ایفون رو جواب داد وبدون نگاه کردن بهم گفت:اره اژانسه..بیا..
خودش جلوتر از من راه افتاد.
پشت سرش رفتم.
در ماشین رو برام باز کرد ومسیر بیمارستان رو به راننده گفت وپولش رو داد که سریع گفتم:پول داشتم..
چشماشو تنگ کرد ونگام کرد.
قلبم تند تند میزد از نگرانی...خدایا خودت مواظبش باش
اروم گفتم:کارن..
کارن-جانم..
-خیلی مواظب خودت باش.
دستش رو گذاشت رو صورتم ولبخند زد وگفت:چشم..تو هم مراقب خودت باش..بیمارستان رو اتیش نزن تا برگردم..خوب؟؟
خندیدم.
اخه تو نباشی من چه شیطنتی بکنم..
یکم نگام کرد وبعدشقیقه مو بوسید وبه راننده گفت:حرکت کنین لطفااا.
ماشین راه افتاد.
برگشتم ونگاش کردم.
دلم بدجور براش شور میزد.
خدا همراهش باشه.
چشمامو بستم ونفسمو با صدا بیرون دادم وبرای سلامتیش صلوات فرستادم.
رفتم بیمارستان ومثل یه پرستار خوب به همه کارام رسیدم.
جای خالی کارن رو بدجور احساس میکردم.
غروب خسته وپیاده به سمت خونه راه افتادم که ماشینی پشت سرم بوق زد.
اعتنایی نکردم وبه راهم ادامه دادم که باز بوق زد.
با خشونت واخم برگشتم ونگاش کردم.
شیشه دودیش رو پایین داد وعینکش رو از صورتش برداشت.
وااه اینکه..اینکه بهزاد بود..برادر مانی..برادرشوهر رها..
اخمم کنار رفت .
بهزاد-سلام بهار خانوم..
-سلام..شما کجا..اینجا کجاست؟
لبخند مردونه ای زد وگفت:بفرمایید میرسونمتون..
-نه ممنون..پیاده میرم..
بهزاد-مسیرم همین وریه..بفرمایید.
لبخندی زدم وناچارا جلو سوار شدم.
عقب سوار میشدم نمود بدی داشت..میگفت مگه من راننده اشم..
راه افتاد.
بهزاد-تو بیمارستان مرکزی کار میکنین؟؟پیش کارن؟
-بله.
بهزاد-پس اینجوری با کارن اشنا شدین..
-تقریبا ولی بیشترش واسه تصادف سپیده بود..سپیده با ماشین زد به پشت ماشین کارن و خوب..باب اشنایی شد..
لبخندی زد وگفت:دوسش دارین؟؟
نگاش کردم.
-کارنوو؟؟
زل زد تو چشمم وگفت:اره.
-نباید داشته باشم؟؟
بهزاد-نه..
با تعجب نگاش کردم.
خنده کوتاه مردونه ای کرد وگفت:درباره مصلحتی بودن ازدواجتون میدونم..
مردم چقدر دهن لقن.احتمالا کار رها یا مانی بود.
جدی به روبرو نگاه کردم.
بهزاد-ناراحتتون کردم؟
جدی گفتم:نه اصلا..از اینور بپیچین.
طبق گفته ام پیچید.
بهزاد-از نظر من هرکس لایق بهترین زندگیه..بهترین زندگی در کنار کسی که دوسش داره...یه علاقه وعشق دو طرفه..اونوقته که زندگی زندگی میشه
دوست نداشتم درباره این مسایل حرف بزنه که یاد یه طرفه بودن عشقم بیوفتم.
-البته..
جلوی خونه رسیده بودیم.گفتم نگه داره ونگه داشت.
نگاهی بهم انداخت وگفت:امیدوارم یه روز اون مردی که باید وارد زندگیتون بشه..
نگاه جدی بهش انداختم.
فضای سنگینی بود.
به زور لبخند زدم وگفتم:ممنون..
وپیاده شدم.
اونم رفت.
دوست نداشتم درباره حرفاش فکر کنم.
دوست داشتم به کارن فکر کنم..فعلا که هست.
صدای تلفن باعث شد از فکر وخیال بیام بیرون وبرم سمتش.
-بله؟؟
کارن-سلام خانوم خانوماااااا..
فکر نمیکردم زنگ بزنه.
با ذوق وناباور بلند گفتم:سلام
کارن..خوبی؟؟کجایی؟رسیدی؟؟چیکار میکنی؟؟
خندید وگفت:اوووه..چقدر سوال..بله خانوم رسیدم..الان تو قرارگاهیم..وقت اضافه اوردم گفتم یه زنگ به شما بزنم..زنگ زدم گوشیت جواب ندادی...
-تو کیفم افتاده..رو ویبره است احتمالا نشنیدم..
کارن-اهان..یه چیزایی یادم رفته بود گفتم زنگ بزنم بهت بگم..بهار وضعیت خونه خوبه؟
لبخندی زدم و رو صندلی کنار تلفن نشستم وگفتم:اره خوبه..
کارن-اگه مشکلی پیش اومد پانشی شب نصفه شب تنها بری خونه منااااا..برو پیش سپیده یا رهاااا باشه؟؟
-چشم.
کارن-افرین ودیگه اینکه..بیمارستان چطور بود؟؟
خندیدم وگفتم:خوب بود..سلام رسوند..
خندید وگفت:وروجک منظورم اینه همه چیز سرجاش بود؟؟
-بله سرجاش بود.
صدای از پشت خط گفت:سر نیک فر؟؟
کارن-یه لحظه گوشی
وبه مرد اونور خط گفت:بله.
سرباز-گلوله ها رو چیکار کنم قربان؟؟
کارن-به هر سرباز ودرجه داری دو بسته بده..
قلبم تند تند به سینه ام میکوبید..گلوله..
سرباز-چشم قربان..شما تشریف نمیارین؟؟
کارن-میام الان..
ورو به من گفت:بهار جان..باید برم..
دوست داشتم یه جوری بهش بفهمونم که هر وقت بیکار شد بهم زنگ بزنه واسه همین گفتم:گوشیم رو از ویبره در میارم ودور وبرم میذارم.
چند لحظه سکوت کرد وگفت:سرم خیلی شلوغه..معمولا شبا موقع خواب بیکار میشم..اونم خاموشی وخواب برای ما دیروقته
سریع گفتم:من جغدم..شبا زیاد بیدار میمونم..
باز چند لحظه سکوت کرد وبعد گفت:باشه..مراقب خودت باش..فعلاخداحافظ
-تو خیلی خیلی مراقب خودت باش..خدانگهدارت..
وگوشی رو قطع کردم وبا خوشحالی زل زدم بهش.
خیلی خوشحال بودم که زنگ زده بود.
گوشیم رو در اوردم وروی زنگ گذاشتم وشب تا3بیدار بودم که زنگ بزنه اما نزد.حتما سرش شلوغ بود.
صبح رفتم بیمارستان.
مشغول رسیدگی به یه بیمار بودم که اسمم رو پیج کردن.
سمت ایستگاه پرستاری رفتم .
سپیده اومده بود.
خندیدم وبغلش کردم.
-خانوم بیمارستان ما رو منور کردین..
سپیده-این چه حرفیه خانوم..بیمارستان قبل ورود من به خاطر وجود تو نورباران بود..
خندیدیم.
سپیده-راستش اومدم دعوتت کنم..
-به چی؟؟
سپیده-به چی نه..به کجا
-خوب به کجاا؟؟
سپیده-مهمونی..
-مهمونی کی؟؟
سپیده-چندتا از بچه هااا..تو نمیشناسی..یه فامیلیت دورم با ما دارن..بعد به من گفتن همراه بیار منم گفتم بهار رو میارم..
-حوصله مهمونی ندارم..
سپیده-بهار لوس نشو..یه مهمونی دوستانه است..
دهن باز کردم که سریع گفت:نه بیاری میکشمت..
باز دهن باز کردم که تهدید امیز نگام کرد که گفتم:خوب بابا..میام..
به شوخی گفت:نمیخوای از اقاتون اجازه بگیری؟؟
لبخندی زدم وگفتم:نیست...رفته ماموریت..
سپیده-باشه..پس من رفتم..وساعت8میام خونه تون دنبالت..
با تعجب گفتم:امشبه؟؟
سپیده-پس نه..سال دیگه همین موقع است..راستی رها ومانی هم هستن..پس من فعلا رفتم..
گونه مو بوسید وسریع رفت.
جلوی اینه به خودم ولباس ساده ام نگاه کردم.
یه حس خاصی داشتم.
دوست نداشتم بدون کارن برم..دوست داشتم اینجا بود وهمراهیم میکرد.
پووووف برای بار هزارم گوشیم رو چک کردم ولی هیچی.
خیلی نگران کارن بودم.
صدای بوق ماشین سپیده اومد.
سریع پالتوم رو پوشیدم وگوشی به دست رفتم بیرون وسوار ماشینش شدم.
باهم رفتیم داخل مهمونی.
شلوغ پر زرق وبرق مثل همیشه.
از دور رها ومانی وبهزاد رو دیدیم.
سپیده دستم رو کشید ورفتیم سمتشون.
با لبخند بهشون سلام کردیم ورها رو بغل کردم.
-اخی رها جونم..مثل توپ بسکتبال شدی..
همه خندیدن.
رها با غیض کوبید تو سرم وگفت:کوفت..بیشعور..ایشالله خدا یکی از اینا بذاره تو کاسه ات که به من نگی توپ بسکتبال..
مانی-ایشاالله..ایشاالله..کارن که عاشق بچه است..
لبم رو باشرم گاز کردم.
گونه رهارو بوسیدم وگفتم:شوخی کردم..رها جونی..
رها-میدونم..نمیتونستی جدی گفته باشی..
باز همه خندیدیم.
مانی-رها جان..بهتره بشینیم..سرپا وایستادن بده برات..
و دست رها رو گرفت رو به من وسپیده وبهزاد گفت:شما هم بیاین..
سپیده-باشه میایم..
ولی همچنان ایستاده بودیم و به شلوغی ها نگاه می کردیم.
بهزاد-خیلی پر زرق وبرقه..
عجیب باهاش موافق بودم.
-کاملا موافقم..مهمونی های ساده تر رو ترجیه میدم..
بهزاد-مثل مراسم نامزدیتون؟؟
نگاش کردم وهمونجور که اون هر لحظه تیکه مصلحتی بودن رو بهم مینداخت تیکه انداختم:شما که نبودی..از کجا میدونی؟؟
لبخندی زد وگفت:درباره اش شنیدم.
به صفحه گوشیم نگاهی انداختم وگفتم:مراسم نامزدیمون برنامه ریزی کارن بود اما کاملا با سلیقه ام متناسب بود..ساده وباشکوه..
بهزاد-کی این..
به سپیده نگاهی انداخت.
سپیده-من همه چیز رو میدونم..مسلما میخواستین بپرسین کی این ازدواج مصلحتی تموم میشه..
تو ماشین به سپیده گفته بودم بهزاد میدونه.
بهزاد لبخندی زد وگفت:بله..سوالم همین بود..
لب ولوچه مو جمع کردم..این پسره چه گیری داده..
منم کلافه وناراحت ونگران از زنگ نزدن کارن با غیض وتلخ ازش پرسیدم:چراانقدر سر این قضیه سوال میپرسین؟؟
بهزاد-فقط کنجکاو بودم..باورش یه خرده سخته که یه دوشیزه مثل شما تن به چنین ازدواجی بده تا یه سری از مشکلاتش رو حل کنه..
باز به صفحه گوشیم نگاه کردم که اینبار سپیده به جای من گفت:بهش میگن زندگی بهزاد خان..هزار جور میچرخه..باید با قوانین این دنیازندگی کرد..
بهزاد چشماشو تنگ کرد وبه سپیده گفت:اما انسان باید قوانین خودش رو داشته باشه..
سپیده-درسته ولی قوانین ما باید در طول قوانین دنیا باشه..
بهزاد-خیلی درباره قوانین دنیا حرف میزنین..
سپیده لبخندی زد وگفت:باید اینجورباشه..حقوق میخونم..
بهزاد نگاه تحسین امیزی انداخت وگفت:عالیه...رشته خوبیه..
خوشحال بودم که تیر رس سوال خارج شده بودم که سپیده خر عزیزم باز منو کشید وسط:و براساس قوانین دنیا بهار حق داشته سر منافعش با کسی شریک بشه..
اروم با غیض وخشونت کنار گوش سپیده گفتم:یا خودت خفه شو یا قوانین دنیا رو میکنم تو حلقت که خفه شی
اب دهنش رو قورت داد ولبخندی ترسیده بهم زد.
قبل از اینکه کس دیگه ای حرفی بزنه روبه بهزادگفتم:تو ماشین بهم گفتین.. هرکس لایق بهترین زندگیه..بهترین زندگی در کنار کسی که دوسش داره..گاهی بعضی حسا یه طرفه است اما..اما خیلی قوی تر از اون چیزیه که فکرش رو بکنی.
به صفحه گوشیم نگاه کردم که داشت زنگ میخورد.
شماره ناشناس وبیش از حد طولانی.
لبخند شوقی رو لبم اومد.
مطمین بودم خودشه.
باز به بهزاد نگاه کردم وبا لبخند گفتم:و من الان در کنار کسیم که دوسش دارم..مهم نیست چجوری وبا چه نیتی شروع شد..ومهمم نیست که چجوری تموم میشه..مهم اینه که دوسش داشتم ودارم وخواهم داشت..حتی اگه این ازدواج تموم شه ومال کس دیگه شه..
ودر مقابل چشمای از حدقه در اومده سپیده سریع اومدم بیرون وگوشیم رو جواب دادم.
با ذوق گفتم:سلام..
صدای خسته اش به گوشم خورد که سعی میکرد پر انرژی باشه:سلام بانووو...خوبی؟؟
-مرسی..تو خوبی؟؟خیلی خسته به نظر میرسی..
کارن-خوبم..کجایی دور وبرت خیلی شلوغه؟؟
بیشتر از ساختمون فاصله گرفتم وگفتم:مهمونی یکی از اقوام دور سپیده ایناست..به زور منو اورده..
انگار ناراحت شد وپوزخندی زد وگفت:چه وقت مهمونیه؟؟
-نمیدونم..من که جز مانی ورها وبهزاد وسپیده هیچ کس رو نمیشناسم..
کارن-اونا هم هستن؟؟؟
-اره..حالا ولش کن..کارا خوب پیش میره؟؟فردا میشه سومین روز..فردابرمیگردی؟؟
کارن-خوب که ای..بدک نیس ولی گمان نمیکنم فردا برگردیم..
وارفتم.
-پس کی برمی گردی؟
نفس عمیقی کشید وگفت:نمیدونم..کارمون طول کشیده.
سعی کردم پرانرژی باشم که بهش انرژی بدم وگفتم:من جای تو بودم زود تر میومدم چون من دارم بیمارستانت رو به اتیش میکشم..
خندید وگفت:فدای سرت بانو..
خندیدم وگفت:فدای سرم؟؟سر نیم ساعت تاخیر شرفم رو به باد دادی حالا بیمارستان رو اتیش بزنم به همین راحتی فدای سرم؟؟
خندید وگفت:اونکه حقت بود خودتم خوب میدونی..
صداش خیلی خسته بود.
دوست نداشتم اذیت بشه..همینکه سالم بود برام بس بود.
-خسته ای..برو استراحت کن..
کارن-اره..خیلی خسته ام..دیشبم نخوابیدم..
-چرا؟؟
کارن-دیشب اصلا برنگشتیم قرارگاه..
پس واسه همین زنگ نزده بود.لبخندی زدم.
به ساعتم نگاه کردم.9بود.
-خوب الان خیلی وقت داری..برو یه دل سیر بخواب..
کارن-باشه..بهار..
-بله؟؟
کمی ساکت موند وبعد گفت:زود برو خونه..دوست ندارم زیاد اونجا باشی..اونم وقتی من نیستم..
لبخندی زدم وبی اختیار گفتم:همین الان میخواستم برگردم..
حس کردم خوشحال شد وگفت:افرین دختر من..مراقب خودت باش..
لبخندی زدم وگفتم:چشم...تو خیلی بیشتر..خداحافظ..
کارن-خداحافظ..
رفتم داخل.
5دقیقه پیش رها ومانی وبهزاد وسپیده نشستم وبعداز سپیده خواستم واسم اژانس بگیره که برم که سپیده که منتظر بود با اون جمله ام باهام تنها شه گفت خودشم میاد.

BINABASA MO ANG
*بهار*
Romance"بهار"اسم رمان واسم دختریست که اینار من راوی اون وزندگیش هستم.دخترسنگین وسرسخت وجدی والبته دست وپا چلفتی وزبون دراز وکمی شیطون وصدالبته پرو. امیدوارم خوشتون بیاد. امیدوارم باز هم مثل "رهای من"همراهیم کنین. "بهار"دومین اثر منه بعد از"رهای من"که بسیار...