58.مونیکااا

2.4K 138 10
                                    

شیرینی رو به همه تعارف کرد ونشست.
ارمان با لیوان ابی از اشپزخونه برگشت وگفت:بفرمایید.
و لیوان رو به سمت کارن گرفت.
کارن-این چیه؟
ارمان-اب دیگه..خودت گفتی..
کارن-اب؟؟؟من گفتم؟؟من گفتم اب میخوام؟؟
اروم خندیدم.
ارمان-الله اکبر..
کارن-الله اعلم..بشین حرف نزن..
خندیدم.
ارمانم خندیدو نشست.
کارن اینا رفتن و من با فکر وخیال رفتم تو تختم وبه زور خوابیدم.
صبح زود درحالیکه چشمام باز نمیشد زنگ زدم بیمارستان و3 روز مرخصی گرفتم..اخه افتتاحیه جهنم بود وقت نداشتم برم بیمارستان...در ضمن حوصله صفحه های پشت سرم رو هم نداشتم که فردا بگن روز قبل نامزدیش اومد سرکار وهزار جور حرف ناجور دنبالش.
زنگ زدم بیمارستان وبعدش دوباره خوابیدم.
با صدای های زیاد حرف زدن اروم و به زور چشمامو باز کردم.
بابا اینجا چه خبره؟ما یه روز خونه ایم اونم اینجوری..
با غیض ودرحالیکه چشمام رو به زور باز نگه داشته بودم رفتم بیرون.
-بابا چه خبرتونه؟؟مثلا ما خوابیماااا.انگار نه انگار.
مامان-واه واه..عروسم انقدر تنبل..خانوم مثلا فرداشب نامزدی شماستاااا..داریم مهمونا تون رو دعوت میکنیم.
-خیلی شلوغش نکنا مامان..یه مراسم کوچیکه..
بابا-خیلی شلوغش نمیکنیم..خیلی هم خلوت نمیذاریمش..تو خجالت نمیکشی مهمونا کم باشن بعد کارن بگه خانواده درست وحسابی نداره؟
-پدر من..با رابطه ای که کارن با خانواده اش داره..تقریبا هیچ کدوم از اعضای فامیلش مسلما تو مهمونی نیستن..پس مهمون بیش از حد از طرف ما بیشتر ابروریزیه..
بابا-خیله خوب..ما خودمون میدونیم چیکار کنیم.
مامان-شما به جای اینکارا زنگ بزن کارن..بگو بره برای خودش لباس بخره..یا بیاد باهم دوتایی برین برای توهم لباس بخرین.
-نه من با سپیده میرم برای خریدلباس.
بابا-حرف گوش کن..لباس برای نامزدی دختر همسایه که نمیخواین بخرین..نامزدی خودته..نامزدت،شوهرت کارنه..شاید تو لباس بخری اون خوشش نیاد.
پوووف اخه من چی بگم به اینااا..با این وضعی که من میبینم اینا اجازه میدن ما بهم بزنیم مگه..نچ نچ..
برگشتم به اتاقم که گوشیم زنگ زد.
شماره غریبه بود.
جواب دادم.
-بله؟؟
کارن-سلام خانوم از زیر کار درو...سرکار نیومدی..خوش میگذره؟امیدورام از اخرین لحظات تجرددخیلی خوب استفاده کنی چون به زودی به پایان میرسه و وارد دوران افتخار امیز همسر دکتر نیک فر بودن میشی..البته برای مدتی.
پوزخندی زدم.
-نه اینکه فردا شب افتتاحیه جهنمه.گفتم خونه باشم فردا حرف در نیارن اگه فردا نامزدیشه چرا اومده سرکار...دوران افتخار امیز؟اوهو..همسر دکتر نیک فر بود برای مدتیش هم نه تنها افتخار امیز نیست بلکه خجالت اوره..بعد اینکه اتفاقا بابا گفت الان بهتون زنگ بزنم.
از جمله افتتاحیه جهنم خندید.
کارن-بهتون نه..بهت..
-بله؟
کارن-بهت..نباید فعل جمع به کار ببری. افتاد؟؟دوست ندارم به قول تو پس فردا کلی حرف وحدیث پشتمون راه بیوفته..حداقل می تونیم وانمود کنیم باهم خوبیم ورابطه مون صمیمیه...حالا واسه چی میخواستی زنگ بزنی؟؟
-واسه لباسهای فرداشب..
کارن-اون با من..
-لباسای جناب عالی که باید با خودت باشه..درباره لباس خودم حرف زدم..
کارن-اونم با من..
-هه جناب عالی نه سایز منو داری..نه سلیقه مو میدونی..چی با من با من راه انداختی؟؟میخوای لباس تنگ وگشاد واین چیزا باشه ابروریزی کنی؟؟
کارن-جناب عالی نترس..کارمو بلدم.
صدایی نرم وزنونه از اونور خط گفت:کارن.. نمیای؟؟
پوزخند بلندی زدم.
کارن سریع گفت:کار دارم باید برم..نگران لباسم نباش..مناسب واندازه خواهد بود..فعلا..
بدون اینکه فرصت حرف زدن بهم بده قطع کرد.
هه دیرش شده بود..صداش کردن.
عوضی بیشعور اندازه یه نخود شعور نداره که حداقل روز قبل این نامزدی کوفتی کثافت کاری نکنه..
با غیض گوشی رو پرت کردم ورفتم اشپزخونه که صبحانه بخورم ودر جواب "چی شد زنگ زدی؟"بابا گفتم:اره..گفت هم لباس من وهم لباس خودش رو خودش میخره..میخواد سوپرایزم کنه..
زیرلب گفتم:اره جون عمش..با کثافت بازیاش واون دختره میخواد سوپرایزم کنه.
صبحانه جزیی خوردم.
فکرم پیش کارن بود.
دختره کی بود؟صداش خیلی برام اشنا بود...فکر کردم...خیلی عمیق رفتم تو فکر و بالاخره یادم اومد.
مونیکا..همون دکتری که اون روزی که فلفل ریختم تو قهوه کارن باهاش تو کافی شاپ بود..همونی که خیلی دور وبر کارن میپیچید.
یعنی باید بیخیال میشدم هرکاری دلشون میخواست بکنن؟؟نه..نمیشه..
رفتم جلوی اینه و دهنم رو کج کردم و ادای کارن رو با لحن مسخره ای در اوردم:از الان ابروی تو ابروی منه.
اره جون عمت..دارم میبینم.
نمیشد بیخیال شم.
سریع لباسام رو عوض کردم واز خونه زدم بیرون.
با ماشین به سمت بیمارستان رفتم.
جلوی در بیمارستان وایستادم.
شیطونه میگه انقدر اینجا وایستم تا بیاد بیرون با ماشین از روش رد شم..دختره لش چترباز..
از فکرم خندم گرفت.
ماشین رو همون اطراف پارک کردم وپیاده شدم.
رفتم یه گوشه ای وبیمارستان رو نگاه کردم.
اخه من امروز مرخصیم جان عمم..ورودم به بیمارستان مساویه با سوال وجواب و هزار کوفت وزهرمار.
همونجور خیره بودم به در بیمارستان که صدای بچه گونه ای کنارم گفت:داری چیکار میتونی؟
سریع نگاش کردم.
یه پسربچه بود که رو زمین نشسته بود وخاکا رو بهم میزد.
زیرلب گفتم:به تو هم باید جواب پس بدم؟
و دوباره به در بیمارستان خیره شدم.
داشتم فکر میکردم.به اینکه چجوری این دختره کنه رو ادب کنم..نه اینکه به خاطر کارن این کار رو میکنماااا نه..
یه خرده اره..خوشم نمیومد دور وبر کارن باشه..میدونستم این نامزدی فقط یه فیلمه که مشکلات رو حل کنیم ولی...
نمیخواستم حداقل زمانی که کارن چه فیلمی وچه واقعی با منه..پای مونیکا وسط باز بشه.
پسر بچه-اخ جون..باز پیدا شد..بدو برو تو جعبه..
نگاش کردم.
اول فک کردم با عروسکی ماشینی چیزی حرف میزنه..ولی برگشتم دیدم یه سوسکه دستشه اندازه کله مونیکا واز تو خاکا درش اوره وداره میندازتش تو جعبه.
به حالت چندشی نگاش کردم.
ما بچه بودیم..بقیه ام بچه ان..والا.
برگشتم سر فکر کردنم که جرقه ای تو سرم زد وسریع به پسر بچه نگاه کردم.
لبخند خبیثی رو لبم اومد ودوباره به در بیمارستان نگاه کردم.
-اقا کوچولو..یه کاری برای من میکنی؟؟
پسربچه-نه..دارم بازی میتونم..میخوام اینا رو ببلم بفروشم پول بگیرم بلم بستنی بخرم..
-اخه کی اینا رو میخره؟
مظلوم زل زد تو چشمم.
پسربچه-نمیخلن؟؟
-اگه یه کاری برام بکنی من ازت میخرم.
سریع پاشد وایستاد وگفت:چیکار؟؟
-با من بیا..اون جعبه سوسکاتم بیار.
سدیع جعبه رو برداشت واومد کنارم.
اروم واهسته ومحتاتانه که کسی نبیندتم وارد بیمارستان شدم.
یقه پالتوم رو کمی جلو کشیدم که مبادا کسی ببینه.
اروم رفتیم جلوی در اتاق مونیکا.
اروم به پسره گفتم:ببین در بزن سریع سرتو بکن تو ببین کسی هست یا نه..بعد سریع بیا بیرون باشه؟
پسر بچه-باشه..
سریع بدون در زدن در رو باز کرد وکامل رفت تو وبلند گفت:اینجا که کسی نیس..
خندیدم.
حال میداد فقط با این بچه بری دزدی..از بس دقیق وحرف گوش کن بود..جان عمه محترمم گفتم در بزن..بعد سریع بیا بیرون.
اونوقت اقا رفته وسط اتاق وایستادتازه دادم میزنه..
به اطراف نگاهی کردم.
دیدم کسی نیست.
-کل سوسکاتو خالی کن تو اتاق واون تختی که اون بغله وبیا بیرون..
پسربچه-کلشو؟؟
-بله کلشو..بجنب..
سریع دوید ورفت سمت تخت گوشه اتاق جعبه رو باز کرد وسوسکارو خالی کرد رو تخت وبقیه اش رو وسط اتاق خالی کرد ودوید سمتم.
داشتم از خنده روده بور میشدم.
سریع در رو بستم وبا پسربچه به سمت در خروج دویدم.
رفتیم پشت بوته ها که کامل به بیمارستان اشراف داشت ودستی رو سر بچه کشیدم وگفتم:افرین..کارت خیلی خوب بود..و
دست کردم تو کیف پولم ویه مبلغ قابل توجهی رو جلوش گرفتم.
چشماش وگرد کرد وگفت:خیلی زیاده..
لپشو کشیدم وگفتم:میدونم..
خندید وپولواز دستم کشید ودوید رفت.
دستامو کردم تو جیبم و خندیدم وگفتم:امیدوارم سوسکا نخورنت مونیکا جووون..
باز خندیدم.
اصلا تصور اینکه مونیکا با سوسکا چجوری برخورد میکنه باعث میشد از خوشی سکته کنم.
حدود10دقیقه ای گذشته بود ولی خبری نبود.
نمیدونم منتظر چه خبری بودم ولی خوب به هر حال یه عکس العملی یه چیزی باید میشد تا بفهمم مونیکا جون با سوسکا اشناشده.
زودتر از اونچه منتظرش بودم صدای جیغ بلندی از بیمارستان شنیده شد.
لبخندی رو لبم اومد.
جیغ هی قطع میشد وهی باز شروع میشد.
خندیدم..دختره جلف..جیغ کشیدنشم با ناز وعشوه بود.
مونیکا سریع از در بیمارستان دوید بیرون وهمونجور جیغ میکشید.
در حالیکه دوسه تا پرستار و دکتر دور وبرش بودن ومدام خودش رو میتکوند وحالت گریه به خودش گرفته بود.
خدایی خیلی صحنه قشنگی بود..خیلی..من که داشتم ریسه میرفتم.
دست خودم نبود.
دستم رو گذاشته بودم رو دلم و میخندیدم.
خروج کارن از بیمارستان باعث شد خندم قطع بشه وخبیث زل بزنم بهش.
یه کت تک مشکی پوشیده بود ویه پیرهن سرمه ای.
شیک وخوش تیپ مثل همیشه.
با گوشیش ور میرفت وبا دیدن مونبکا تو اون وضع جدی گفت:چه خبره اینجااا؟؟
مونیکا با ناز وعشوه درحالیکه ادای گریه در میاوردگفت:سوسک..دکتر اتاقم پرسوسکه.
کارن خیلی بی احساس وجدی درحالیکه دوباره سرش رو تو گوشیش کرده بود گفت:انقدر داد وبیداد نداره که..
و دوباره راهشو ادامه داد.
خندم گرفت..نه خوشم اومد..واقعا خوشم اومد..محل سگ به مونیکا نداد.
مونیکا دنبالش اومد وگفت:دکتر..
کارن ایستاد.
مونیکا-امشب شام رو میتونم با شما باشم؟؟
ای خدا این بشد چقدر پرو و دریده بود..نچ نچ..خاک برسرت کنن..ابروی هرچی دختره بردی تو..
کارن خیلی جدی زل زد بهش وگفت:نه متاسفانه..بایدکارهای مراسم رو انجام بدم..
مونیکا-مراسم؟؟
کارن-شما نبودی من اعلام کردم نه؟؟؟بله..فرداشب مراسم نامزدیمه..
مونیکاوارفت.
شل گفت:نامزدی؟؟با کی؟؟
کارن-دوشیزه رادمهر..بهاررادمهر..شما هم تشریف بیارین فرداشب..خونه من..فعلا..
ومنتظر نموند وپله ها رو پایین اومد.
لبخندی زدم.
خوردی مونیکاجون؟؟
خودمو کمی پایین کشیدم که نبینتم.
مونیکا شل وداغون برگشت سمت بیمارستان که دیدن سوسکی که گوشه لباس سفیدش چسبیده بود باعث شد بلند بزنم زیر خنده وبرای اینکه نبینتم نشستم رو زمین.
نشسته بودم رو زمین ومیخندیدم.
خوب که خندیدم سری تکون دادم وبلند شدم برم سمت ماشین که با دیدن چیزی که کنار ماشین بود شوکه شدم.
کارن کنار ماشین ایستاده بود وداشت داخل ماشین رو نگاه میکرد.
وااای خدا همین رو کم داشتم.
ماشینم رو میشناخت.
فاصله ام باهاش زیاد نبود ولی بوته های گل نمیذاشت منو ببینه.
کمی با گوشیش ور رفت و طولی نکشید که صدای گوشی من بلند شد.
خودش بود..به گوشی من زنگ زده بود.
زنگ نبودکه...نچ نچ..هیچی نگم بهتره.
برای جلوگیری از ضایع شدن..قبل اینکه نگاهش به سمت صدای فوق بلند گوشیم کشیده بشه سریع بلند شدم وایستادم و وانمود کردم دارم میام سمت ماشین وبه گوشیم نگاه میکنم.
دیدتم.
گوشی رو قطع کرد وگفت:اینجا چیکار میکنی؟
-عه..تو هم اینجایی؟؟امممم..اومده بودم یکی از دوستام رو ببینم..
کارن-اهان..من..
حرفش رو ادامه نداد وچشماشو تنگ کرد وبه در بیمارستان نگاه کرد ویه دفعه ای زد زیر خنده.
بلند میخندید.
واه دیوونه شده بود؟؟
وقتی قشنگ خندید دستش رو گذاشت رو دهنش وگفت:وووااااااااای.
دوباره به در بیمارستان نگاه کرد وگفت:باید حدس میزدم سوسکاااا کار تو باشه..
سریع گفتم:من؟؟
انگشتشو به سمتم اشاره گرفت ولبخند زد وگفت:عکس العمل سریع...کار خودت بود.همچین کاراایی فقط از جناب عالی بر میاد.الکی زیرش نزن.
چیزی نگفتم وسعی کردم لبخند نزنم واز داخل لبم رو گاز گرفتم وریموت ماشین رو زدم وبازش کردم.
به سمت در کمک راننده رفت وگفت:تا خونه برسونم..
-بله؟؟
کارن-ماشین نیاوردم..
وپرو پرو سوار ماشینم شد.
دستمو به کمرم زدم وسری تکون دادم وسوار شدم.
.............................................................
عکس:مونیکااا

*بهار*Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang