36.دختر کوچولوی ریزه میزه

2.2K 162 4
                                    

اخمی کردم وگفتم:زبون شما هم با گذشت این یه هفته همچنان مثل مار نیش میزنه والبته حایز اهمیت ولازم به ذکره که نیشتون کمی تا قسمتی باز تر از سابق شده..
بلند خندید که حس کردم قیافه اش کمی رفت توهم.
سرشو انداخت پایین ونفسشو با صدا داد بیرون ولبخندی زد ونگام کرد وبلند گفت:خیلی بده که شما این همه حرف میزنین..پس کی کار میکنین؟؟خانوم رادمهر بهتره حواستون رو بیشتر جمع کارتون بکنین..من هر وقت شما رو میبینم یا مشغول صحبت کردن با این واون هستین یا در رفتن از زیر کار..اخه این چه وضعشه؟؟
واه..مردک موجی..چرا همچین کرد؟
چشمامو از رفتار یهوییش درشت کردم وزل زدم بهش. چرا اینجوری کرد؟
سوالم خیلی باقی نموند چون با اومدن صدای گراز جواب سوالم دستم اومد.
میسن-رادمهر من واقعا نمیدونم قراره درمقابل این همه حواس پرتی والبته از زیر کار در رفتن های تو چیکار باید بکنم؟
زیرلب باغیض گفتم:شکر خداااا
الهی چلاق بشی کارن.میخواست منو جلوی این ضایع کنه.
به سمت میسن برگشتم وبا غیض نگاش کردم.
چشمم خورد به کارن که با شیطنت ابروهاشو چند بار بالا وپایین کرد.
میسن لبخندی به کارن زد وگفت:خوش اومدین دکتر..جاتون واقعا خالی بود..
اره ارواح عمه ات..یه هفته نبود کل دارایی بیمارستان رو به تاراج بردی..اره جاش خیلی خالی بود وقتی کل قوانین بیمارستان رو تغییر دادی وهمه اون نظما رو از بین بردی.
کارن جنتل منانه مردونه سری تکون داد وگفت:ممنون..لطف دارین..کارای بیمارستان چطور پیش رفت؟؟
میسن-خوب..خیالتون راحت..همه چیز عادی بود..
کارن نگاهی به من کرد وبا شیطنتی که فقط من حسش میکردم گفت:هیچ کدوم از پرستارا..سوتی..خرابکاری  یا بی نظمی چیزی نداشته؟؟
سریع لبخند ژکوند وخیلی گشادی بهش زدم که یعنی خیلی بیشعوری وزود جمعش کردم.
میسن-نه..نه من حواسم به همه چیز بود..
زیر لب گفتم:اره جون عمت..به تنها چیزی که حواست نبود بیمارستان بود...زنیکه کشته قدرت..
کارن جدی نگام کرد.
حس کردم جمله مو شنید.
کارن به میسن گفت:خوب..اگه مشکلی نباشه حدود نیم ساعت دیگه تشریف بیارین دفترم برای صحبت درباره این هفته که نبودم..میخوام مطمین بشم همه چیز سرجاش بوده..
میسن هول گفت:البته..چشم میرسم خدمتتون..
و سریع رفت.
کارن جدی زل زد بهم وگفت:منظورت از اینکه تنها چیزی که حواسش نبوده بیمارستانه چی بود؟؟
نگاش کردم.
با اون حرفهاش و نیش گشاد چند دقیقه پیشش دوست داشت دست بندازم دهنشو جر بدم ولی جمع کردن سایه ی یه گراز وحشی از بیمارستان البته از روی سرم برام مهم تر بود.
زل زدم توچشماشو وجدی وکمی خشن گفتم:گفتی از دیدنت خوشحال شدم؟؟بیا صادق باشیم..اره خوشحال شدم که قراره سایه این گراز وحشی عشق مدیریت از بیمارستان کم بشه..از این لحاض میشه گفت از اومدنتون خیلی خوشحال شدم دکتر نیک فر..
نگاهی به اطراف کرد وگفت:تا اتاقم باهام بیا...باید حرف بزنیم.
به ناچار به سمتش رفتم.
دوتایی شونه به شونه هم اهسته قدم میزدیم.
کارن-خوب..من نبودم چه اتفاقاتی افتاده که دختر کوچولی که به خونم تشنه است ارزو میکرد که من بودم؟
به اطراف نگاه کردم وخواستم حرف بزنم که سریع گفت:هی..میخوام این دختر بچه کینه های قدیمی واینجور چیزا رو درباره میسن کناربذاره وصادقانه حرف بزنه.
با غیض نگاش کردم وگفتم:چشم بابا بزرگ..
لبخندی زد وگفت:خوب..بگوو..
-اوضاع بیمارستان اصلا خوب نبود..میسن اصلا ارزشی برای بیمارا قاءل نبود..یکی از بیمارا انتقادی درباره وضعیت یکی از اتاقا کرد میسن گفت بیمارش رو برداره وبره..همه فکر کردیم داره شوخی میکنه اما جدی جدی یه بیمار بدحال رو با وجود معذرت خواهی های اون همراه بیرون انداخت..میسن فقط تشنه مدیریته..تشنه قدرت..
کارن-واقعا؟؟
-بله واقعااا..
کارن-اه شاید من دیگه نخوام بیام بیمارستان وضعیت اینجا باید اینجوری باشه؟؟من نمیدونم دکتر اندرسون چرا خودش به کارهای اینجا رسیدگی نمیکنه وهمه چیز رو به منی واگذار کرده که هر زمان ممکنه برم..پوووف..
لبخندی بهم زد وگفت:ممنون که بهم گفتی...میتونی برگردی سر کارت.
سری تکون دادم وبرگشتم سر کارم.
نمیدونم چند ساعت گذشته بود که صدای دادهای کارن کل بیمارستان رو پر کرده بود.
سر میسن داد میزد وباز خواستش میکرد.
همه پچ پچ میکردن وبیشتریاا از بازگشت کارن ورفتارش با میسن خوشحال بودن..میسن گنده تر از دهنش لقمه برداشته بود.
اخرین جمله کارن که با داد بیان شد باعث شد اول لرزی کوچولو بهم وارد بشه وبعد لبخند رولبم جا خوش کنه.
کارن داد زد:بیرووون...شما اخراجییی..
میسن با چشمای اشک بار دوید واز بیمارستان خارج شد.
کارن فوق العاده عصبی بود.
هیچ کس جریت نداشت به اتاقش نزدیک بشه.
حدود4ساعتی از دعوای کارن ومیسن گذشته بود وکارن تمام این مدت از اتاقش بیرون نیومده بود.همه یه جورایی نگرانش شده بودن.
تصمیم گرفتم به بهونه امضای یه پرونده برم اتاقش وحالش رو ببینم.
تقه ای به در زدم.
صدایی نشنیدم.
بی وقفه در رو باز کردم ورفتم داخل.
واه..کارن نبود..اطراف رو نگاه کردم.
چشمم خورد به این چوبا هست شبیه دیواره بعدکوتاهه از اونا یه گوشه بود...خخخخ خوب چیه اسمشونو بلد نیستم..ما دیوار تقلبی صداش میکنیم..خخخ..
یه دونه از اونا گوشه اتاق بود.
اروم رفتم سمتش واروم وبا احتیاط پشتش رو نگاه کردم.. یه تخت بود و کارن روش دراز کشیده بود وساعدش رو روی پیشونیش گذاشته بود.
اخییی.
هر چند زبون داره به چه درازی وخیلیم پروهه وزبونش خیلی نیش داره واصلا به هیچ وجه نمیشد این رو پذیرفت ولی..کارن تو خواب بیش از حد مظلوم میشد..مظلوم عین پسر بچه هاااا..
بی اختیار بهش نزدیک شدم وزل زدم تو صورت مظلوم وصادقانه بگم خوشگل وجذابش..
دقیقا بالا سرش بودم ونگاش میکردم.
نمیدونم..دست خودم نبود فقط دوست داشتم نگاش کنم.
