18.بچه

2.2K 159 6
                                    

گرم مشغول کار بودم.تلفن هی زنگ میزد واعصابم رو خرد میکرد.کلا هرگونه شی صدا داری که بطور مداوم یه عمل تکراری رو انجام بده حالم رو بهم میزد.
ساعت ها بود که مثل یه منشی خوب به انجام امور میپرداختم وحسابی خسته شده بودم. بااعصابی خردتلفن رو برداشتم وگذاشتم زمین که دیگه زنگ نزنه بلکم بتونم چند دقیقه تو ارامش وسکوت استراحت کنم ولی باز صدای طرف مقابل که الو الو میکرد به گوش میخورد.با عصبانیت گوشی تلفن رو هل دادم وانداختم زمین که دیگه هیچ صدایی به گوش نرسید.لبخند زدم وگفتم:اخی خفه شدی...خداروشکر
صدای پرنده ای رو شنیدم..
اخییی..پرنده.
رفتم لب پنجره.
نگاه کردم..وای خدا چه ناز..تو قسمت بالایی پنجره برای خودش لونه ساخته بود.
صندلیمو گذاشتم زیر پام تا ارتفاعم بره بالاتر وبتونم توی لونه رو نگاه کنم..پام رو گذاشتم رو لبه پنجره وبا خوشی عین بچه هازل زدم به لونه خوشگل وبچه پرنده هایی که توش بودن.
اخی خیلی ناز بودن.
لبخندی زدم و رو به پرنده ها گفتم:جا بهتر پیدا نکردین دم پنجره شرکت این مغرور خود شیفته لونه ساختین؟؟؟نچ نچ بابا زندگی تو جوب بهتر از زیر سایه املاک دکی نیک فر بودنه..
یه لحظه احساس لرزازبادی که میومد بهم خورد وبدنم به لرزیدن افتاد وپاهام تکونی خورد ولیز شد وزیر پام خالی شد...
واااااای...
چی شد؟؟افتادم پایین؟؟نیافتادم؟؟مردم؟زنده ام؟
گرما وفشار دستی رو روی کمرم حس کردم.
ناجی بزرگ دستاشو دورکمرم روی پهلوهام گرفته بود ومنو درحالیکه داشتم به صورت صاف میوفتادم پایین گرفته بود.
دوطرف کمرم روسفت ومحکم گرفت واز ارتفاع پایین اوردم وگذاشتم زمین .
به ناجی بزرگ نگاه کردم که با تشر نگام کرد وگفت:منم پرتت نکنم پایین تو خودت،خودتو پرت میکنی پایین..
کارن خشن گفت:میشه دقیقا تو ضیح بدی اون بالا چیکار میکردی دوشیزه رادمهر؟؟قصد خود کشی داری؟
لباساش رو عوض کرده بود.
بی توجه به تیکه ها وکنایه هاش با ذوق بچه گونه گفتم:واای یه پرنده اینجا لونه زده خیلی خوشگله...
نگام کرد وحس کردم اخماش از بچه گیم کمی باز شد وگفت:عین بچه هاا..زبون دراز..الکی خوش..خوش ذوق..بی خبر از همه چیز وهمه جا عین بچه ها رفتی اون بالا که چی پرنده ببینی....و... هه تازه باهاشون حرف هم میزنی....و
اوه پس حرفام رو شنیده بود.
نگاهی به سرتاپام کرد ویه لبخند ریزی زد وگفت:وعین بچه ها سبک..خیلی سبکی دوشیزه رادمهر.
فقط جدی نگاهش کردم.
برگشت به میزم نگاه کرد وبا دیدن تلفن که روی زمین افتاده بودنفسشو با صدا داد بیرون وجدی گفت:خوب شاید یکی داره میمیره میخواد در اخرین لحظه زندگیش به تو زنگ بزنه..شاید تو بتونی با برداشتن این تلفن جون یه نفر رو نجات بدی..البته بعیده.جناب عالی فقط نقشی درکشتن ادما داری..به هر حال اخه چرا این تلفن لعنتی رو اینجوری گذاشتی؟؟؟
وبا غیض نگام کرد.
باغیض از تیکه ای که بهم انداخت گفتم:اخه خیلی زنگ میزد..
پووف محکمی کرد وگفت:خوب اگه خدا بخواد اینجا شرکته..باید زنگ بزنه
-اهان..دستتون درد نکنه..خوب شد گفتین..من فکر میکردم اینجا کافی شاپه.
اخمی کرد وگفت:نه خیر خانوم..اینجا کافی شاپ نیست..تونه خاله تونم نیست..بیا اتاقم کارت دارم.
سرمو تکون دادم وقصد داشتم بکارمش نرم که انگار فکرمو خوند وبرگشت وباجدیت گفت:همین الان دوشیزه رادمهر..
به سمت اتاقش رفت وسر راهش تلفن رو درست کرد.
رفتم داخل اتاقش.
پرونده هایی رو جلوم گرفت وجدی وبا اخم گفت:پرونده رویی رو میدی دکتر پیرت که چک کنه وامضاش کنه..پرونده دوم میره بخش بایگانی...پرونده سوم هم...
کارن همونجور داشت حرف میزد ولی من حواسم با دیدن یه قاب عکس تو کتاب خونه اش پرت شد.اصلا به حرفاش گوش نمیدادم وفقط خیره به قاب نگاه میکردم.
بی توجه وبی خیال وسط حرفای کارن به سمت قاب رفتم که عکس یه پسربچه بود که خیلی شیطون میزد وخوشگل بود.
از چشماش شیطنت میریخت وواقعا بچه نازی بود.فهمیدن اینکه عکس خودشه کار سختی نبود .برش داشتم وبا ذوق نگاش کردم وگفتم: اوا.. چه باحاله...اخیییی
با خشم وصدایی که کمی بالا رفته بود گفت:دوشیزه رادمهر من ایجا گل لگد نمیکنمااااا..
برو بابایی زیرلب گفتم ومشغول دید زدن عکس شدم.
نگاهای خشمگین کارن رو رو خودم حس کردم ولی به روی خودم نیاوردم وبه کارم ادامه دادم.
گرمای وجودش رو پشت سرم حس کردم وبعد صداشو که جدی بود به گوشم خورد
کارن-غیر از فضولی کار دیگه ای بلد نیستی؟؟؟
-بلدم ولی لازم به انجامش نمیبینم..
صدامو شبیه الن دولن کردم.ونگاش کردم وگفتم:همیشه خورشید پشت ابر نمیمونه دکتر نیک فر..همیشه ریاست پابرجانیس..یه روزی من رییس میشم وتو زیر دستم...اونوقته که دیگه ریاستی برای تو وجودتونداره که انقدر مغرور باشی وبه خودت غره بشی
همونجور نگام کرد ونچ نچی کرد وگفت:وای به حال اون جایی که تو رییسش باشی ومن زیر دست..تو که رییس باشی کافیه دیگه برای خراب کردن اون مکان  به جرثقیل نیاز ندارن.
مردک پرو بی ادب.
-دنیاهمش اینجوری نمیچرخه.مطمین باش.دارم روزی رو میبینم که زیر دستم باشی.
پوزخندی زد.
کارن-من کاری به ارزوها وتخیلات یه دختر بچه ندارم.
کارن جدی رفت عقب وبه میز تکیه داد ودست به سینه زل زد به من وبا پاهاش ضرب گرفت.
نگاش کردم..اوه اوه..انگار واقعا میخواست پرتم کنه پایین.
واقعا از عکس خوشم اومده بود..قیافه اش یه شیرینی خاصی داشت واز حق نگذریم الان هم خوشگل وخوشتیپ بود.
عکس رو گذاشتم سرجاش دیگه موندن رو جایز ندونستم مخصوصا با اون نگاه های خیره اش..هرلحظه ممکن بود عزراییل از پنجره پرتم کنه بیرون.
نگاش کردم وبا پرویی گفتم:چیه؟چرا اینجوری نگاه میکنین؟شما تو این شرکت کار دیگه ای جز نگاه کردن ندارین؟؟
باخشم نگام کرد.
نگاهمو ازش گرفتم وپرونده ها رو توی دستم صاف کردم واومدم رد شد که پام گیر کرد به پایه چرخدار صندلی کارن وپام لیز خورد وپرت شدم جلو و پرت شدم تو بغل کارن.
کارن اصلا انتظار چنین دست وپا چلفتی بازی وحواس پرتی از من رو نداشت سریع یه خرده عقب کشید که کامل مماس با میز شدودستش رو گذاشت دو طرف پهلوم که تعادل خودش رو حفظ کنه.
اوپس...من کامل تو بغل کارن بودم..فاصله مون باهم خیلی کم بود ودستهای اون رو پهلوم..
اوه.
اگه یه نفر بی خبر ویهویی وارد میشد فکرای خیلی بدی میکرد والبته حقم داشت.
به صورت کارن نگاه کردم..در 2سانتی صورت من بود.
گرمای نفساش میخورد تو صورتم.
چشمم خورد به یقه بازش..وای خدا چه هیکلی داره..کم معلوم بود اما بدن ورزشکاریش تو چشم بود.
عطر تلخش بینیم رو پر کرده بود.
اب دهنمو قورت دادم وبه چشماش نگاه کردم.
اجزای صورتم رو از نظر گذروند و نگاهی طولانی تر به چشمام انداخت
به پهلوم فشاری وارد کرد.
با صدایی جدی گفت:هیچ معلوم هست حواست کجاست؟امروز میخوای یه بلایی سرخودت بیاری اره؟
نگاش کردم.
اخم کردم.
اونم اخم کرد.
سریع عقب کشیدم وتندگفتم:معذرت میخوام پام گیر کرد.
وسریع اتاق رو ترک کردم.
وااای خدا.
خدایی خیلی جذاب بود...خیلی..
بودن کنارش واقعا هواییت میکرد.
اه چقدر من دست وپاچلفتی وگیجم...پووووف.
بالاخره ساعت کاری تموم شد ورفتم خونه.
ای خداااا چقدر من روزهام پره.
فردا صبح دوباره باید میرفتم بیمارستان.
پوووف..
شب تا حدود4صبح نشستم وبا لپ تابم فیلم عاشقونه وترسناک دیدم وصبح با قیافه خواب الود به بیمارستان رفتم.
اخه یکی نیست بهم بگه تو که صبح زود میخوای بری بیمارستان فیلم دیدنت اونم تا4صبح دیگه چه صیغه ایه؟
خیلی خوابم میومد ولی به زور کارام رو انجام میدادم.
کارم کمی سبک شده بود فقط باید پرونده ها رو به اتاق کارن میبردم تا امضا کنه.
اروم در اتاقش رو زدم.
صدایی نیومد.
باز زدم.
ولی چیزی نشنیدم.
در رو باز کردم ورفتم داخل.
هیچ کس تو اتاق نبود.واه..کی رفته بود که من ندیده بودم؟
حالا نه اینکه من خیلی هوشیار بودم.
به ساعت نگاه کردم9صبح بود..اگه کارن بود وپرونده ها دو امضا میکرد میتونستم حدودیه ربع نیم ساعتی استراحت کنم ولی..
اه گندت بزنن.
نشستم رو کاناپه اتاقش که احساس خواب شدیدی سراغم اومد وبی اختیار روی مبل دراز کشیدم.
چشمامو بستم.
به خودم تشر زدم که فقط 5دقیقه دراز میکشم وپامیشم وسری به حرف درونی خودم تکون دادم وچشمام روبیشتر روی هم فشار دادم.

لمسی رو روی صورتم احساس میکردم.
اولش فکر کردم پشه ای چیزیه و دوسه بار سرمو تکون دادم ولی نبود.
یه چیزی نرم ونوازش گونه روی صورتم کشیده میشد.

*بهار*Where stories live. Discover now