نگاش کردم.دوست داشتم کمکش کنم.
-حالا میخوای چیکار کنی؟
کارن-باچی؟؟با کی؟
با غیض از حواس پرتیش گفتم:باعمه من..گفتم که عاشقته داره برات بال بال میزنه...میخوای چیکار کنی میگیریش؟؟
بلندخندید وگفت:نچ..دختر ترشیده دوست ندارم..مخصوصا چی عمه تو باشه..
-این پیانو رو برمیدارم میکوبم تو سرتااا
کارن-داری تهدید به مرگم میکنی؟
-فقط تهدید نیست وقتش بهش عملم میکنم
خندید وگفت:دختر بچه ها رو چه به عملی کردن تهدید.
با غیض نگاهمو چرخوندم که چشمم خورد به بلور شیشه ای تزیینی رو پیانو..خوشگل بود..حیف بود ولی این باید ادب میشد..
بلور رو برداشتم وبه سمت کارن نشونه گرفتم که کشید عقب وگفت:اوه اوه همه اینا واسه عمه ته؟؟خیله خوب بابا میام میگیرمش..بذارش زمین میشکنه..
پاشدم وایستادم.
اونم پاشد وایستاد.
دستمو زدم به کمرم وگفتم:چیه جهیزیه عمته میترسی بشکنه؟
دهنشو کج کرد وبا مزه گفت:نه سر جهازی ننه مه میترسم بشکنه..
بی اختیار زدم زیر خنده..خیلی باحال گفت.
ظرفه یه خرده سنگین بود یه دفعه نمیدونم چی شد خواستم بچرخم و ظرف رو بزارم سرجاش که پام لیز خورد وخیلی خیلی نزدیک به افتادن بودم که دستی کمرم رو محکم چسبید وبا دست دیگه اش ظرف رو که رو هوا بود ونزدیک بود بخوره زمین رو گرفت.
ایول بابا انعطاف..بابا قوی..هرکول .
حالتمون خیلی باحال بود والبته خجالت اور..من مثل رنگین کمان خم شده بودم وکارن دست راستش رو انداخته بود دور کمرم وبه طرز عجیبی خیلی نزدیک بهم بود وصورتش دقیقا روبروی صورتم بود وبا دست دیگش مثل این پیش خدمتا که دستشونو میذارن زیر ظروف..دستش زیر ظرف بود.
زل زده بود تو چشمم.
اب دهنم رو قورت دادم وزل زدم توچشمش.
لبخندی زد وخبیث گفت:دست وپا چلفتی تر از تو ندیدم..
در همون حال محکم با مشت کوبیدم تو سینه اش وگفتم:دست وپا چلفتی عمته..بی تربیت..
بلند خندید.
با حرص گفتم:چیه هدیه دوست دخترته یا عمه ات که انقدر برات مهم بود نشکنه؟؟
شیطون گفت:چیه حسودیت میشه؟
-به کی؟؟ به عمت؟؟
کارن-نه خیر به دوست دخترم..
بچه پرو..رو که نیست..سنگ پا قزوینه
با دندونای فشرده از پروییش گفتم:خیلی خودتو بالا گرفتی جناب اعتماد به سقف..اتفاقا خیلی خیلی هم بی سلیقه تشریف داشته با این هدیه زشت وبی ریخت وپیر زنونه اش..
بلند زد زیر خنده وگفت:پیر زنونه؟؟
-بله..حتما دختره خیلی مهم بوده که هدیه اش انقدر مهمه..نچ نچ..چندساله شه؟40؟؟اخه هدیه اش شبیه زنای 40ساله است.
بلند زد زیر خنده و گفت:نه اتفاقا اصلا دختر مهمی تو زندگیم نبود...
ودر کمال تعجب من دستش رو از زیر ظرف عقب کشید وظرف افتاد شکست.
لبخند شیطانی زد وگفت:اما بالاخره تو زندگیم بود..
اوپس..پسره تعادل روحی روانی نداره هاااا..
اون یکی دستشم اورد گذاشت پشت کمرم.
معذب گفتم:میشه بکشی عقب والبته اجازه بدین منم از این حالت رنگین کمونی خارج بشم؟؟کمرم داره میشکنه..
کارن-چطوره عقب نکشم وهمین جوری دستامو بردارم..
سرشو اورد نزدیک تر..صورتامون فاصله خیلی کمی باهم داشت..شیطون نگام کرد وگفت:میدونی اگه دستامو بر دارم چی میشه؟؟
وای خدا اگه بر میداشت کمرم خرد میشد.
بی اختیار لبمو گاز گرفتم وچشمامو کمی تنگ کردم وبه حالت کمی شیطون وکمی ترسیده گفتم:مسلما چیز خوبی نمیشه..ولی...
نگاش کردم.
واای چرا همچین میکرد؟
زل زده بود به لبام.
لبخندش محو شد ونفساش تند..
سینه اش به سرعت بالا وپایین میرفت.
اب دهنمو قورت دادم.
نکنه کاری بکنه؟
یکی نیست به من بگه اخه خر الدوله تو توی خونه یه پسره غریبه واسه چی جولون میدی که تهش این بشه؟
همونجور که به لبام خیره بود وچهره کاملا جدی به خودش گرفته بود گفت:جمله ات ادامه نداشت؟؟؟گفتی ولی...
-ولی..شما اینکار رو نمیکنی..
نگاهشو از لبام جدا کرد وزل زد تو چشمام.
قلبم تند تند میزد.خدا به خیر بگذرونه.
چشماشو بست وسریع مثل فنر کمرمو کشید بالا وصافم کرد ودستاشو از کمرم برداشت ورفت عقب تر.
رفت خیلی دور تر ازم وایستاد.
نفسمو با صدا دادم بیرون.اخیش.
خواستم یه خرده جو سنگین سبک شه واز این جو ها خارج شیم واسه همین گفتم:نگفتی با خانواده ات میخوای چیکار کنی؟
جدی نگام کرد.
کارن-چیکار باید بکنم؟چیکار میتونم بکنم؟؟تو که نمیگی باید تسلیم شم واین همه سختی روکه پشت سرگذاشتم زیر پام بذارم وبرم با نازنین ازدواج کنم؟
-نه اصلا..من فقط میگم باید راه دیگه ای هم وجود داشته باشه..
کارن-مثلا؟؟
-خوب...خاله ای دایی چیزی وساطتتی کنه..
کارن-کردن..واسه ارث خودشونم که بوده هرکاری تونستن کردن.
چشمام وتنگ کردم وگفتم:ارث؟
لبخندی زد وگفت:اره ارث...اقا بزرگ با وجود همه مشکلات ودر گیری هایی که با من داشت خیلی منو دوست داشت..به قول خودش سرتق بودم ولی فقط من بودم که خونش تو رگام بود..نمیدونم چرا این حرف رو میزد اما..میگفت دیگه..بعد از رفتن من اقا بزرگ همه رو از ارث محروم کرد ووقتی اصرار ها زیاد شد گفت در صورتی ارث رو به بقیه میده که من رو برگردونن ووادارم کنن با نازنین ازدواج کنم.
اوه..
خواستم برم که سریع گفت:شیشه خورده رو زمینه مراقب باش..
اصلا حواسم نبود..سری تکون دادم واروم از کنار شیشه ها رفتم.
کارن-دیگه امروز به اندازه کافی درگیر این قضایا بودیم..دیگه کافیه...چطوره من...
لبخندی بهم زد وادامه داد:چطوره من این بانوی دیشب مست امروز هشیار والبته دست وپا چلفتی رو به یه رستوران شیک برای صرف ناهار دعوت کنم که کمی از تلخی این حرفا کم کنه؟؟هوووممم..چطوره؟
لبخندی زدم وگفتم:نه..اخه...
پرید وسط حرفم:اخه نداریم..یه
ناهارکوچیکه..زودبرمیگردیم..قول میدم..
-باشه..فقط یه زنگ به خانواده ام بزنم..
کارن-اره حتما..تلفن اونجاست..
وبا دستش جایی رو نشون داد.
داشتم به سمت تلفن میرفتم که رفت طبقه بالا..
بی اختیار فکر شیطانی به سرم زد.
اروم رفتم طبقه دوم.
اروم در اتاق نینه بلزش رو کمی بیشتر هل دادم وبه داخل سرک کشیدم که دیدم داره با گوشیش شماره میگیره.
وایستادم تا گوش بدم ببینم کیه.
صداش به گوشم خورد.
کارن-بله..زنگ زده بودی؟؟الان دیدم..
کارن-این چه وضعه حرف زدنه؟درباره چی میخوام چه غلطی بکنم؟
کارن-انتظار داشتی چجوری حرف بزنم وقتی داشتی گند میزدی به همه چیز؟؟مهراد این قرارمون نبود..
کارن با حرص گفت:هه پس قرار جدید میذاریم..قرارمون اینه انقدر رو مخ این دختره نرو..انقدر باهاش دهن به دهن نذار تا من همه چیز رو همونجور که باید پیش ببرم.
کارن-به من شک داری؟؟
کارن-نه جواب منو بده..به توانایی من شک داری؟
کارن-پس مطمین باش میتونم..اگه تو همه چیز رو خراب نکنی..بعدم نه خیر نمیشه از طریق سپیده یا هرکس دیگه ای پیش رفت...ته همه چیز میرسه به بهار..
کارن-ببین بهار سرتق هست ولی مطمینم جواب همه چیز پیش بهاره..تو فقط تو چیزی که بهت مربوط نیست دخالت نکن مهراد خان تا من همه چیز رو به شیوه خودم درست کنم.
هنگ کرده بودم.اینا چی میگن؟؟برنامه..قرار..سپیده...بهار..سرتقه..
اینا اینا میخوان چیکار کنن.
بی حال برگشتم تو پذیرایی ونشستم.
مفهوم حرفاشون چی بود..میخواستن چیکار کنن؟
همه فکرم اونجا بود.
کارن کی بود؟چی بود؟
YOU ARE READING
*بهار*
Romance"بهار"اسم رمان واسم دختریست که اینار من راوی اون وزندگیش هستم.دخترسنگین وسرسخت وجدی والبته دست وپا چلفتی وزبون دراز وکمی شیطون وصدالبته پرو. امیدوارم خوشتون بیاد. امیدوارم باز هم مثل "رهای من"همراهیم کنین. "بهار"دومین اثر منه بعد از"رهای من"که بسیار...