زل زده بودم بهش که یه دفعه انگار به خودم اومدم وبا خودم گفتم.من دارم چیکار میکنم..
اخمی کردم واومدم برم که صدایی سرجام میخکوبم کرد.
کارن-دوشیزه رادمهر..کاری داشتی؟؟
یا امامزاده بیژن..یا سایر امامزاده هااا..حالا چی بگم..پشتم بهش بود وتند تند لبم رو میجویدم...سعی کردم اروم باشم..
با صدایی که مطمین بودم میلرزه واز اون بدتر مطمین بودم کارن لرزشش رو احساس میکنه برگشتم سمتش و گفتم:پرونده ای رو اورده بودم امضا کنین..دیدم خوابین داشتم..
پرید وسط حرفم ونشست ودستش رو به سمتم دراز کرد وگفت:بدش..
مثل گیجا گفتم:چی رو؟؟
با چشمایی که خیلی خسته نشون میدادن زل زدم تو چشمام وگفت:پرونده رو دیگه..
کلا مخم تعطیل شده بود مثل تعطیلات رسمی در مواقع اضطراری..
گنگ تر گفتم:کدوم پرونده؟؟
سرشو به طرفین تکون داد وبا لبخند شیطونی گفت:چرا انقدر گیج میزنی؟؟چیه چیکار داشتی تو اتاقم میکردی که انقدر ترسیدی؟؟
جدی نگاش کردم وگفتم:فک کردین همه مثل شما ان؟؟
کارن-نه اتفاقا فکر کردم همه مثل شما ان..
خنده ریز مردونه ای کرد وشمرده شمرده گفت:دوشیزه رادمهر..اون پرونده ای..رو که اورده بودین..من امضا کنم..بدین امضا کنم..
تازه دوهزاریم افتاد.
-اهان..اون پرونده..خوب زود تر بگین..به جای این همه حرف بیخود وبی معنی زدن همین یه جمله رو میگفتین..
رفتم جلوتر که پرونده رو بهش بدم.
سری تکون داد وزیرلب گفت:تو دیگه کی هستی
فاصله ام باهاش در حدی شده بود که پرونده رو بهش بدم.
خواستم وایستم که پام گیر کرد به چیزی وجیغ بنفشی کشیدم و پرت شدم به سمت جلو..
کارن سریع پهلوم رو گرفت که نیوفتم ومن شوت شدم تو بغلش..صورتم رو بروی صورتش بود ودستاش روی پهلوهام..ودستای من روی زانوهاش..
وااای خدااا..من هرگونه سوتی جلوی این دادم..دیگه گندی نبود که من جلوی این بشر خود شیفته نزنم..خدایا دمت گرم  خیلی پشت سرهم من رو مورد عنایتت قرار میدی...پووف..
زل زدم تو چشمای عسلی خوش رنگش.
اونم زل زد تو چشمام.
اب دهنم رو قورت دادم وبا صدای اروم ولرزون گفتم:متاسفم..من پام گیر...
پرید وسط حرفم وگفت:چرا انقدر خودتو به بهونه های مختلف شوت میکنی تو بغلم؟؟
اخم کردم ودست محکم کوبیدم توسینه شو وبا عصبانیت درحالی که تند تند حرف میزدم گفتم:شما..خیلی..بیشعور تشریف دارید که از اتفاقات  اینجوری برداشت کردین..جناب خود شیفته ی اعتماد به سقف فقط اتفاق بود..انگار شما کلا مشکل داری..
وسعی کردم هلش بدم عقب ولی فایده ای نداشت حتی یه میلی متر هم تکون نخورد ودستشو انداخت دور کمرم..
حالتمون واقعا بد بود..کارن رو تخت نشسته بود ومن نیم تنه پایینم کاملا به پاهاش که از تخت اویزون بودن چسبیده بود و دستای اون دور کمرم وفاصله صورتامونم واقعا کم بود.
تقلا می کردم که ازش فاصله بگیرم.
لبخندی زد وگفت:هی وول نخور..تا من نخوام از اینجا بیرون  نمیری دختر کوچولوی ریزه میزه..

*بهار*Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz