112.انتقام

2.4K 138 12
                                        

"بهاری"ش لرزی به تنم انداخت و همه خشم وغیضم رو توی صدام ریختم و گفتم:فقط یه نفر حق داره بهاری صدام کنه..
بلند وکریه خندید.
لرزی از خنده اش به اندامم افتاد.
از خنده اش چندشم شد.
خندش رو قطع کرد ونگاهشو بهم دوخت.
پوزخندی زد وگفت:شوهر احمقت فک کرده چند تا نظامی لباس شخصی میتونن جلوی من رو بگیرن؟؟هه..مردک احمق...
یه قدم جلو اومد.
اروم دو قدمی عقب رفتم.
دلشوره وترس داشت لهم میکرد.
باید محکم میبودم.
با جدیت وخشونت داد زدم:تو خونه من چه غلطی میکنی؟؟از خونه من گمشو بیرون..
خندید وگفت:اخی..مامانت بهت ادب یاد نداده؟؟من اینجا چه غلطی میکنم؟؟اومدم جونت رو بگیرم..
بدنم لرزید وهمونجور که قیافه ام جدی وخشن بود بی اختیار قطره اشکی روی صورتم جاری شد..
-چراا؟؟
با صدایی لرزون داد زدم:هااان لعنتی؟؟چی از جونم میخوای؟؟واسه چی زندگی من و خوشبختیم رو نشونه گرفتی؟
اروم تر گفتم:کارن دوستت بود..از نظر اون هنوزم دوستین..یه اشغال کثیفی که به دوستیش خیانت کردی..که چی بشه؟من وتو چیز مشترکی نداشتیم ونداریم که به خاطرش مثل یه حیوون وارد زندگیم شدی.
صدای خشن وجدی مهراد تو گوشم طنین انداخت:دوست؟؟کارن یه وسیله بود...یه وسیله برای رسیدن به تو و عذاب دادنت..
با تعجب نگاش کردم.
-چرا؟
اومد جلو که به سرعت عقب رفتم که خوردم به دیوار.
وای خداا..اخر خط بود.
با ترس چشمام رو چند لحظه ای بستم و باز کردم.
خدایا به من واین فرشته تو راهم رحم کن.
با بدنی لرزون..دستم رو روی شکمم گذاشتم.
هیچی برام اهمیت نداشت جز سلامتی بچه ام.
دستش رو گذاشت کنار سرم وداد زد:به موقع اومدم..خیلی به موقع..دقیقا 7ماهگیت..مثل مامانم..
با تعجب نگاش کردم.
دستش رو کنار سرم کوبید وداد زد:مثل مامانم..
با ترس چشمام رو بستم.
عین ادمای موجی و روانی با یه طرز وقیافه عجیبی دستش رو روی موهام کشید که با حالت چندش اوری سرم رو کنار کشیدم  وداد زدم:دستای نجست رو به من نزن..
این کار وحرفم خیلی عصبیش کرد.
موهام رو توی چنگش گرفت وفشار داد.
جیغ خیلی بلندی کشیدم وهمراهش اشکام از درد وترس جاری شد.
به حالت کریه وزشتی زیر گوشم گفت:میخوای بدونی چرا تو؟میگم بهت..وقت زیاد دارم..
هولم داد جلو که روی مبل افتادم.
خداروشکر با کمر افتادم.
با وجود درد شدیدی که تو کمرم پیچیده بود سریع صاف شدم وبا قیافه درهم از درد دستی روشکمم کشیدم.
مکثی کرد وادامه داد:قضیه بر میگرده به پدر بزرگت..پدرمادرت..داستان تصادف وتو کما رفتن مادر بزرگت رو میدونی؟؟
چیزی نگفتم.
داد زد:گفتم میدونی..
با ترس سریع سرم رو به نشونه اره تکون دادم.
مهراد رو مبل روبروییم نشست وادامه داد:وقتی مادربزرگت رفت توی کما..مادرت وخواهراش خیلی کوچیک بودن..پدربزرگ بی شرفت که به قول خودش نمیتونست از پس بزرگ کردن بچه ها بر بیاد زنش نمرده یه زنی به اسم اعظم  رو صیغه میکنه..اعظم وپدر بزرگت هاشم زندگیشون رو میکردن وپدر بزرگت گفته بود وقتی اعظم رو عقد رسمی میکنه وبه همه اعلام میکنه که زنش بمیره.. بعد از چند وقت مادر بزرگت به هوش میاد وهاشم با رفتار وحشایانه اعظم رو از زندگیش میندازه بیرون بدون اینکه بفهمه اعظم بارداره وتهدیدش میکنه که اگه زنش بفهمه ابروش رو میبره..اعظم بچه شو تو تنهایی به دنیا اورد و بزرگ کرد..بچه شو..دخترشوو..مریم خاتون رو..
با شگفتی به داستانی گوش میدادم که تا حالا نشنیده بودمش..
داد زد:فهمیدی پدربزگت چقدر بی شرف بوده؟؟؟
با خشم ادامه داد:مریم خاتون برای پول صیغه یه بیشرف تر از پدربزرگتر شد ووقتی 7ماه باردار بود اونقدر از اون شوهر بیشرفش کتک خورد که راهی بیمارستان شد وبچه شو به دنیا اورد وخودش مرد...بچه اش به زور زنده موند ولی موند..
سمتم حجوم اورد وداد زد:اون بچه من بودم...مریم خاتون که مرد مادرم بود..میفهمی؟
موهام رو گرفت وکشید وگفت:خوب موقعی اومدم نه؟؟سر7ماه..مثل مادرم..
با گریه درحالیکه سعی میکردم موهام رو از دستش در بیارم گفتم:تقصیر من این وسط چیه؟؟من که کاری نکردم..
موهام رو بیشتر کشید وچاقویی در اورد وزیر گردنم گذاشت.
نفسم به شماره افتاد.
حالم افتضاح بود.
درد تو موهام وسرم ولرز توی همه بدنم افتاده بود.
چاقویدزیر گردنم فشاری به گردنم وارد گرده بود وفقط یه کم فشار میخواست تا ببره.
زیر گوشم گفت:تمام عمرم رو کنار مادر بزرگم اعظم زندگی کردم..مادربزرگی که انتقام از خانواده هاشم تو وجودش بود و اون انتقام رو به من منتقل کرد..وقتی پدربزرگ بی شرفت مرداومدم سراغ مادرت..مادر منم بچه پدربزرگ تو بود ولی تو حقارت زندگی کرد..تو حقارت..تو بی پولی..تو کثافت..
چاقو رو روی گردنم فشار داد وداد زد:تو کثافت لعنتی..برخلاف مادر تووو..
پشت پیرهنم رو گرفت وپرتم کرد رو زمین.
همه بدنم درد گرفت.
اشک دردم پایین چکید.
خودمو از درد گوله کردم.
قلبم تند تند میزد و ترس راه نفس کشیدنم رو بسته بود.
پاشد بالاسر من که افتاده بودم وایستاد وگفت:اولیویا نامزدم بود..بااون قرار بود انتقام ابا واجدادیمو ازتون بگیرم..اما اون احمق لعنتی بعد از دیدن تو وخانواده ات زیر همه چیز زدوگفت کمکم نمیکنه..
به حالت هیستریک گفت:کشتمش..من کشتمش چون بهم و به هدفم پشت پا زد..
بدنم لرزید.
اسم اولیویا تو گوشم زنگ زد..اولیویااا..کشته شدن مشکوکش..
جلوتر اومد.
با ترس همونجور افتاده رو زمین با کرخی ودردی که تو کل بدنم پیچیده بود عقب تر رفتم.
ادامه داد:وقتی پرونده ات افتاد دست کارن..هرکاری کردم پرونده تو ازش بگیرم وخودم مسءول پرونده ات شم..ولی نشد..هرکاری کردم ازدواج واون رابطه عاشقانه مسخره تون رو بهم بزنم..با مونیکااا..با نازنین..ولی نشد..وقتی ازدواج کردین گفتم بیخیال..صبر میکنم..بودن کارن در کنارت اونم کارنی که حاضر بود جونش رو برات بده کارم روسخت میکرد..خیلی سخت..ولی میتونستم..
خنده وحشایانه و چندش اوری کرد وگفت:میبینی؟الان اینجام..تو هفت ماهگی این حرومزاده تو راهت..
خشم از جمله اش وجودم رو لرزوند وداد زدم:حرو مزاده تویی..نه بچه من..
باخشم درحالیکه دود از دماغش بلند میشدکفشش رو روی کف دستم گذاشت وداد زد:خفه شو..
درد خیلی خیلی شدیدی توی دستم احساس کردم وجیغ کشیدم.
با داد درحالیکه با هق هق گریه میکردم گفتم:تقصیر مانبوده...تقصیر پدر بزرگ من نبود..من حتی این قضیه رو نمیدونستم..تو روانیی..مادربزرگت ذهنت رو..همه وجودت رو از انتقام و خشم پر کرده چون نمیتونست خوشبختی ما رو ببینه..پدر بزرگم نمیدونست بچه ای در کاره...
با خشم داد زد:باید میدونست..وقتی مادربزرگم رو مثل یه اشغال دور انداخت باید میدونست..اگه میدونست مادرم به خاطر پول صیغه یه عوضی نمیشد..
کفشش رو بیشتر روی دستم فشار داد.
احساس میکردم دستم داره له میشه..گریم شدت پیدا کرد وداد زدم:اگه بلایی سر من وبچه ام بیاد کارن تیکه تیکه ات میکنه...کارن میاد و میکشتت...
خندید.
بلند خندید و کفشش رو عقب کشید.
دستم رو به زور با درد بلند کردم وبا دست دیگه ام گرفتمش.
سریع دستش رو برد پشت کمرش وگفت:دیگه کافیه...خیلی خوش گذشت..
و اسلحه ای رو به سمتم نشونه گرفت.
قلبم خیلی تند تر شروع به کوبیدن کرد.
دستای لرزونم رو روی شکمم گذاشتم.
نه..من نمیخواستم بمیرم..من خوشبخت بودم..کنار کارن..کنار بچه ای که قرار بود زود زود به دنیا بیاد وزندگیمون رو روشن تر کنه..
یاد کارن وجودم رو لرزوند.
قطره اشکم پایین اومد.
یاد زندگیمون افتادم..یاد عشقمون..بوسه هامون..خوشبختی مون..
من خوشبخت ترین زن دنیا بودم چون کارن رو داشتم...ولی..
جوری که مطمین بودم مهراد میشنوه گفتم:هیچ چیز تموم نمیشه..وقتی من وبچه ام رو بکشی..کارن میادسراغت..خیلی زود میاد سراغت وتیکه تیکه ات میکنه..
ماشه هفت تیرش رو کشید وگفت:هه..منتظرش میمونم..هرچندمطمینم هیچ وقت حتی به ذهنشم نمیرسه که رفیقش..همکارش اینکار رو باهاش کرده باشه..اخیی..دلم براش میسوزه..به زودی غم زیادی بهش وارد میشه..ولی نگران نباش اونم زود میاد پیشتون..
قطره اشکم پایین چکید.
نمیخواستم التماس کنم.
درد خیلی بدی زیر شکمم پیچید.
دستم رو به شکمم فشار دادم وبی اختیار باگریه صدا زدم:کاااااااااااااارن

*بهار*Where stories live. Discover now