25.مهراد

2.6K 162 5
                                    

بالاخره به روز مهمونی امیلی رسیدیم..مهمونی که نه..یه دورهمی که قرار بود فقط دوستاش وهمکاراش باشن..مهمونی رو با دوست پسرش ترتیب داده بود.
تقریبا قرار بود ساده ودوستانه باشه واسه همین تصمیم داشتم لباس عادی و ساده ای بپوشم.
علاقه ای به رفتن نداشتم اما..واسه تنوع بد نبود ومیشه گفت خالی از لطف نبود.
بهم گفته بود میتونیم با خودمون همراه بیاریم وقصد داشتم سپیده رو با خودم ببرم.
اخمامو کردم تو هم و همونجور که چشمام بسته بود وسپیده در حال ارایش کردنم بودگفتم:اه..سفیده جان بسه دیگه عزیزم..گفتم ارایش سبک..دخترونه..کشتی منو..خیلی غلیظ شد.
سپیده-ای بابا..خیله خوب..غلیظ نشد غرغرو ببین..
چشمامو باز کردم وبه اینه مقابلم نگاه کردم.
راست میگفت..یه ارایش سبک ودخترونه وناز.
به لباسم نگاه کردم.یه لباس حدودا تا سر زانو وورنگ قهوه ای روشن وبراق که قسمت بالای سینه اش تور بودو یه وموهامم همونجوازادانه دورم ریخته بودم..ای بدک نبودم.
لبخندی بهش زدم وگفتم:دستت طلا...ایشاالله تو عروسیت لباسای چیتان فیتانی بپوشم بیام برات قر بدم.
خندید وبه شوخی زد تو سرم وگفت:خل...چیتان فیتانی دیگه چه صیغه ایه؟
خندیدم وصاف شدم وگفتم:چیتان فیتانی به لباس های ان چنانی که خیلی چین چین داره گفته میشه که ادمای خوب توی عروسی عقب افتاده ها و استثنایی ها میپوشن تا اونا رو خوشحال کنن..
اخماشو کرد توهم وعصبی به سمتم حمله کرد وگفت:میکشمت بهار...فقط دعا کن دستم بهت نرسه...
زدم زیر خنده ودویدم..
اونم دنبالم میدویید ومدام تهدیدم میکرد.
دور میز میچرخیدیم که دستم رو اورومدبالا وگفتم:شوخی کردم سفیده خره.اخه عزیزم به تو صفت کم تر از بی عقل نمیچسبه برو خداروشکر کن بهت صفت عقب افتاد جسمی رو دادم..
جیغی از عصبانیت کشید ودنبالم دوید.
منم خندیدم وجیغ کشیدم و ده برو که در رفتی.
اگه جلوش رو نمیگرفتم تا فردا هم دنبالم میکرد تا بگیرتم..دیر شده بود.
سریع دستم رو گذاشتم رو دلم وگفتم:اخخخ..
سریع ونگران اومد کنارم وبا تشویش گفت:چی شد بهار؟
-دلم گرفت..یه دفعه ای..شدید
سپیده-وای خداا...بهاری خوبی؟؟
-خوبم..خوبم..
ادای تنگی نفس رو در اوردم ونشستم.
-سپیده..
سپیده-جانم..
-فکر کنم وقتشه
سپیده-وقت چی؟
نفسم رو کمی تند کردم وکاملا جدی گفتم:وقت به دنیا اومدن بچه..
سپیده زد تو سرم وبا غیض خندید وگفت:کوفت..دیوونه ترسیدم..پاشو جمع کن خودتوو..خدایی تو دیوونه ای..بدبخت اونیکه بیاد تو رو بگیره..پاشو دیرمون شده..
بلند شوم وایستادم که اونم بلند شد.
قیافه مو عین بچه های مظلوم کردم ولب ولوچه مو جمع کردم.
دستاشو به کمرش زد وصاف ایستاد وگفت:خیله خوب..بیا برو بچه پروو...
لبخند ژکوندی زدم ودستامو بردم پشت کمرم وقفل کرد وبا لبای جمع شده از کارش رد شدم ودر همون حال اروم گفتم:بچه پروهم عمته..تازه از خداشم باشه اونیکه منو بگیره

وارد خونه امیلی شدیم.
خونه بزرگ وشیکی بود.
همونجوری که فکر میکردم بیشتریا لباسای ساده والبته شیک پوشیده بودن..البته چند نفری هم نخاله لباسای خیلی باز وانچنانی پوشیده بودن.
دختری که تقریبا تو بغل یه پسره بود ومن نمیشناختمش از کنارم گذاشت ومحکم بهم برخورد کرد وبه روی مبارکشم نیاورد.برگشتم با غیض نگاش کردم که صدای دوست پسرش به گوشم خورد که گفت:عزیزم..من عاشق موهاتم..دیوونه موهاتم..انقدر موهاتو دوست دارم که اگه کوتاشون کنی باهات بهم میزنم..
دختره هم خنده پرعشوه ای کرد وخودشو پرت کرد تو بغل پسره.
پسره عین دخترااابود..لباسای جلف ومسخره با شلوار بنفش..
فاصله شون ازم دوربود ومن وسپیده به فاصله چند قدم کنار میزی ایستاده بودیم.
-اه اه..پسره لوس..پسرم انقدر شل ووا رفته..کفش پاشنه بلندات کو؟؟فقط یه رژ لب صورتی کم داری ناناز..سفیده میخوای از این شلوارا برات بخرم؟؟
صدایی کنار گوشم گفت:تو کاری جز مسخره کردن بقیه نداری؟
سریع به سمت صدای نحس برگشتم که مطمین بودم صدای کارن هرکوله.
باغیض بهش نگاه کردم.
کت تک شیک ومردونه ای پوشیده بود.
با غیض گفتم:شما چی؟کار جز چک کردن کاراایی که من میکنم ندارین؟
سپیده که چند قدم اونورتر بود بهمون نزدیک شد.
کارن نگاهی بهش انداخت.
سپیده به زور سعی میکرد از خاطره بلایی که سرماشین کارن اورده بود نخنده وسلام کرد.
کارن هم جوابش رو داد و با خباثت رو به سپیده گفت:دوست حواس پرت ودست وپا چلفتی وبسیار شیطونی دارین..تحملش چجوریه؟؟
وخودش سریع گفت:البته سوال خیلی سختی نیس..مطمیناا خیلی سخته..
دندونامو روهم فشار دادم وگفتم:مطمینن تحمل شما خیلی سخت تر بوده که تنها تشریف اوردین..مسلمه که کسی حتی حاضر نبوده تا این مهمانی همراهیتون کنه..
بلند زد زیر خنده و به سمت میزی اشاره کرد وگفت:دوستانم اونجا هستن دوشیزه رادمهر..
اوه ضایع شدم.
به میز نگاه کردم..اوهو بابا اجتماعی..حدودگمانم 12یا13نفری میشدن..دختر وپسر که با اشاره کارن برام سر تکون دادم.
با بی حالی سری براشون تکون دادم که بلند شدن وبه سمتمون اومدن.
وقتی به ما رسیدن کارن دونه دونه دستش رو به سمتشون اشاره رفت وگفت:
کارن-خوب..معرفی میکنم..اسمان خراش گروه ما شهاب ودوست دخترش که فارسی هم بلد نیس وهرچی دلمون میخواد بارش میکنیم باربارا..سارا4ساله از احمد اباد قرچک...پدرام صداش میکنیم پدی.بعضی وقتا هم برحسب اتفاق پری صدا میشه..جک در ارزوی دختری از سرزمین عجایب..رابرت چون قیافه اش شبیه فیلسوفاست ملقبه به ارشمیدس..دیوید شباهت زیادی به دیوید کاپرفیلد داره از بس عاشق سفره..راستی دیوید کاپرفیلد سفر میکرد اصلا؟؟نمیدونم والا..به هرحال..لعیا وهمسرش جرج زوج خوشبخت در انتظار یه بچه شیر که خانواده کج وکوله شونوتکمیل کنه..که الهی یه اتیش پاره بیفته تو زندگیشون..شادی که بعضی وقتا اصلا شاد نیست اتفاقا برعکس خیلی هم سگه وهمسرش خسرو همون خسرو معروف داستان خسرو وشیرین بااین تفاوت که ازعشق شادی کوه میکنه من از وجود شیرین خبری ندارم حالا قایمکی زن دوم وصیغه و دوست دختر واینا رو نمیدونم والا ومهراد نقش پاورقی رو داره وکلا اویزون ماست دیگه..
خخخخ خیلی باحال همه رو معرفی کرد..خیلی باحال.
بی اختیار زدم زیر خنده..همه خندیدن.
کسایی که بد معرفیشون کرده بود به سمتش حمله کردن که دستشو برد بالا گفت:اقا..خانوم..چه خبره؟؟از لحظه اول نشون ندین چه ادمای غیر قابل تحملی هستین..بذارین همه حتی شده دو روز فک کنن من چند تا دوست درست حسابی دارم.
باز همه خندیدیم.
پس اقا کارن شیطون بود ولی شیطنتاش برای شخصای خاص بود.
من وسپیده فقط میخندیدیم.
کارن دستشو رو به سمت ما اشاره رفت و گفت:ایشونم..دوشیزه بهار رادمهر پرستار شیطون وحواس پرت جدید بیمارستان مرکزی که بیمارستان رو به هم گره زده و دوستشون اگه اشتباه نکنم سپیده خانوم که خیلی ریلکس در لحظه اول اشنایی ماشین مبارکشون رو با تبحر هرچه تمام تر به ماشین من کوبیدن.
خخخخ از توصیفش خندم گرفت.
باز همه خندیدیم.
از بین همه که معرفی کرد تنها اسم اشنا مهراد بود. ..همونیکه وقتی من زیر میز کارن بودم با کارن حرف میزد..همونیکه کارن درباره شیطنت واذیت وازار من بهش گفته بود.
همگی گرم وصمیمی وخاکی بهم سلام کردن ومنم جوابشون رو به همون گرمی دادم وبا سپیده هم سلام واحوال پرسی کردن.
اخرین نفر مهراد بود.نگاهاش یه جوری بود که عه پس بهار اینه.
از طرز نگاهاش خوشم نمیومد..یه جورایی انگار تو نگاهش تحقیر بود.
لبخندی زد وگفت:از اشناییت خوشبختم بهارجان..
بعضی از پسرای دیگه جمع هم مفرد خطابم کردن وبهم بهار جان گفتن ولی نمیدونم چرا از بهار جان گفتن مهراد خوشم نیومد.
با چهره عادی گفتم:کشمش دم داره پسرم..
گنگ نگام کرد.
-رادمهر..خانوم رادمهر..
دهنشو گشاد باز کرد وزبونشو تو دهنش چرخوند وبا پرویی گفت:اخ ببخشید مامان بزرگ..فهمیدم..
از لفظ پسرم من سوءاستفاده کرد واینو گفت.
منم ریلکس گفتم:بعید میدونم یاد گرفته باشی..اخه ای کیوت خیلی پایین نشون میده..
همه با تعجب بهمون نگاه میکردن.
موضعشو حفظ کرد وگفت:زبون درازی دارین.خانوم رادمهرر.
رادمهر روغلیظ وبا تیکه گفت.
لبخندی زدم وگفتم:اونقدر دراز که میتونه جناب عالی وصدتا مثل تو رو توی یه چشم بهم زدن قورت بدم..
لبخند مغرورانه ای زد وگفت: درباره من خیلی مطمین نباش. حظمم یه خرده سخته..تو گلوت گیر میکنم..
مغرورانه وریلکس گفتم:من اشغالایی مثل تو رو قورت نمیدم..تفشون میکنم بیرون..
نفساش تند شد.
عصبی شده بود.
لبخند ژکوند زدم وبا غرور هر چه بیشتر زل زدم تو چشمش.
با صدایی که خشمش کاملا مشخص بود گفت:ببین خانوم به قول خودت رادمهر..
صدای خشن تر از صدای مهراد حرفش رو قطع کرد.
کارن با جدیت وسط حرف مهراد گفت:مهراد..کافیه..
مهراد نگاهی بهش کرد وگفت:کارن..تو..
کارن جدی نگاش کرد وگفت:گفتم کافیه مهراد..لطفااااا
کارن-بچه ها لطفا با مهراد برگردین سر میز منم الان میام..
مهراد برخلاف میلش با بچه ها به سمت میز رفت.
سپیده اروم زیرگوشم گفت:بهارچراسگ شدی عزیزم؟؟اروم.. من میرم جایی الان زود میام نکششون تا بیام.
سرمو تکون دادم ورفت.
به کارن نگاهی کردم.
دست به سینه ویه جور خاصی نگام میکرد.
-بله؟؟؟امریه؟؟
کارن-دارم به این فکر میکنم که این زبون به این درازی چجوری تو دهنت جا شده؟
لبخند خیلی کوچیکی زدم.
زل زدم تو چشماش وگفتم:به چجوری جاشدنش فکر نکن..به بیرون اومدنش فکر کن که وقتی بیاد ممکنه تو و البته دوست بی ادبت رو ببلعه..

*بهار*Where stories live. Discover now