116.کاترین

3K 149 10
                                    

به زور و با درد خیلی شدید چشمام رو باز کردم.
نور پنجره میخورد تو چشمم ولی اونقدر درد داشتم که حتی نمیتونستم دستم رو بالا بیارم تا جلوی نور رو بگیرم.
حس کرخی ودرد تو وجودم پخش شده بود.
من کجا بودم؟
یعنی زنده بودم؟
خیلی گیج میزدم.
زیرشکمم خیلی درد میکرد.
با نفسهای مقطع به شکمم نگاه کردم.
نفسام تند تر شد وبغضی تو گلوم راه پیدا کرد.
بچه ام...من فقط 7ماهم بود..
اشکی از چشمم جاری شد.
بچه ام چی شده؟چرا نبود؟من هنوز دو ماه تا زایمانم مونده بوده بود
گریه بی صدام راه افتاد اروم تکونی خوردم که درد امونم رو برید.
در اتاق باز شد ودختری با لباس سفید پرستاری وارد شد.
نبضم رو گرفت و گفت:درد داری؟
با بغض گفتم:همسرم...
لبخندی زد وگفت:از لحظه ای که بردنت اتاق عمل تا همین الان از پشت در اتاقت تکون نخورده..خیلی بی تابته...خیلی..
با درد صورتم رو جمع کردم وگفتم:میخوام ببینمش..
سری تکون داد ورفت بیرون.
به ثانیه نکشید که کارن عزیزم،مردم جلوی در ظاهر شد.
کسی که داشتم برای دیدنش له له میزدم.
با قیافه ای خسته،موهای بهم ریخته وچشمایی سرخ که نشونه از بیخوابی وگریه بود با چشمایی که برق اشک توشون بود مشتاق وپر انتظار نگام میکرد.
فک نمیکردم بازم ببینمش.
با بغض زل زدم بهش.
سریع جلو اومد.
اشک تو چشمام حلقه زده بود.
پیشونیش رو روی پیشونیم چسبوند وگفت:خانومم..تو که منو کشتی...خوبی؟؟
اشکم پایین اومد وگفتم:کاااارن...بچه مون..
گریه ام اوج گرفت وگفتم:از دستش دادیم؟
میونه اشکاش که بی صدا جاری شده بودن خنده ای کرد وگفت:نه عزیزدلم..نه خانومم..خداروشکر سالمه..
باز خندید وگفت:دیدی گفتم دختره عشقه من؟؟؟
از ذوق خبر خوصشی که شنیده بودم وسط گریه خندیدم که دردی زیر شکمم پیچید وخندم قطع شد.
خدایا شکرت..
شکرت که دوباره شوهرم رو،مرد زندگیم رو که دیوانه وارعاشقش بودم میدیدم وشکرت به خاطر اینکه بچه مون رو بهمون بخشیدی..
بی نهایت خوشحال بودم.
بی حال بودم و احساس نیازبه خواب رو با همه وجودم حس میکردم.
بی حال گفتم:میخوام ببینمش..
کارن دستی نوازش وار وعاشقونه روی موهام کشید وبوسه ای به شقیقه ام زد وگفت: یه خرده زود به دنیا اومده..باید یه کم تو دستگاه باشه خانومم..حالش خوبه..نگران نباش..تو فقط استراحت کن..
زل زد بهم و با چشمای اشکبارش که از شوق برق میزدگفت:خیلی دوست دارم بهارم..خداروشکر که سالمی..بلایی سرت میومد حنی یه لحظه نمیتونستم زندگی کنم..حتی یه لحظه..
با وجود درد شدیدم از جمله اش همه وجودم پر از لذت شد و بی حال لبخندی روی لبم اوردم و در حالیکه مسکن داشت کارش رو میکرد ومن رو به خواب عمیقی فرو میبرد زیرلب زمزمه کردم:پیشم بمممممون..
و دستش رو توی دستم فشار دادم.
بوسه گرمش روی دستم اخرش چیزی بود که حس کردم و بعدش خواب خیلی عمیقی وجودم رو در بر گرفت.

اروم با زمزمه های ارومی که میونشون اسم من تکرار میشد هشیار شدم.
صدای کارن بود.
گوش دادم.
کارن-مامان جونم..مامان بهار..بیدار نمیشی؟؟دخترکوچولوی من گرسنه شه هااا..تازه پرنسس من اسمم نداره تا مامان بهارش براش اسم انتخاب کنه..مامان بهار..بهارم..
اروم و با احساس لذت وشیرینی فوق العاده ای چشمام رو باز کردم.
کارن یه بچه کوچولو وریزه میزه رو بغل کرده بود که لباسایی که براش خریده بودیم رو به تن داشت.
نفسام تند شد.
کارن با دیدن چشمای بازم لبخند پر عشق وشادی زدم وکنارم رو تخت نشست ومهربون گفت:مامان کوچولوی من..نمیخوای دختر نازت رو ببینی؟
با ذوق خودم رو کمی بالا کشیدم وبدون صبر دستم رو برای بغل کردن بچه ام دراز کردم.
همه وجودم پر از اشتیاق بود.
قلبم با عشق تند تند میزد.
کارن لبخندی زد و دختر کوچولوم رو تو بغلم گذاشت وخودش هم بچه رو تو اغوشم نگه داشت.
به عشق دومم نگاه کردم.
واای خدای من..چه حسی بود..
یه حس خاص..
نفسام تند بود وخیره فقط دخترم رو نگاه میکردم.
دخترکوچولوی نازم تو اغوشم تکون های ریزی میخورد وقلبم رو میلرزوند.
لبخندی بهش زدم و صورتش رو نرم نوارش کردم.
چقدر کوچولو بود.
چه صورت نرمی داشت.
کارن بوسه ای به پیشونیم زد وبعد نرم پیشونی دخترمون رو بوسید.
من عاشق مردم بودم..عاشق دخترم..عاشق این زندگی که دوباره بهم بخشیده شده بود..
درحالیکه تو صورت دخترم خیره بودم زمزمه کردم:کاترین مامان..الهی فدات بشم..خیلی منتظرت بودیم..خداروشکر که سالمی..
کارن با تعجب وسریع گفت:بهار جانم من براش اسمی انتخاب نکردم..هر اسمی که تو دوست داشته باشی روش میذاریم..مجبور نیستی اسمش رو کاترین بذاریم..
لبخند پر عشقی به صورتش پاشیدم وگفتم:من اون چیزی رو دوست دارم که تو دوست داری..اسم کاترین رو دوس دارم..چون تو دوسش داری..
خندید وبه کاترین کوچولومون نگاه کرد.
پرستار داخل شد وگفت باید به بچه شیر بدم.
پرستارکمک کرد وبهم یاد میدادچجوری اینکار رو انجام بدم.
کمی هول شده بودم ودستام میلرزید.
کارن تو تمام این مدت با عشق وعلاقه ونگاه داغ وذوب کننده اش ویه لبخند خیلی گشاد که نشونه از لذت بردنش بود بهم خیره بود.
نگاه خیره ای که کمی باعث خجالتم شده بود.
هنوز کمی بی حالی ودرد تو جونم بود ولی بودن کاترین قشنگم،یه تیکه از وجودم.. تو اغوشم و اونجور خوشگل شیر خوردنش خیلی ارومم کرده بود.
لذت خاصی از شیر خوردن کاترین به وجودم تزریق شد.
یه حس غیر قابل توصیف.
با لذت چشمام رو بستم.
بعداز ظهر اون روز همه برای دیدنمون اومدن وبرای خودمون وکاترین ارزوی سلامتی کردن.
خوشحال بود..خوشحال از اینکه درحالیکه مرگ رو جلوی چشمام دیده بودم نجات پیدا کردم..
خوشحال از اینکه کارنم رو باز میدیدم و با نگاهاش ذوب میشدم وبا عشقش تبخیر..
خوشحال از اینکه حس شیرین مادری رو تجربه میکردم ویه تیکه از وجودم رو تو اغوش داشتم.
کاترینی که برام بوی کارن رو میداد ونیمی از وجود کارن رو داشت...
بعد از مرخص شدنم از بیمارستان رفتیم خونه.
کارن خیلی خیلی خوشحال بود..شوخی میکرد..جوک میگفت.کلی شیرینی خریده بود وتو بیمارستان پخش کرده بود تازه چند جعبه اش باقی مونده بود.
تو خونه با اصرار خودم خواستم که روی یکی از مبلا دراز بکشم تا بتونم بقیه رو ببینم.
کارن تکیه گاه مبل رو باز کرد ورو مبلی که حالا به اندازه یه تخت پهنا داشت به ارومی دراز کشیدم وکاترین رو هم کنارم خوابوندم وشروع کردم به شیرین دادنش.
کارن با ذوق پایین مبل نشست ونگامون کرد.
چشماش برقی زد و با عشق چندین بوسه پشت سرهم و متوالی روی پیشونی کاترین نشوند وبعد همون کار رو بامن کرد.
خندیدم ودستم رو روی صورتش گذاشتم وصورتش رو لمس کردم.
دستم رو گرفت وبوسه ای بهش زد وگفت:برم یه چیز مقوی واسه مامان کوچولوی خودم اماده کنم که خیلی ضعیف شده..الهی من فدای مامان کوچولوم ودختر نازم برم
وسریع وپرانرژی بلندشد ورفت سمت اشپزخونه.
سرم رو روی بالشت به سمت کاترین خم کردم وبا لبخند زل زدم بهش.
مامان مدام اینور واونور میرفت وقربون صدقه من وبچه میرفت واز همون لحظه ورودمون به خونه بابا وارمان رو فرستاده بود خونه خودشون وگفته بود بهار باید راحت باشه..با وجود شماها راحت نیست ونمیتونه به بچه شیر بده واین حرفااا...
کارن شاد وخندون درحال پرتقال اب گرفتن برای من بود.
بالاخره حدودساعت8شب بود که مامان رضایت داد از من ونوه ی خوشگل وکوچولوش دل بکنه وبه بهونه اینکه بابا وارمان خونه ان وهی نق میزنن و نمیشه بیان اینجا چون من باید راحت باشم با وجود اصرارهای کارن که میرسوندش با اژانس رفت خونه.
کارن مثل پروانه دورم میچرخید وازم پذیرایی میکرد.
کمکم کرد یه لباس بلند که مربوط به دوران بارداریم بود رو بپوشم که راحت باشم و منو تو اغوشش بلند کرد وسمت اتاقمون برد وروی تخت گذاشتم وکاترین رو هم حسابی بوسید وقربون صدقه اش رفت وبعد کنار من رو تخت گذاشتش.
در مقابل اون همه عشق ومحبتش هیچی برای گفتن نداشتم.
تو حالت خواب وبیدار بودم وکارن در حالیکه اونور کاترین دراز کشیده بود وسرش رو روی بالشت کوچیک کاترین کنار سر کاترین گذاشته بودنرم موهام رو نوازش میکرد واحساس خواب الودگی رو بیشتر به چشمام میاورد.
خیلی سوالا تو ذهنم بود..مخصوصا ارتیمیس ولی نمیخواستم الان بپرسمشون.
زنگ خونه به صدا در اومد.
به ساعت روبروم نگاه کردم.
ساعت12شب رو نشون میداد.
گنگ ونگران سرم رو از روی بالشت بلند کردم و به کارن نگاه کردم.
-یعنی کیه این وقته شب؟؟
کارن سریع بلند شد ولبخندی به من زد تاارومم کنه وگفت:تو بخواب عزیز دلم..من میرم ببینم کیه..
نگران رفتنش رو نگاه کردم.
پتو رو روی کاترین مرتب کردم وبه صورت غرق در خواب فرشته خوشگلم چشم دوختم وبوسیدمش.
صدای بحث هایی از سالن به گوشم خورد.
کارن عصبی بود وبا چند نفر بحث میکرد.
قلبم با نگرانی تند تند میزد.
صدای بلند بحث میومد.
بحث هایی که به علت دور بودنه مسافته سالن تا اتاق خواب برام نامفهوم بودن.
صدای بحث هایی که کارن بعد عصبی شدن وبالا رفتن صداش سعی میکرد خودش رو اروم کنه و به کسایی که نمیدونستم کیه تذکر میداد که ارومتر..
اروم وبا ترس از جام بلند شد وبی توجه به درد زیرشکمم دستی به لباس بلندم کشیدم وصافش کردم واروم وبه حالت لنگ لنگان و دست به کمر از اتاق بیرون اومدم وسمت سالن رفتم.

*بهار*Where stories live. Discover now