80.اولی

2.9K 158 13
                                        

نگاهی بهم کرد.لبخندی زد وگفت:خوب خوابیدی؟
دست به کمر گفتم:برام مرخصی گرفتی واوردیم خونه ات؟
کارن-اهوم..
-خودت برام مرخصی میگیری بعد فردا که دعوامون شد برام غیبت میزنی دیگه اره؟؟
خندید وهمونجور که جلو میومدگفت: پس بهتره دعوامون نشه..
ولپم رو کشید وگفت:بعدشم یه پرستارخسته خوابالو به درد بیمارستان نمیخوره..
کارن-اوه یه چیز دیگه..از لباسا خوشت اومد؟اصلا دیدیشون؟برای تو گذاشته بودم.
-اره دیدم..ممنون..برای چی؟
بالبخند گفت:واسه مراسم دیگه..
به ساعت نگاه کرد وگفت:گفتم شاید انتخاب لباس برات سخت باشه واسه همین خودم وقتی خواب بودی برات یه چیزی تهیه کردم..اگه مشکلی نیست حدودیه ساعت دیگه راه میوفتیم..اگرم مشکلی هست واز لباسا خوشت نمیاد میتونم برسونمت خونه تون و...
پریدم وسط حرفش:نه قشنگه..مشکلی نیست..
لبخندی زد وگفت:پس تنهات میذارم تا حاضر شی.
ولباساش رو برداشت ورفت بیرون.
دوباره نگاهی به لباسا انداختم.
شیک وسنگین.
دوست داشتم خوشگل کنم تا به کارن بیام.
سریع رفتم سراغ کیفم.
بادیدن کیف ارایش کوچیکم که به اجبار سپیده همراهم بود لبخندی زدم وتو دلم به سپیده افرین گفتم.
لباسها رو پوشیدم و شروع کردم به ارایش کردن.
یه ضربه به در خورد و بعد صدای کارن:بهار میتونم بیام تویه چیزی بردارم؟
دوست نداشتم الان ببینتم.
دویدم تو دستشویی وگفتم:اره..بیا..
ودر دستشویی رو بستم.
در رو باز کرد و اومد داخل اتاق وصدای کلید واین چیزا اومد بعد صدای کارن نزدیک در دستشویی:بهاااری..خیلی کار داری؟
لبخندی زدم.چقدر این طرز صدا کردن جدید رو دوست داشتم.
-نه خیلی..
کارن-مثلاچقدر؟
-یه ربع..
کارن-باشه..پس یه ربع دیگه..تو ماشین منتظرتم..دیرنکن زیزیگولو..
لبخندی زدم وگفت:باش.
به کارم ادامه دادم.
خیلی سنگین ارایش نکردم ولی اونقدری بود که به چشم بیاد والبته بهم بیاد.
جلوی اینه وایستادم وبا لبخند به خودم نگاه کردم.
فک کنم یه ربع شده بود.
از اتاق بیرون اومدم ورفتم پایین.
سکوت بود..پس حتما تو حیاط بود.
رفتم تو حیاط.
به ماشین تکیه داده بود.
با لباسای مردونه وسنگین مشکیش که بی نهایت بهش میومد وبا جذبه ترش کرده بود.
لبخندی زدم ورفتم سمتش.
تا لحظه ای که نزدیکش بشم متوجهم نشد.
جلوش وایستادم ونگاش کردم.
-خوب..من حاضرم..
سرش رو بلند کردوخیره زل زد بهم..چشم ازم برنمیداشت.
بالحن خنده گفتم:چیه؟
سرفه مصلحتی کرد وسریع نگاه ازم گرفت واخم ریزی کرد وگفت:هیچی..هیچی..
ونشست پشت فرمون وعینکش رو زد.
منم نشستم.
لبخندی رو لبم اومد.
یعنی خوشگل شده بودم؟
-کارن
کارن-جانم..
-مگه مراسم جشن واینا نیست...پس لباسامون یه خرده زیادی رسمی وسنگین نیست؟؟
کارن-یه جورایی اره..جشنه ...تو حیاط ستاد برگزار میشه خیلیا لباس مهمونی میپوشن..مخصوصا خانومااا ولی من دوست ندارم اونجا اونجوری ومثل اونا لباس بپوشی..همینجوری سنگین لباس پوشیدنت رو ترجیه میدم.
به ترافیک خوردیم.
اصلا نگام نمیکرد ونگاهش کاملا به روبرو وسمت پنجره خودش میچرخید.
شیطنتم گل کرده بود یه کم اذیتش کنم.
-چرا نگام نمیکنی؟خیلی زشت شدم؟
زیر چشمی نگاهی بهم انداخت وباز زل زد به روبرو ودرحالیکه سعی میکرد لبخند نزنه گفت:نه..برعکس..
نرم نگاهش رو کشید روم وگفت:خوشگل شدی..
لبامو غنچه کردم وچشمامو تنگ وگفتم:عه..چون خوشگل شدم نگام نمیکردی؟
انگشتش رونرم روی گونه ام کشید وگفت:اره شیطون..میترسم کاری دستم بدی که بعد تیکه اش رو بهم بندازی..
از شیطنت نگاهم کم شد.
پس هنوز سراون قضیه دلخور بود.
هنوز ترافیک سنگین بود
واسه اینکه از دلخوری خارجش کنم با شیطنت گفتم:عه..اون چه کاریه که قراره تیکه اش رو بهت بندازم؟
نفساش تند شد وزیرلب گفت:جهنم وضرر.
وسریع اومد جلو ولباش رو روی لبام گذاشت.
گرم وبا ولع میبوسید.
اروم دستم رو بالا اوردم وروی صورتش گذاشتم واروم همراهیش کردم.
با بوق ماشینهای عقبی اروم عقب کشید وبه روبرو که خالی شده بود نگاه کرد وراه افتاد.
اب دهنم رو قورت دادم ولبم رو بردم داخل دهنم.
زیر چشمی نگام کرد وگفت:دلتنگی این چند وقت رو جبران نکردااا.
خندون وبا لحنی که سعی میکردم شیطنتش رو پنهون کنم رو کردم به پنجره سمت خودم وگفتم:از سرتم زیاد بود..دیرمون میشه..
بلند خندید.
بالاخره رسیدیم.
ماشین رو توی پارکینگ گذاشت.اینه رو پایین کشیدم ونگاهی به خودم انداختم.
یه استرس خاصی داشتم.دوست نداشتم جلو دوستا وهمکاراش بد جلوه کنم یا اینکه بعد بگن کارن خیلی از زنش سر بود..هه هرچند واقعا بود.
-خوبم کارن؟
کارن-خیلی..اونقدر که میخوام بیخیال مراسم بشم و...
با خنده نگاش کردم وگفتم:چیه؟نکنه تیر به سرت خورده؟خوش مشرب شدی..
کارن-نبودم؟؟
ابرو بالا انداختم وسرمو تکونی دادم وگفتم:ای بودی..ولی خوش مشرب تر شدی..مخصوصا با من..
کارن-خوبه یا بد؟
-نمیدونم..حالا ول کن این حرفا رو..دیر شد بریم.
پیاده شدیم.
ماشین رو قفل کرد وانگشتاش رو توی انگشتام قفل کرد.
از در ورودی بزرگی عبور کردیم.
دوسه نفر جلوی در به کارن احترام نظامی گذاشت.
خوشحال بودم از اینکه دستم رو گرفته بود.
یه حیاط نسبتا طولانی بود که انتهاش کلی صندلی که ردیفی چیده شده بودن ویه سکوی بزرگ مثل سن.
تا رسیدن به جایگاه نزدیک 50نفر که خیلی هاشون هم با همسر وبچه هاشون بودن به کارن احترام نظامی میذاشتن وکارن هم جدی وبا جذبه سری تکون میداد.
-یه سوال بپرسم؟
کارن-شما دوتا بپرس..
-اینجا کسی هم هست که تو بهش احترام بذاری؟
خندید که یه نفر جلومون بهش احترام گذاشت.
کارن سریع خنده شو جمع کرد و سری تکون داد وبه من گفت:بهار جان هرکی دوست داری..من اینجا یه جذبه خاصی دارم..به بادش نده جان عمت...
خندیدم وبا شیطنت گفتم:عه..پس اینجوریه..اصلا راه نداره..باید بخندی..بخند..بخند..بخند..بخند...کارن باید بخنده...اگه کارن نخنده از..از زیر دستاش میترسه...کارن باید بخنده..بخند...بخند..
انقدر گفتم که بلند خندید ودستشو انداخت دور شونه مو منو به خودش نزدیک کرد وگفت:دیوووونه
دوسه نفر از سربازا با دیدن خنده بلند کارن با تعحب نگامون کردن.
-نچ نچ..جان من تا حالا جلوشون نخندیده بودی نه؟؟
کارن-نچ..
-حالا نگفتی...کسی هست که تو بهش احترام بذاری؟؟
دستشو گذاشت پشت کمرم وچشماش و دهنش رو کج کرده وگفت:اقاتون رو دست کم گرفتیاااا..هستن ولی انگشت شمارن..
وباز دستم رو گرفت.
لبخندی از "اقاتون"ش رو لبم اومد.
یه نظامی با خانومی که مسلما همسرش بود اومد جلو واحترام گذاشت.
نظامی-سلام قربان..
دقت کردم..همون پسره ادوارد بود..همون که تو بیمارستان برای احترام به کارن اومده بود.
کارن-سلام ادوارد..خوبی؟
ادوارد-ممنون قربان..همسرم هستن لورا..
لورا-خیلی خوشبختم...ادوارد خیلی از شما تعریف میکنه..
کارن لبخندی زد وگفت:ممنونم خانوم..ادوارد خیلی لطف داره..ایشونم همسر من بهار هستن..
لبخندی زدم ودستم رو به سمت لورا دراز کردم وگفتم:خوشبختم..
سریع دستم رو به گرمی فشرد وگفت:همچنین..
ادوارد-خانوم بسیار خوشبختم..
-ممنون..همچنین
ادوارد-ببخشید قربان..بااجازه تون..
وپاهاش رو کوبید.
کارن سری تکون داد وادوارد وهمسرش رفتن.
کارن-کار اموز خودمه..پسر با اینده ایه..
سری تکون دادم.
بالاخره به سن وصندلی ها رسیدیم.
مردی جلو اومد.
کارن دستم رو ول کرد واحترام نظامی گذاشت.
اروم کنار گوشش گفتم:پس یکی هم پیدا شد تو بهش احترام بذاری..
کارن سعی کرد لبخند نزنه ولی نمیتونست.
به مردی که کارن بهش احترام گذاشته بود نگاه کردم.
یه مرد حدود40ساله یاهمین حدود..
مرد بالبخندی به من نگاه کرد و باز به کارن نگاه کرد وگفت:نه.. پس درسته که میگن سر نیک فر میخنده..
به من نگاهی کردوگفت:دست مریزاد دخترم..خسته نباشید..ماکه نتونستیم نیش این اقای جدی رو وا کنیم..شما تونستی..خیلی خوش امدین.
ریزخندیدم وبه کارن نگاه کردم که بالبخند نگام میکرد.
-اونجوری هاهم نیست..ممنونم..
کارن-ایشون فرمانده ستادهستن..جناب تورنتو..جناب ایشون هم نامزدم بهار..
تورنتو-پس بانوی زیبای کارن شمایی؟
فقط لبخند ریزی زدم.
ضربه ای به سرشونه کارن زد.
یه دفعه ای بلند وجدی گفت:سر نیک فر؟؟
کارن سریع پاهاشو کوبید وگفت:بله قربان..
تورنتو جدی گفت:امروز ماموریتت خوش گذشتن به زنته..بهش بد بگذره من میدونم وتو..
خندیدم.
کارن سعی کرد لبخند نزنه وباز پا کوبید وگفت:چشم قربان.
تورنتو لبخندی زد وسری برامون تکون داد ورفت.
با رفتنش باز زدم زیرخنده.
کارنم خندید.
-چقدر مرد خوبی بود..
کارن-اهوم..
لبام غنچه کردم واخمامو کردم توهم وتهدیدامیز گفتم:هی سر..ماموریتت یاد نره..
خندید وگفت:ما پیش اینا سریم..پیش شما سربازی بیش نیستیم بانوو..
لبخندی زدم.
دستم رو گرفت ورفتیم سمت صندلی ها.
ردیف اول.
-اقاهه الان اینجا میشینم بلندمون میکنن ضایع میشیمااا..در این حدم گنده نیستیااا
خندید.
به صندلی ها نگاه کردم که اسم داشت.
اسم کارن رو صندلی ردیف اول بود وصندلی کناریش بدون اسم.
ایول بابا..پس گنده بود.
نشستیم.
مراسم شروع شد.
عده ای سخنرانی کردن ودرباره زحمتهایی که این نظامیان برای ما واسایش ما میکشن صحبت کردن.
بعد نوبت به تقدیر وترفیع بهترینها شد.
دونه دونه اسمها خونده میشد ومیرفتن بالا وهدیه شون رو میگرفتن.
کارن دست منو که حلقه ام توش بود توی دستش گرفته بود وروی پاش گذاشته بود ودرحالیکه به روبرو خیره بود با حلقه ام بازی میکرد.
تورنتو-خوب..حالا نوبت تقدیر از کسیه که دراصل این مراسم برای اون وتلاش ها وزحمتهای اون برگزار شده..این فرد از نظرهمه مایه فرد فوق العاده قوی وباتوانایی های بسیاره..واین مراسم حتی بخش کوچیکی از زحمات اون رو جبران نمیکنه.شخصی که در ماموریت چند روز پیش جانفشانی بزرگی انجام داد وبار دیگه مثل همیشه لیاقت خودش روبه ما نشون داد وثابت کرد لیاقت ماموریتهای بزرگتر ومهم تر رو داره..واین شخص کسی نیست جز..سر کارن نیک فر..
همه دست زدن.
انتظارش رو نداشتم وباخنده براش دست زدم.
یعنی واقعا همه این مراسم برای کارن بود؟
لبخندی زدم .
بهم نگاه کرد وبلند شد ورفت بالای سن.
لوح تقدیر وجعبه کادو شده ای رو گرفت که کادوش از بقیه بزرگتر بود و بهش گفتن چند لحظه ای صحبت کنه.
پشت میکروفون ایستاد وگفت:خیلی ممنونم بابت اینکه من رو لایق این هدیه دونستین..من تنهاچیزی که میخوام بگم اینه که تو زندگیم عاشق دو چیزیم...که دومیش شغلم توی ستادیعنی نجات جون ادماست که این کار اولین عشقم رو برام به ارمغان اورده وواقعا برام لذت بخش بوده...
نگاهی بهم کرد وادامه داد:و دیگه حرف خاصی ندارم..ممنونم...
همه براش دست زدن...منم همین طور.
اومد کنارم نشست.
با لبخند سوالی که تو ذهنم رژه میرفت رو تو شلوغی صدای دستها پرسیدم:اولیش چیه؟
خندید وسرش رو اورد جلو ودر مقابل همه نگاه هایی که بهمون خیره بود بوسه ای روی گونه ام زد.
چقدر بوسه اش برام شیرین بود..
یعنی فقط برای خود نمایی جلوی اینا بود؟

*بهار*Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin