84.دختر غریبه

2.6K 160 14
                                    

اروم عقب کشیدم وبا شرم گفتم:کار دارم باید برم..
وکمی ازش فاصله گرفتم.
فقط بهم لبخندی زد و برگشت پرونده رو امضا کرد وبه سمتم گرفت.
از دستش گرفتم وزیر نگاه های داغش ولبخند عمیقش رفتم بیرون.
نمیدونم چرا درکش برام سخت بود.احتمالا از غرور بیش از حد اقابود.
جدیدا بیشتر درباره احساساتش فکر میکردم وکمتر به نتیجه میرسیدم وتنها نتیجه ای که بهش دست پیدا میکردم این بود که کارن واقعا مغرور بود.
اونقدر مغرورکه حتی وقتی میخندید نمیتونستم مطمین شم خوشحاله.
در رو بستم وبهش تکیه دادم چشمامو بستم ونفس عمیقمو دادم بیرون.
صدایی کنارم باعث شد تکون بزرگی بخورم ودستم رو روی قلبم بذارم.
دختر-همیشه وقتی یه پرستار از اتاق یه دکتر میاد بیرون قیافه اش اینجوریه؟
اخمی کردم ونگاش کردم.
صدای یه دختر جوان تقریبا هم سن خودم.
قیافه زیبایی داشت.ساده وزیبا بود.قدبلند ولاغر.
موهای بلند خرمایی تیره ای داشت که به مشکی میزدکه ازادانه رهاشون کرده بود.با لباسای ساده وشیک.
صورت کم ارایشش جذابیتش رو بیشتر میکرد.
با یه لبخند شیرین رو لبش.
در کل زیبا ومورد قبول بود.
نمیدونم چرا حس کردم لحنش توهین امیز نبود..یه مهربونی خاصی داشت..یه حس دوستانه.
ولی جدی گفتم:امری داشتین؟
لبخندی زد وکمی بهم نزدیک شد وگفت:با شما نه..
و به در اتاق کارن که دقیقا کنار من بود ضربه ای زد واروم گفت:با این دکترشیطونه کار دارم..
و لبخندش رو عمیق تر کرد وبا بفرمایید کارن سری برام تکون دادواروم وبالبخند گفت:ولی این راهش نیستاااا..
ورفت تو.
اخمم عمیق تر شد.
دکتر شیطونه؟؟این راهش نیست؟راه چی؟چی میگفت این واسه خودش؟اصلا به این چه ربطی داشت؟
با اعصاب داغون وخورد برگشتم سر کارم.
اصلا کی بود؟با کارن چیکار داشت؟دکترشیطونه؟
مثلا کار میکردم ولی همه حواسم به در اتاق کارن بود که ببینم دختره کی میاد واینکه کیه.
باز شدن در اتاق کارن باعث شد همه وجودم چشم بشه وزل بزنم بهش.
دختره دستاشو توی جیبش کرد وبا لبخند با کارنی که بالبخند نگاش میکرد حرف میزد.
هه اقا کارن با گشاد ترین حالت لبخند ممکن دست به سینه به درگاه اتاقش تکیه داده بود وبا دختره که روبروش وایستاده بود حرف میزد.
خون خونم رو میخورد..داشتم خفه میشدم.
چند لحظه همونجور موندن وبعد کارن خندید ودوتایی سمت در خروج رفتن.
کارن تا جلوی در ورودی همراهیش کرد وبعد حتی بدون اینکه باهاش دست بده سرش رو تکون داد واحتمالا خداحافظی کردن ودختره رفت.
بغض کردم.یعنی این دختره غریبه کی بود؟
همه وجودم پر از سوال وحسادت بود.
دوست نداشتم کارن بفهمه دارم از حسادت وفضولی میترکم بنابراین سریع وجدی مشغول مثلا مرتب کردم پرونده ها شدم که نفهمه با دختره دیدمش.
اومدم جلوی پیشخون ایستگاه پرستاری وگفت:احوال پرستار جدید؟
جدی گفتم:ممنون..
کارن-بهاری اصلا حواست هست خیلی وقته ویالون تمرین نکردیم؟
عشقم به ویالون بدنم رو لرزوند وسریع برگشتم سمتش وگفتم:اره..خیلی وقته..
لبخندی به ذوقم زد وگفت:من الان عمل دارم..بعد عمل تقریبا ساعت کاری تو هم تموم شده..میریم خونه من تمرین..خوبه؟راستی یه چیزی..فردا هم که اومدیم بیمارستان یادم بنداز روزهای کاریت رو بهت بگم..دیگه قرار نیست هر روز بیای دیگه..
وای خدایا شکرت.
دیگه تحمل هر روز اومدن رو نداشتم.
دوست نداشتم مشکلاتم با کارن روی ویالونم تاثیر بذاره واسه همین گفتم:قبوله..
لبخندی زد ورفت سمت اتاقش.
خیلی فکرم مشغول بود.خیلی زیاد..مشغول اون دختر..یعنی کی بود؟
ساعت کاریم تموم شد.
لباس پوشیده اماده بودم که برای گوشیم اسمس اومد.
عزراییل:"بهار من تو پارکینک تو ماشین منتظرتم..کارت تموم شد بیا"
بلند شدم ورفتم سمت پارکینک وسوار ماشینش شدم.
کارن-پیش به سوی ویالون..
به لبخند کوچیکی اکتفا کردم.
وارد خونه اش شدیم.
هم اون جدیت یه استاد رو داشت هم من جدیت یه شاگرد رو.
انگار هردومون جایگاهمون رو خوب میشناختیم که الان فقط استاد وشاگردیم.
ساعتهابود برام درس رو توضیح میداد ومن با عشق به ویالون به گفته هاش عمل میکردم.
بعد ساعتهاتمرین گفتم:اگه لطف کنی برام یه اژانس خبر کنی..من..
پرید وسط حرفم وگفت:خودم میرسونمت..اژانس چیه؟
تو ماشین نشسته بودیم که گفت:بهار چیزی شده؟
-باید چیزی شده باشه؟
کارن-باید که نه...ولی خیلی خوشحال بودی..به دفعه بادت خالی شد..
-خوبم..چیزی نیست..
باور نکرد ولی بیشترم سوال نپرسید.
شب خواب اون دختره رو دیدم..هه دختر غریبه ای که حتی اسمشو نمیدونستم.
صبح وارد بیمارستان که شدم بعد عوض کردم لباسم خودم یک راست رفتم سمت اتاق کارن.
ضربه ای به در زدم وبدون اینکه چیزی بگه رفتم داخل.
لبخندی زد وزل زدبهم وگفت:صبحت بخیر..
-ممنون..اومدم لیست روزهای کاریم رو بگیرم..
با لبخند چشماشو تنگ کرد وگفت:عجله داری؟
-تقریبا..خسته شدم از هر روز اومدن..
نگاه مهربونی بهم انداخت وزیر لب گفت:تنبل خانوم..
وسررسیدی رو روی میز گذاشت وگفت:طبق قانون شما باید از7روزهفته4روزش رو بیمارستان باشی..دراصل 4شیفت..شیفت هات هم اینجوریه شنبه ویک شنبه روز کاری..یعنی از ساعت8صبح تا 6غروب..وچهارشنبه وپنج شنبه شب کاری یعنی از ساعت 6غروب تا فردا صبحش ساعت 8...برات نوشتم که یادت بمونه.
وبرگه ای رو به سمتم گرفت وگفت:روزهای دوشنبه وسه شنبه وجمعه هم متاسفانه تعطیلی..
سریع گفتم:متاسفانه؟؟؟
رفتم برگه رو ازش گرفتم.
فقط با لبخند نگام میکرد وچیزی نگفت.
کارن-پس کارات شد..دوشیفت روز...دو روز خونه...دوشیفت شب..یه روز خونه..مشکلی نیست؟
-نه ممنون..
اومدم برم که گفت:بهار..
-بله.
کارن-دوستام امشب یه مهمونی در اصل دور همی کوچیکی دارن که اگه  دوست داشته باشی بریم..
خواستم بهونه بیارم-اخه من اونجا کسی رو نمیشناسم.
چشماشو تنگ کرد وگفت:خوب اشنا میشی..اینکه چیزی نیست..بیشتری هاشون رو توی مراسممون دیدی..تازه رها ومانی هم هستن..
کمی فکر کردم وگفتم:باشه..
لبخندی زد وگفت:پس ساعت 8میاد دنبالت خونه تون..
سرمو تکون دادم.
کارن-بهاار..
بی حوصله از خود درگیری که بااون دختره غریبه داشتم کلافه وعصبی گفتم:بله..چیه؟
متعجب از این رفتار بی حوصله وعصبیم گفت:هیچی...فقط میخواستم بپرسم صبحانه..
برای پیچوندنش وسط حرفش پریدم وگفتم:خونه خوردم..
هر چند نخورده بودم.
واومدم بیرون.
واسه شب سنگ تموم گذاشته بودم.
یه بار دیگه به خودم تو اینه نگاه کردم.
لباس ابی تیره ام روکه به سرمه ای میزد بار دیگه برانداز کردم.بلند وسنگین.
قشنگ بود.
گوشیم زنگ زد.
با دیدن اسم سفیده لبخندی رو لبم اومد.
هنوز نیم ساعتی تا اومدن کارن وقت داشتم.
-سلام سفیده جون
سپیده-سلام بهارجون..خوبی؟خوش میگذره ما رو نمیبینی؟
خندیدم وگفتم:اووف تا دلت بخواد..
خندید وگفت:نامرد..هی راستی..این پسره رو تو فرستادی دفتر من؟
-پسره..کدوم پسره؟
سپیده-بهزاد مجد..برادرشوهر رها..
-اهان اره..اومد بیمارستان کارتت رو ازم گرفت..خوب حالا کارش چی بود؟
سپیده-عه که اینجور اقای مغروره جدی بچه پرو یه جوری نشست جلو من انکار نوکر خونه زادشون..
-واقعا؟به نظرمیومد با شخصیت باشه..
سپیده-بود..زیادی با شخصیت بود..باشخصیت ولی مغرور.
باشیطونی گفتم:مغرورخوبه که..
سپیده-عه دوست داری؟؟
خندیدم وگفتم:اره خیلی..
زیرلب گفتم:کارنم مغروره..خیلی مغرور..هیچ وقت نمیشه فهمید واقعا تو سرش چیه..یه موقع شیطونه..یه موقع خشنه..یه موقع ارومه..اصلا نمیفهمی چشه..به چی فکر میکنه..درکش برام سخته..
سپیده-انقدر غرورم خوب نیست..البته رفتارش برای تو فرق داره..
-چه فرقی؟
سپیده-بیخیال بهار..
-میخوام بشنوم..چه فرقی؟
سپیده-یه جایی رفتم که برحسب اتفاق فهمیدم دوستای قدیمی کارنن..چیزایی درباره اش میگفتن که قبول کن این رفتاری که با تو داره اصلا باغرور وخشونت وجدیت نیست..
-چیا میگفتن؟
سپیده-میخوام تمام جوانب روبسنجم پس راستشو بگو..تا حالا لباسای کارن رو پوشیدی؟
هیچی نگفتم.
مهربون گفت:بهاااار..پوشیدی؟
اروم گفتم:چندبار..
سپیده-چیزی هم بهت گفت؟
-مثلا چی؟بابا بیست سوالیه مگه..مگو چی میخوای بگی؟
سپیده-بابا دوستاش میگفتن کارن رو لباساش خیلی حساسه اصلا اجازه نمیده کسی بپوشدشون اگرم بپوشه لباسه رو میندازه دور در ضمن میگن خیلی دعوای بدی هم سرش راه میندازه..
من چندبار لباساش رو پوشیده بودم و..و دیده بودم باز اون لباسا رو پوشیده.
ذهنم رو بدجور مشغول کرد تو فکر بودم که صدای زنگ ایفون حواسم رو سرجاش اورد.
سپیده-بهار کجایی؟
-هیچ جا..سپیده من باید برم..بعد بهت زنگ میزنم..
وگوشی رو قطع کردم.
ارمان-بهاااااار...بهاااااار..کارن اومده دنبالت..
-باشه بهش بگو الان میام..
پالتوم رو روی لباسم پوشیدم ونگاه دیگه ای به خودم توی اینه انداختم وبا فکر مشغول ودرگیر رفتم بیرون وسوار ماشینش شدم.

*بهار*Where stories live. Discover now