52.ناجی

2.5K 157 6
                                        

رفتم به وضعیت پیرزنی که یه مشکل داشت رسیدگی کردم ومشکلش رو شنیدم.
به کارن که تازه وارد اتاق شده بودنگاه کردم وگفتم:چیزی نیست..ناراحتیشون بابت یه مشکل..اوووم زنونه بود که خودم حلش میکنم.
بدون نگاه کردن بهم فقط جدی سرشو تکون داد واز اتاق خارج شد.
چرا همچین شده؟یعنی شنیده؟
نفسمو با صدا دادم بیرون ورفتم سرکارم.
چندساعتی گذشت.
کارن درحالیکه که فوق العاده عصبی بود به سمتم اومد وگفت:خانوم رادمهر این وضعیتیه؟؟
وپرونده ای رو جلوم انداخت.
جدی به قیافه اش نگاه کردم وپرونده رو باز کردم.
خالی بود.
-این که خالیه..
کارن-دقیقا..چرا پرونده یه بیمار که امروز پذیرش شده خالیه وهنوز تکمیل نشده؟؟
خیلی عصبی بود .بهم برخورد نکه نوکر باباشم؟
-جواب کم کاری همه پرستارای بیمارستان رو من باید بدم؟
کارن-وقتی اینجا وایستادی یعنی باید بدی .پرستاری یعنی کار گروهی..وقتی میبینی همکارت کارش رو خوب انجام نداده فک نکنم بلایی سرت بیاد اگه خودت کاملش کنی...
چرا امروز انقدر عصبی وبهم ریخته بود...نه به مهربونی های دیروزش..نه به جدیت امروزش...امروز بهم ریخته بود..انگار چیزی مشوشش کرده بود.
منم که از قضیه ارش وقضایای ورشکستگی باباعصبی..جرقه زد منم اتیش گرفتم..
-پزشکی یعنی چی؟یعنی غرور کاذب مسخره که به خودتون اجازه بدین هرچی دلتون میخواد بگین؟
بلند تر گفت:با من بحث نکن..گفتم پرونده ناقصه..وظیفه ات اینه کاملش کنی..
چندتا پرستار وبیمار داشتن نگامون میکردن.
به حالت تخس وخشن زل زدم تو صورتش وگفتم:و اگه نکنم؟؟
چشماشو تنگ کرد وخشن گفت:اتفاقات خوبی نمیوفته.
نشستم وبه صندلیم تکیه دادم وپام رو روی پای دیگه ام انداختم وبا اخم وجدی گفتم:خوبه..میخوام اون اتفاق بده رو ببینم
دستاش رو میز کوبید وگفت:خودت خواستی..بد کردی بهار خانوم..خیلی بد..مراقب خودت باش.
به رفتنش نگاه کردم.
تهدیدم کرد؟اره..تهدیدم کرد...
اصلا معلوم نیست این چشه..یه روز مهربونه یه روز اینجوری سگه..پسره هیستریک اصلا تعادل شخصیتی نداره..
با غیض به پرونده روی میز کردم وزیرلب گفتم:نامردم اگه کاملش کنم..
نزدیکای ظهر بود که نگهبان بیمارستان اومد وگفت:خانوم رادمهر اون اقاهه که بیرونه رو میشناسی؟؟یه نگاه بنداز..
پرده رو کنار زدم ونگاهش کردم.
یه پسری بود که پشت سرهم سیگار میکشید وعین قطار دود میداد بیرون...واقعا مشکوک بود.
-نه..نمیشناسم..البته من چند روز نبودم..شاید همراه بیماری چیزیه..
به لیلا نگاه کردم وگفتم:لیلا میشناسیش؟
لیلا هم اومد لب پنجره ونگاه کرد وگفت:نه نمیشناسمش...
کارن هم اومد.
با اخم وجدی.
نگاهی به ما دوتا که لب پنجره بودیم کرد وگفت:چه خبره؟چیزی شده؟
لیلا-نگهبان میگه ادم مشکوکه..مثل اینکه خیلی وقته اونجاست..
کارن اومد نزدیک پنجره..لیلا یه کم عقب کشید وکارن نگاهی انداخت.
به سمت در خروج رفت.
نگهبان-اقای دکتر کجا تشریف میبرین؟
کارن-میرم ببینم کیه.
نگهبان-بذارین منم باهاتون بیام.
کارن-نه نیاز نیست..
نگهبان-دکتر...
کارن پرید وسط حرفش:گفتم نیازی نیس..
و به سمت در خروج رفت.
واای...بلایی سرش نیاد..
پرده رو زدم کنارو زل زدم به یارو...خیلی خلاف به نظر میرسید.
کارن رفت جلوش وشروع کرد به حرف زدن باهاش.
یه دفعه یارو چاقویی در اورد وبه سمت کارن حمله کرد وکارنم خیلی حرفه ای انگار کار هر روزه شه دست یارو رو گرفت وپیچوند وبرد پشت سرش وفشار داد.
لیلا سریع گفت:وااای یارو چاقو در اوردبه دکتر حمله کرد..
نگهبان سریع به سمت در رفت.من ولیلا هم همراهش دویدیم.
کارن همچنان دستای پسره رو فشار میداد وپسره داد وبیداد میکرد وکمک میخواست.
رفتیم کنار کارن.
نگاهی به ما انداخت وپسره رو پرت کرد زمین وگفت:حرفامو زدم..وای به روزگارت اگه باز ببینمت..
پسره دوید ورفت ودم در برگشت وگفت:هیچی تموم نشده..دکتر نیک فر..
و دوید ورفت.
نگهبان هم رفت که مطمین بشه یارو رفت بیرون.
لیلا با نفس نفس گفت:کی بود؟چی میگفت؟
کارن جدی گفت:هیچکی..علاف..کی گفت شما بیاین بیرون؟؟برین داخل..
همونجور به پسری که تقریبا نزدیک بود نقطه بشه نگاه کردم.
لیلا رفت داخل.
مشکوک بودم..به پسره...اسم کارن رو میدونست..پس علاف نبود..پس کی بود؟
دیدم کسی به سرعت به سمتمون اومد.
چشمامو تنگ کردم.
مهراد بود..
مهراد..دوست کارن..مهمونی..بحث شدید من واون..صحبت کارن با مهراد پشت تلفن درباره اینکه بامن بحث نکنه تا کارن همه چیز رو خودش حل کنه..همه این صحنه ها از جلوی چشمام رد شد.
من تقریبا با فاصله از کارن ایستاده بودم..وایستاده بودم وفکر میکردم.
مهراد اصلا متوجه ام نشد.
به سرعت از کنارم رد شد ورفت کنار کارن ودرحالیکه از راه رفتن سریعش نفس نفس میزد گفت:کارن این پسره..
کارن سریع دستش رو دهن مهراد گذاشت وبا چشماش به من اشاره کرد.
مهراد تازه متوجه من شد وهول هولکی گفت:عه...س...سلام.خانوم رادمهر.
-سلام.
موندن رو جایز ندونستم ورفتم داخل.
کنجکاوانه اروم گوشه پرده رو زدم کنار ونگاشون کردم.
کارن صاف وجدی ایستاده بود ومهراد..تند تند وپشت سرهم حرف میزد..
برگشتیم سرکار ولی فکرم همچنان درگیر بود.
خیلی نگذشته بود که برگه ای به دستم رسید.
وااای..باید فکرش رو میکردم..در افتادن با رییس بیمارستان این عواقب رو هم داره..توبیخی..هه جناب کارن خان توبیخی توی پرونده ام زده بود.
بی اختیار به سمت اتاق کارن رفتم.
میخواستم باهاش دعوا راه بندازم سر توبیخی.
در زدم.
نبود..پرستاری که از کنارم رد میشد گفت دکتر تو کافی شاپه بیمارستانه
رفتم به سمت کافی شاب.
هه اقا کارن به همراه یکی از دکترای زن بیمارستان قهوه میل میفرمودن.
دکتره رو میشناختم..اویزون هم دکترای مرد بیمارستان بود.
دستامو مشت کردم.
قیافه کارن نشون میداد انگار خیلی از بودن پیش دکتره راضی نبود.
به سمت در رفتم که برم اما...
کافی شاپ در فضای بازطبقه دوم بود.
رفتم جلوی سکوی کافی شاپ که از اونجا ماشینهایی که پارک شده بودن دیده میشدن.
چشمم خورد به ماشین کارن.
لبخند خبیثانه ای زدم وبه کارن نگاه کردم وگفتم:دارم برات دکتر نیک فر..
یه تیکه کوچیک سنگ از روی زمین برداشتم وزدم رو سقف ماشینش وسریع از سکو فاصله گرفتم ورفتم پشت دیوار کافی شاپ ونگاش کردم.
از جاش بلند شد وبه سمت سکو رفت ودختره هم همراهش رفت.
دختره کنه..چسب..نترس فرار نمیکنه.
لبخند خبیثی به قهوه وجای خالی کارن زدم.
سریع رفتم سر میزشون قهوه اش رو به سمت خودم کشیدم ونگاهی به اطراف کردم دیدم هیچ کس حواسش به من نیست.
به سمت ادویه های روی میز دست بردم.
نمک نه دکترقلابی بداخلاق.. واسه سلامتیت ضرر داره..ولی فلفل..
لبخندم رو خبیثانه تر کردم وبهشون نگاه کردم که دیدم دختره همونجور کنار سکو داره حرف میزنه.
برگشتم سر کارم.
ولی فلفل میتونی بخوری و در فلفل رو باز کردم وبیشتر از نصف فلفل رو توی قهوه اش خالی کردم.
سریع در فلفل رو بستم و گذاشتمش سرجاش وشروع کردم به هم زدن قهوه اش.
سریع از میزشون دورشدم.
اصلا نمیتونستم با تصور قیافه کارن خودم رو کنترل کنم..خندم گرفته بود..
حقشه..مردک فکر کرده کیه؟هرچی دلش میخواد بار من میکنه..انگار من نوکرشم..والا..پسره چند شخصیتی..یه بار خوبه. یه بار بده..معلوم نیست چیکار است..
پشت دیوار منتظر شدم.
برگشتن ونشستن سرجاشون.
دست برد به سمت قهوه اش.
بی اختیار لبخند رو لبم اومد.
یه قلپ بزرگ از قهوه اش خورد وقورت دادن قهوه مساوی بود با قرمز شدنش وسرفه های شدید.
سعی میکردم نخندم ولی قیافه اش خیلی باحال بود..خیلی...کنترل کردن خودم سخت ترین کار ممکن بود..
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم بلند زدم زیرخنده.
صدای خندم اونقدر بلند بود که برگشت وبه پشت سرش نگام کرد وچشم تو چشم شدیم.
به درک که فهمید..اصلا بهتر که فهمید.
با چشمای خشن به خون نشسته اش نگام کرد.
نزدیک میزشون شدم وبه فارسی گفتم:تا تو باشی به من دستور ندی..جناب دکتره از خود راضی مغرور..
درحالیکه میخندیم به سمت درخروج رفتم.
رفتم پایین ولباسام رو عوض کردم.
ساعت کاریم تموم شده بود...روز پرکار وسختی بود..خسته بودم.
داشتم میرفتم که تلفن زنگ زد.
نگاه کردم.پرستار بخش نبود...معلوم نبود اینا کجان وچیکار میکنن اونوقت کارن خان به من گیر میده وبرام تو بیخی میزنه..توبیخی که با کسر حقوق واضافه کاری های بدون حقوق وتاخیر در دادن مدرکم همراه بود...هه
تلفن روعصبی جواب دادم.
-بله..
مرد-سلام..خانوم رادمهر؟؟
-بله..بفرمایید؟؟
مرد-باید با شما حرف بزنم..حضوری..
-شما؟؟
مرد-شما من رو نمیشناسین ولی مطمین باشین حرفام به نفعتون خواهد بود.
-هه شما قراره چه حرفی بزنی که به نفع من خواهد بود؟
مرد-اولیویا وینس رو میشناسین؟؟
لرزی به تنم افتاد واب دهنم رو قورت دادم.
بی اختیار عصبی داد زدم:شما کی هستی؟چی از جونم میخواین؟؟
مرد-ببین دختر جون چیزهایی هست که باید بشنوی..البته اگه دلت میخوادبه سرنوشت اولیویا دچار نشی..با خودته که بیای یا نیای..میتونی نیای وتو همون منجلابی که دکتر کارن نیک فر داره برات درست میکنه شنا کنی..اگه خواستی بیای تو کافی شاپ "فالن"منتظرتم..فعلا..
و قطع کرد.
ترسیده بودم..اینا کین؟چی از جون من میخوان؟نمیدونم چرا بغض گلمو گرفت.
باید چیکار میکردم؟به کی میتونستم بگم؟هه هیچ کس
دربست گرفتم ورفتم به سمت کافی شاپ.
این تنها راهی بود که میتونستم بفهمم چه خبره.
وارد کافی شاپ شدم.
گارسونی اومد جلو وگفت:خانوم رادمهر؟
-بله؟
گارسون-اونجا منتظرتون هستن.
به سمتی که اشاره کرده بود نگاه کردم.یه مرد روی میز نشسته بود.
با جدیتی که سعی میکردم ترس توش نباشه به سمت میز رفتم.
کافی شاپ نسبتا خالی بود..نسبتا که چه عرض کنم..غیر از میز مورد نظر فقط دوتا مرد دیگه تو کافی شاپ بودن.
سر میز ایستادم وگفتم:شما با من تماس گرفته بودین؟
مرد-بله..بفرمایید بشینید..
نشستم.
-خوب..گفتین مسیله مهمیه که باید بگین..من میشنوم..
مرد-حالا وقت بسیار است..عجله دارین؟
کمی صدام رو بردم بالا وبا جدیت گفتم:هه وقت بسیار است؟؟بله که عجله دارم.. حرفتون رو بگین درغیر این صورت من باید برم..
مرد-بری؟؟خخخ باپای خودت اومدی خانوم پرستار ولی با پاهای خودت نمیری بیرون.
با ترس زل زدم بهش.
این چی گفت؟
نگاه کریهشو بهم دوخت.
ترسیده بودم..خیلی زیاد..چیکار باید میکردم؟دستام میلرزید.
سریع یاد یه چیزی افتادم.
دستم رو زیر میز داخل کیفم کردم واسپریم رو در اوردم وخیلی سریع گرفتم جلوی صورتش واسپری رو روی صورتش خالی کردم.
داد زد ودستش رو گذاشت رو ی چشمش..اصلا انتظار چنین کاری رو نداشت.سریع از جام بلند شدم وبه سمت در خروج دویدم.
صداشو پشت سرم شنیدم که به اونا دوتا مرد دیگه با داد گفت::لعنتی...برین...برین..... دنبالش..
سریع به پشت سرم نگاه کردم.
دوتا مرده به سمتم اومدن.
خیلی ترسیدم.
سریع اومدم بیرون وشروع کردم به دویدن.
نفس نفس میزدم واون دوتا دنبالم میدویدن..باید چیکار میکردم؟مغزم کار نمیکرد
یه دفعه یه ماشینی جلوی پام ترمز زد وپشت سرهم بوق زد.
داشتن بهم میرسیدن..تنها راه چاره ام این بود.
سریع سوار ماشینی که نمیشناختم شدم.
راننده سریع راه افتاد.بدون نگاه کردن به راننده به اون دوتا گنده بک که دنبالم کرده بودن نگاه میکردم که صدای سرفه راننده باعث شد سریع به سمتش برگردم.
با چشمای گرد ودرحالیکه از شدت دویدن زیاد نفس نفس میزدم به ناجیم کارن نگاه کردم که به سرعت رانندگی میکرد وبا دست دیگه اش با گوشیش ور میرفت وانگار داشت اسمس میداد.

*بهار*Where stories live. Discover now