باز چند روز سخت دوری وبی خبری از کارن.
امروز شنبه بود.
اخرین باری که کارن رو دیده بودم چهارشنبه بود که اونجور عصبی وبا عجله ترکم کرد.
دو روز پیش.
دو روز پر از دلتنگی وبی حوصلگی برای من.
رفتم تو دستشویی وابی به صورتم زدم وبا بغض گفتم:چته بهار..اروم باش..مگه اون مرد کیه؟
قطره اشکم پایین اومد وبی حوصله وبلند گفتم:همه وجودمه..
وبا عصبانیت نگاه از اینه گرفتم وبا خشم دستی به اشکای مزاحمم کشیدم وپاکشون کردم ورفتم بیرون.
شخصی از پشت چشمم رو گرفت.
دستای دخترونه شو لمس کردم وبا لبخند گفتم:سفیده جونم تویی؟
با صدایی که تلاش میکرد برام نااشنا باشه واصلاشبیه هیچ کسی نبود که میشناختم گفت:نه..یه بار دیگه امتحان کن..
با خنده وشیطنت گفتم:بهت قول میدم اونقدر باهوشم که اگه دستاتو از روی چشمام برداری میشناسمت..
خندید ودستاشو برداشت.
برگشتم سمتش.
آرتیمیس.
لبخندی زدم وگفتم:دیدی گفتم برداری میشناسم..
دوتایی خندیدیم.
آرتیمیس-پایین سراغت رو گرفتم گفتن بالایی..
لبخند کوچیکی زدم که ادامه داد:امیدوارم همه چیز اونجور که باید پیش بره وتو به چیزی که میخوای برسی.
لبخندی زدم وگفتم:ممنونم..منم امیدوارم..حالا اینوراا؟؟
آرتیمیس-اومده بودم یه پرونده به کارن بدم گفتم یه سری هم به تو بزنم..
وپرونده توی دستش رو تکونی داد.
-خیلی خوشحالم کردی..
آرتیمیس-فدای تو..من فعلا رفتم پایین اینو بدم کارن..بعدش برم..کلی کار دارم.
از کنارم رد شد وهمونجور که عقب عقب میرفت گفت:هی..من اون روز رو میبینم که این چشمای اشکی خندون باشن..من دیدمش توهم ببینش..
لبخندی بهش زدم که دستی برام تکون داد ورفت پایین.
دوست داشتم به بهونه آرتیمیس هم که شده برم پایین وکارن رو ببینم.
دلم خیلی براش تنگ شده بود..داشتم برای یه لحظه دیدنش به هر چیزی چنگ میزدم..چی بهتر از آرتیمیس.
دستی به لباسم کشیدم ورفتم پایین.
تو سالن راه افتادم که به راهرو رسیدم.
از دیدن چیزی که جلوم بود حس بدی تو همه وجودم رخنه کرد.
اینجا چه خبر بود؟اینا...
اروم رفتم پشت ستون ونگاهشون کردم.
این دوتا...نکنه...نکنه..واای خدا من.
چشم دوختم به نازنین که درمقابل آرتیمیس وایستاده بود.
صداشون به گوشم خورد.
آرتیمیس-ماژیک قرمز داری نازنین؟
پس همدیگه رو میشناختن.
نازنین-ماژیک قرمز؟واسه چی؟
آرتیمیس-واسه اینکه قراره دایره بکشی..خوب گوشاتو وا کن..دور بهار وکارن دایره قرمزبکش..وگرنه من میدونم وتو..اوه..دوتا دایره هم نه..یه دایره که کارن وبهار هر دو توش باشن..سعی نکن رابطه شون رو خراب کنی وگرنه..
نازنین عصبی پرید وسط حرفش وگفت:وگرنه چی؟
آرتیمیس با خشم وغیض ودندونای فشرده گفت:من خیلی چیزا ازت میدونم..خیلی چیزا..اونقدر که دهنم رو باز کنم باد میبرتت..
نازنین ترسیده وخشن به آرتیمیس نگاه کرد.
نازنین-چی این وسط نصیب تو میشه؟اینکه بهار رو کنار کارن نگه داری؟
آرتیمیس-قرار نیست از رابطه دیگران چیزی نصیب امثال من یا تو بشه..هر جور که دوست داری فکر کن..فقط بدون من طرف بهارم..مثل کوه پشتش وایستادم وبراش هرکاری میکنم که کنار کارن بمونه..
نازنین-هه چیه؟یه دفعه پیدات شده..شدی فرشته نیکوکار؟
آرتیمیس-این کمتر کاریه که میتونم برای کسی که مثل داداشم میمونه انجام بدم..نگه داشتن یه فرشته مثل بهار کنارش..
آرتیمیس انگشت اشاره شو روی شونه نازنین گذاشت وگفت:وبد به حال کسی که جلو راه بهار سنگ بندازه..فک نکن دست خالی جلوت وایستادم..نذار فیلم وعکسایی که ازت دارم رو رو کنم که خانواده عزیز پدریت اتیشت بزنن..
نازنین از ترس تند تند نفس میکشید و سینه اش محکم بالا وپایین میرفت.
آرتیمیس-یاد بگیر چیزی که مال تو نیست رو رها کنی..
آرتیمیس از کنارش رد شد وطعنه ای بهش زد ورفت اتاق کارن.
نازنینم عصبی وبا حالت دو سمت در خروج رفت.
سریع خودم رو عقب کشیدم تا منو نبینه.
ندید ورفت بیرون.
لبخندی رو لبم اومد.
پس آرتیمیس کسی بود که میتونستم بهش اعتماد کنم.
خوش حال بودم از اینکه به حرفش گوش دادم...وقتی اینجوری پشتم وایستاده پس کسیه که میتونم بهش اعتماد کنم.
یعنی واقعا قصد کمک داشت..حال کردم وقتی اونجوری جلوی نازنین در اومد.
پس یکی پیدا شد سر راه این دختره پرو وایسته وبنشوندش سرجاش.
سر جمع آرتیمیس دو دقیقه تو اتاق کارن موند وبدون پرونده اومد بیرون ورفت.
واقعا خوشحال بودم.
من وآرتیمیس میتونستیم بهترین دوستا بشم.
از خیر دیدن کارن گذشتم.
هرچند برای دیدنش داشتم جون میدادم وهمه وجودم لبریز از یاد کارن بود برگشتم بالا.
اونقدر دلتنگش بودم که حتی شبا خوابش رو میدیدم..واضح..مسخره بود اماخوش عطر..با همون عطر تلخ دوست داشتنی ومردونه اش..بالشم هنوز بوش رو میداد..
ولی...
با بغض وغمگین نشستم سرجام وسعی کردم خودم رو با کار مشغول کنم.
دوساعتی گذشت.
یکی از پرستارا-خانوم رادمهر..دکتر نیک فر رو ندیدی؟
-دکتر نیک فر؟خوب اتاقش پایینه..مسلما اونجاست..
پرستار-نه بابا..الان بالا بود..
سریع بلند شدم وگفتم:واقعا؟اینجا بود؟
پرستار-اره..ندیدیش؟اونجا جلوی در ورودی ایستاده بود..
سریع به در وجای خالیش نگاه کردم.
چطور اینجا بود ولی متوجهش نشدم؟
یعنی اینجا چیکار داشت؟چرا جلو نیومد؟چرا..
شاید پرستاره اشتباه میکنه..
اخه..کارن..بالا..بی علت..
چشمامو از شدت ناراحتی بستم .
حدود 2ساعتی گذشت وبا بی حوصلگی رفتم به بیماری سر بزنم.
امپول خانوم پیری رو زدم و خواستم برم که دستم رو گرفت وگفت:تو ازدواج کردی دخترم؟
خواستم دهن باز کنم که صدای جدی کارن جلوی در شنیده شد وبا عث شد سرم مثل فنر با ذوق برگرده سمتش.
کارن جدی وبا اخم گفت:بله ازدواج کرده..
ونگاهی بهم انداخت وگفت:بیا یه دقیقه..
ورفت بیرون.
سریع وبا شوق رفتم بیرون.
الهی..چقدرم دلم براش تنگ شده بود.
با لبخند نگام کرد وبا صدایی که نمیدونم چرا حس کردم دلخوره گفت:بهار خانوم نامرد..غید ما رو زدی..حداقل غید ویالونت رو نزن..تو که عاشقش بودی..
-هنوزم هستم.
لبخندی زد وگفت:پس امروز..بعد کارت..خونه من..کلاس ویالون..
دهن باز کردم که سریع اخم مصلحتی کرد و جدی گفت:استاد کلاس تعیین کرده..نمیتونی بزنی زیرش..
خنده نمکینی کردم که دیدم خیره نگام میکنه.
دستش رو گذاشت روی نیمرخم.
بدنم از گرمای دستش لرزید.
نرم انگشت شستش رو روی صورتم کشید وجدی گفت:امروز..ساعت 7.خونه من..هیچ بهونه ای رو هم قبول نمیکنم..
لبخندی زد و رفت.
همه وجودم کارن رو طلب میکرد.
میدونستم باید ازش دوری کنم ولی دیگه واقعا نمیتونستم.
بنابراین تصمیم گرفتم برم.
ساعت 6که کارم تموم شد رفتم خونه و دوش گرفتم و لباس قشنگی والبته با رعایت سنگینی ووقار انتخاب کردم و پوشیدم.
بار دیگه به پیرهن استین سه ربع طوسیم که لبه استیناش نوارهای طلایی داشت و شلوار مشکی دمپام که پایینش نوار طلایی وطوسی داشت نگاه کردم وپالتوی مشکی بلندم رو روش پوشیدم و ویالونم رو برداشتم ورفتم پایین.
-مامان من دارم میرم..
مامان-کجا؟
-پیش کارن..کلاس ویالون.
مامان-باشه..برو به سلامت..مواظب خودت باش..شب میای؟
نگاهی به مامانم انداختم ونا مطمین از خودم که میتونم درمقابل کارن مقاومت کنم یا نه گفتم:به احتمال زیاد برمیگردم..
بابا-پس دیر وقت میشه هوا تاریکه..خودت تنها برنگرد..یا با کارن بیا یا زنگ بزن ارمان بیاد دنبالت..
-چشم..
ورفتم بیرون وتاکسی گرفتم ورفتم خونه کارن.
با زنگ زدنم بدون جواب دادن ایفون در رو باز کرد.
حیاطش رو طی کردم وبه خونه نزدیک شدم که برای پیشوازم اومد.
بالبخند زل زد بهم.
-سلام اقای استاد..
کارن خنده ریزی کرد وگفت:سلام خانوم شاگرد..
لبخندش رو عمیق تر کردوکشید عقب وتعارفم کرد داخل.
رفتم داخل وپالتوم رو در اوردم که برق تحسین وچیز دیگه ای رو که نمیدونستم چیه توی چشماش دیدم.
به جوری هول رفت اشپزخونه وبا دو لیوان قهوه برگشت.
با شوخی گفتم:کد بانویی شدیااا..وقتشه برات استین بالا بزنیم..
بلند خندید وروبروم نشست و پاش رو روی پاش انداخت وگفت:قبلا برام زدن..
با شیطنت گفتم:مصلحتی نه...واقعی..
لبخندش محو شد وخیره نگام کرد.
ناراحتی از جمله ام رو توی چشماش دیدم ولی خود کرده را تدبیر نیست اقای مغرور.
جدی شد وبلند شد ویالونش رو اورد و شروع کرد به اموزش دادن.
انگار اموزش رو به تیکه انداختن من ترجیه داده بود.
منم با تمام دقتم گوش میدادم وعمل میکردم.
تقریبا درسش تموم شده بود.
چشمم خورد به پیانوی شیک وگرون قیمت گوشه خونه اش وگیتارش که کنارش بود.
بدجور هوس کرده بودم پیانو یا گیتار بزنه وبخونه.
دلتنگ صداش بودم.
مظلوم نگاهم رو ازشون کشیدم رو صورتش وگفتم:کااارن..
به قیافه مظلومم نگاه کرد ونرم گفت:جانم..
جانمش نسیم خنگی بود به این مدت دوری ودلتنگی.
با لبخند به پیانو وگیتار نگاه کردم وگفتم:برام میزنی ومیخونی؟
همونجور نگام کرد که جدی وار وبلند گفتم:این یه دستور بود سرباز..برام بخووون..
نمیدونم تو چشمام چی دید که دستش رو به نشونه احترام نظامی کنار سرش گذاشت وگفت:چشم قربان..
ورفت پشت پیانوش نشست.
با ذوق گفتم:اخ جون
ورفتم رو صندلی دراز پیانوش کنارش نشستم.
نگاه مهربونی بهم انداخت وگفت:پیانو یا گیتار؟
-فرقی نداره..هر کدومش..
YOU ARE READING
*بهار*
Romance"بهار"اسم رمان واسم دختریست که اینار من راوی اون وزندگیش هستم.دخترسنگین وسرسخت وجدی والبته دست وپا چلفتی وزبون دراز وکمی شیطون وصدالبته پرو. امیدوارم خوشتون بیاد. امیدوارم باز هم مثل "رهای من"همراهیم کنین. "بهار"دومین اثر منه بعد از"رهای من"که بسیار...
