذاشت.
انگار شکستن یه گلدون ارومش نکرد.
سمت دکوری رفت و با خشم وغیض کلش رو برعکس کرد.
سرش رو توی دستاش گرفت وتلو تلو خورد و عقب عقب رفت وهمونجا کنار خرده های گلدون ودکوری رو زمین نشست وبه دیوار تکیه داد وداد زد:ببین چه کردی باهام؟گذاشتی میوه ممنوعه رو بچشم بعد؟؟چراااا؟؟چراا فرشته زمینی من؟؟چرا؟ببین چه کردی با عزراییلت؟؟
"عزراییل"ش تنم رو لرزوند وپاهام سست شد وهمونجا نشستم.
نشستم واجازه دادم اشکام راهشون رو پیدا کنن.

*بهار*Where stories live. Discover now