82.مدرک

2.5K 167 12
                                    

جلوی مغازه ای نگه داشت وپیاده شد.
خوشحال بودم که زود قضیه رو تموم کردیم وکش ندادیمش.
برگشت تو ماشین.
بالبخند زل زدم بهش.
دوتا لواشک گرفت جلوم وگفت:بفرمایید بانو..
خندیدم وبا ذوق گفتم:اخ جون لواشک..
از دستش کشیدم و شروع کردم به خوردن.
-چه حسابگرهم هستی جناب دکتر..دقیق دوتا..
به بچگیم خندید وسرش رو تکونی دادوراه افتاد.
جلوی خونه نگه داشت.
یه دونه از لواشکام رو تموم کرده بودم.
نگاش کردم وگفتم:راستی..واقعااا برای دادن مدرک میان؟
لبخندی زد وگفت:اره..تا اخر هفته میان شایدم زودتر..بستگی داره پرونده بیمارستان ما رو کی پیگیری کنن که معمولا چون بیمارستان مرکزی هستیم اول میان سراغ ما که مسلما فردا پس فردا میان..یه امتحان کوچیکی میگیرن ومدرک پرستاری رو میدن..
عین بچه مظلوما گفتم:منو معلفی میتونی؟؟
پیشونیشو به پیشونیم چسبوند وسرش رو تکون داد وخندید وگفت:معلومه که میکنم دختر کوچولوی من..
پیشونیشو از رو پیشونیم جدا کرد وزل زد تو چشمام و با دو دستش موهای دو طرف صورتم رو کنار زد وگفت:مثل اینکه قرار نیست بری خونه..نه وروجک؟قراره بمونی واتیش بسوزونی؟
لبخندی زدم وگفتم:نه خیر میرم....عه راستی..
بالبخند گفت:جانم؟
-بازوت خوبه؟دیگه درد نداری؟
کارن-خوبم..نه درد ندارم..
-خوبه..پس فعلا..
کارن-فعلا..
پیاده شدم ورفتم داخل.
صبح تازه رسیده بودم بیمارستان که تلفن زنگ زد.
-بله..
کارن-سلام خانوم رادمهر..احوال شما؟
لبخندی زدم.
-سلام..ممنون..بله دکتر امرتون؟؟
کارن-بیا اتاقم..
-چشم..الان تشریف مبارکم رو میارم..
خندید.
گوشی رو قطع کردم ورفتم سمت اتاقش.
ضربه ای به در زدم وبا بفرماییدش رفتم داخل.
به میز پر از صبحانه مثل دیروز نگاه کردم.
پشت به در رو به پنجره یه دستش توی جیبش بودوداشت قهوه میخورد.
-سلام..
کارن-سلام خانوووووم..بشین شروع کن..
نشستم وبی حوصله گفتم:برنامه هر روزه دیگه اره؟
خودشو کمی کج کرد ولبخندی بهم زد وگفت:هر روز..
لبخندی زدم وشروع کردم به خوردن.
با اون حرفاش درباره همسر ومادر واینا..هرچند هنوز بی میل به خوردن بودم ولی تلاشم رو میکردم.
اروم برگشت سمتم وزل زد بهم.
تلفن اتاقش زنگ خورد.
جواب داد.
کارن-بله؟؟
کارن-خودشو معرفی نکردن؟؟
نگاه مشکوکی به اطراف انداخت وگفت:اهان..لطفا راهنماییش کنین به اتاقم..
بعد قطع کردن تلفن سعی بلند شدم وگفتم:مهمون داری..من برم..
جدی گفت:بشین..
-کارن..
پرید وسط حرفم وجدی گفت:بهار بشین.هه یکی از اعضای خانواده نیک فر اومده
ترس همه وجودم رو برداشت.
با ترس گفتم:خانواده ات؟؟
کارن-نترس..چیزی نیست..پسرعمه امه..بشین.
اروم نشستم.
کارن هم اومد کنارم نشست.
لیوان قهوه مو از روی میز برداشت و داد دستم.
کارن-نگرانیت واسه چیه؟نگران نباش قهوه تو بخور.
اروم مشغول خوردن شدم.
ضربه ای به در خورد.
باید محکم میبودم..نباید ابروی کارن رو میبردم.
چشمامو بستم ونفس عمیقی کشیدم وچشمامو باز کردم.
کارن-بفرمایید
پسر جوانی که حدود25داشت اومد.
پسر-به داداش کااااارن..سلام..کجایی تو پسر؟
کارن جدی وخشک گفت:سلام به به..اقا سامان...ما که همینجاییم..هه شما کجایین؟
پسرعمه کارن یا همون سامان نگاهی به من انداخت وگفت:کار داری مزاحمت نمیشم..صبر میکنم کارت تموم شه.
کارن-نه کاری ندارم.
وبه من نگاهی انداخت وگفت:معرفی میکنم..سامان پسرعمه من..سامان بهار جان نامزد من..
محکم گفتم:از اشناییتون خوشبختم..
سامان شوکه وجا خورده به زور لبخند زد وگفت:منم...یعنی منم خوشبختم..
سرشو تکونی داد وگفت:کارن جان میشه چند دقیقه باهم تنها حرف بزنیم..ببخشیداخانوم..
بلند شدم وگفتم:خواهش میکنم...من..
کارن دستم رو گرفت ونشوندم وگفت:بشین بهار..
وروبه سامان گفت:چیز پنهونی از بهار ندارم..میشنوم..
معذب سری تکون داد وگفت:اومده بودم ببینم تکلیفت چیه؟قراره چیکار کنی...که دیدم..کارن این اختلاف قراره ادامه داشته باشه؟
کارن-مگه من ایجادش کردم که حالا باید درباره ادامه داشتنش نظر بدم؟؟
سامان-اما تو میتونستی تمومش کنی
کارن-اوه.اره..ولی باازدواج با نازنین..
سامان-کارن گوش کن..
کارن-نه تو گوش کن..این دختری که کنارمه رو میبینی من واسه ش جونمو میدم..دوسش دارم..میخوام باهاش ازدواج کنم..به نازنین وهرخر دیگه ای مثل نازنین که اقابزرگ یا دیگران برام تعیین میکنن هیچ علاقه ای ندارم وبمیرم نگاشون نمیکنم چه برسه ازدواج کنم..
تموم وجودم پر از لذت شده بود..هرچند خوب میدونستم همش یه مشت حرفه برای بستن دهن سامان والبته خانواده اش..ولی بااین وجود وجودم از لذت پر شد.
کارن جدی وخشن گفت:دلت برام تنگ نشده پسر عمه...داری جوش ارث ومیراثتون رو میزنی که به خاطر من ازش محروم شدین.. گوش دادی پسرعمه؟حالا برو برای خانواده محترمتم بگو..کارن دیگه یه خانواده مقتدر وبزرگ نداره..یه خانواده5نفره داره..خودش..زنش..مادر وپدرزنش که مثل پدر ومادر خودشن وبرادر زنش که مثل برادر خودشه. تموم.
تموم وجودم با جملاتش میلرزید.
چی میشد حرفاش واقعی بود؟اما نبود..برای چزوندن این پسره سامان وخانواده اش بود.برلی در اوردن لج اونا..اما هرچی که بود..بی نهایت شیرین بود.بی نهایت..
سامان-هه خوش بگذره با خانواده 5نفره ات..
کارن-اگه مزاحممون نشین داره خوش میگذره.
سامان-پس بیشتر از این مزاحمتون نمیشم..خداحافظ..
کارن-به سلامت..
سامان با ناراحتی رفت.
-انقدر عصبی وجدی بودن لازم بود؟
کارن چشماشو بست وگفت:اره..لازم بود..دیگه زیادی شورش کردن..هیچ کدوم اینا دلشون برای من تنگ نمیشه..اقا بزرگ همه چیزشوم رو گرفته وهیچی نداردارن مثل کارمندای عادی تو شرکت کار میکنن وکارمندی حقوق میگیرن ودیگه از ریاست ونوکر وکلفت وبله قربان خبری نیست اینجوری به جلز وولز افتادن..
-شرکت چی؟
کارن-شرکت داروسازی اقا بزرگ..
چشماشو بست وبادستش سرشو گرفت وتکیه داد به پشتی مبل.
چقدر این کار براش سخت بود..اینا خانواده اش بودن..بهترین روزهای زندکیش رو کنار اینا بوده ولی الان..هه اینجوری محکومه..محکومه چون حاضرنیست با یه دختر که اونا میگم ازدواج کنه.
معلوم بود سرش از این عصبانیت یه دفعه ای درد گرفته.
اروم رفتم سمتش ودستمو گذاشتم رو شقیقه هاش واروم مالیدمشون.
-خودتو ناراحت نکن..درست میشه..
لبخندی به درازای عرض شونه زد ودستاشو پایین اورد واروم گفت:همینجوری خوبه...نمیخوام درست شه..
اروم چشماشو باز کرد وزل زد توچشمم.
دستمو از روی پیشونیش برداشت وبوسه نرمی روش زد وگفت:خوبم..لطفا برو انترنهای بیمارستان رو خبر کن به اضافه خودت..بیاین کارتون دارم..
وبلند شد.
بلند شدم.
-خبریه؟
لبخندی زد وگفت:تو خبرشون کن..میگم بهتون..
سری تکون دادم ورفتم پرستارهای کار اموز رو خبر کردم وباهم رفتیم اتاق کارن.
کارن-خوب امروز..حدود2ساعت دیگه برای ازمون پرستاری میان که مدارک پرستارتون رو بدن..
وای چه زود.
همه شروع کردن به همهمه.
کارن-ساکت..من به عنوان یه پزشک..ورییس بیمارستانی که شما دارین توش کارمیکنین بهتر دونستم یه خرده راهنماییتون کنم..اینا که دارن میان به همه چیزتون..همه چیز..حتی تمیزی لباساتونم کار دارن..ظاهرتون رو موجه و درست کنین..بقیه اش برمیگرده به سوابق تون که داخل پرونده تونه و میزان دانش پرستاریتون..
وای خدا..پرونده من که گل باران بود.
کارن رفت سمت کمد میزش وچند تا پرونده که مسلمامال ما بود در اورد و رو به ما گفت:دیگه کاریتون ندارم..فقط خودتون رو اماده کنین..خوشبختانه اینا اصلا شوخی ندارن.
همه بایه دلهره ونگرانی خاص برگشتیم سرکارامون.
لباسام رو چک کردم.
مرتب بودم.
3ساعت گذشته بود اما خبری نبود.
به بیمار بدحالی که تازه اورده بودنش نگاه کردم ودویدم سمتش.
یکی دیگه از پرستارهای کار اموز دنبالم دوید.
دوتایی بالا سر بیمار بودیم.
پرستار کاراموز-خوب چیکار کنیم؟؟
با تعجب نگاش کردم وخشن داد زدم:معلومه..برو دکتر بخش رو پیج کن..
وایستاده بود ونگاه میکرد درحالیکه با خدمه تخت رو به سرعت به سمت یکی از اتاقا میبردیم سرش داد زدم:واسه چی وایستادی؟؟بجنب..
با ترس لرزون رفت.
سریع بیمار رو بردیم داخل یه اتاق.
-یه امپول مسکن بهم بدین..
یکی از خدمه-شما نمیتونی..شما کار اموزی..پرستار بخش باید بیاد..
به در نگاه کردم که خبری از پرستار نبود.
داد زدم:میبینی که پرستار بخش نیست..کاراموز یا غیر کار اموز..این بیمار داره میمیره..مسکن..
فقط نگام کرد.
میدونم بدجور برام دردسر میشه اما سریع رفتم مسکن رو خودم برداشتم ومشغول شدم وبالاخره دکتر بخش رسید وکارها رو انجام داد.
یکی از پرستارا سمتم دوید وگفت:کجایی تو؟بدو برو اتاق عمل..برای ازمونا اومدن..
وااای خدا..
به لباسم نگاه کردم که خونی بود وقت عوض کردن نداشتم.
سریع دویدم سمت اتاق عمل.
همه کار اموزا پشت در بودن.
-چی شد؟قبول شدین؟
کاراموز-معلوم نیست..نگفتن بهمون..ولی..خیلی وقته منتظر توان..
وای خدا..
با عجله ضربه ای به در زدم ودویدم داخل.
یه بیمار رو تخت دراز کشیده بود وکنارش یه میز که یه زن ومرد پشتش نشسته بودن وکارن عصبی ومضطرب بالای سرش وایستاده بود ودو دستش رو دو طرف سر بیمار گذاشته بود.
با دیدنم سریع گفت:پرستاررادمهر..کجا...
چشمش خورد به لباس خونیم وحرفش نصفه موند.
سریع گفتم:من معذرت میخوام..من..
خانومی که پشت میز بود درحالیکه پرونده ای رو که مسلما مال من بود ورق میزدسریع پرید وسط حرفم وگفت:نیازی به ازمون نیست..بفرمایید پیش بقیه..
با ناراحتی وبغض زل زدم به کارن که چشماشو بست وناراحت سرشو تکون داد.
کارن-نمیخواین..
مرده گفت:نه دکتر..نیازی نیست..
سریع گفتم:اخه..
خانوم-بیرون خانوم..
با بغض اومدم بیرون وکناربقیه وایستادم.
اشکم داشت در میومد.
لباس خونی..دیر کرده بودم..پرونده هم که پر از بی نظمی وغیبت..

*بهار*Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora