با ذوق دزگیرمزدای مشکی رنگم رو که کارن به عنوان هدیه برام خریده بود زدم.
عین ندید بدیداا یه بار دیگه دزدگیرش رو زدم ولبخند گشادی به ماشینم که عاشقش بودم زدم وپله های بیمارستان مرکزی رو بالا رفتم.
یک سال از ازدواج من وکارن گذشته بود.
یک سال که همش خوشی وشادی نبود..دعوا داشت..قهر داشت..بحث و بگو مگو داشت ولی عالی بود..هراتفاقی که میوفتادهر دومون میدونستیم عاشق همیم و هیچی نمیتونه بینمون فاصله بندازه...
پس فردای روز عروسیمون رفتیم ماه عسل..ماه عسل عالی داشتیم..پاریس،ملبورن،لس انجلس..روزهای پر از شادی..
و من خوشبخت بودم..
تو تمام این مدت خوشبخت ترین زن دنیا بودم چون عاشق کارن بودم وبه عشقش ایمان داشتم.
خوشحال بودم که دارمش و داشتنش برام بس بود.
دست کردم توی پالتوی بلند مشکیم و در بیمارستان رو باز کردم ورفتم داخل.
امروز واسه یه اتفاق خیلی خیلی خوب اومده بودم دیدن کارن.
اونقدر خوب بود وبراش ذوق داشتم که نمیتونستم تو خونه بمونم تا کارن بیاد.
چند روزی بود حالت تهوع داشتم ولی لازم نمیدونستم به کارن بگمش وازش پنهون کرده بودم..
خودم یه بوهایی کشیده بودم وامروز که جواب ازمایش رو گرفتم مطمین شدم.
یه کوچولو همراه داشتم..
وااای خدااا..داشتم مامان میشدم وکارن عزیزم پدر..
توپوست خودم نمیگنجیدم..حس شادی تو هم وجودم بود.
سالن بیمارستان رو طی کردم.
بعد ازدواجم با کارن بهش گفتم یه مدتی نمیخوام کار کنم واونم که از خداش بودقبول کرد یه مدت تا وقتی که خودم بخوام برام مرخصی بدون حقوق رد کنه.
جلوی ایستگاه پرستاری رفتم.
با دیدن لیلا لبخندی زدم وگفتم:سلام لیلا خانوم..احوال شما؟؟
با ذوق نگام کرد وگفت:سلام خانوم خونه نشین..شوهر داری خوبه؟؟
خندیدم وگفت:جات خالی..کارن هست لیلا جون؟؟
لیلا-رفته بخش به بیمارا سر بزنه..پیجش کنم؟؟
-نه..نه عجله ندارم..منتظرش میمونم..تو به کارت برس مزاحمت نمیشم..
لبخندی زد.
کمی از میزش فاصله گرفتم.
نفسم میلرزید.نمیتونستم باورش کنم..یعنی واقعامن داشتم مامان میشدم؟
باذوق چشمام رو باز وبسته کردم و با قدمای اروم تو راهرو بیمارستان قدم زدم..راهرویی که یه روزی به عنوان پرستار توش قدم میزدم ولی الان..به عنوان همسر رییس بیمارستان.
هنوزنمیدونم چجوری حاضر شدم کارم رو،پرستاری رو که عاشقش بودم یه مدت کنار بذارم..مسلما عشقم به کارن خیلی قوی تر بود..کارن از تصمیمم خیلی خوشحال شده بود دوست داشت بیشتر خونه باشم
وحالا با این وضعیت جدید باید خونه میموندم..
همونجور اروم تو راهرو قدم میزدم.
چشمم خورد به در اتاقی که نیمه باز بود و..
هه مونیکااا..درحال رسیدگی به یه بیمار بود.
هنوز از دیدنش خونم به جوش میومد ودوست داشتم خرخره اش رو بجوام ولی امروز نه..نباید اجازه میدادم روز قشنگم رو خراب کنه..
پس عادی نگاه بهش دوختم.
برگشت که چشمش خورد بهم.
خباثتی تو چشمش درخشید وبا فیس وافاده سمتم اومد.
مونیکا-به به سلام..بهار خانوم..خوبی؟
لبخند خشکی بهش زدم وگفتم:سلام..مونیکا جون هنوزهمونجوری هستی..
لبخندی زد وگفت:چجوری؟
-نچسب..اخیی هنوز ازدواج نکردی؟
با غیض دندوناش رو رو هم فشار داد وگفت:من قصد ازدواج ندارم..
-اره..از اون نخایی که به دیگران میدادی والبته هنوز میدی معلومه..
دهن باز کرد که بهم بتوپه که صدای کارن از پشت سرش بلند شد:خانومم..از این ورا؟؟بیمارستانم رو منور کردی..اطلاع میدادی جلوی پات قربونی کنم عروسکم..
بی توجه به مونیکا لبخند عمیقی به کارن که با اخم نگاهش به مونیکا بودزدم وبه سمتش رفتم.
جلوش ونزدیکش ایستادم وگفتم:سلام اقای من..خسته نباشید..
نگاه خیره ونگرانش رو از مونیکا روی من کشید و گونه مو نوازش کرد گفت:سلامت باشی فرشته من..بریم اتاقم..
وبه سمت اتاقش همراهیم کرد.
به محض ورودمون به اتاقش در اتاق رو بست ومنو کشید وتکیه داد به در خودش رو چسبوند بهم ولبام رو بوسید.
خندیدم.
گونه مو نوازش کرد.
کارن-چیزی شده که خانوم من اومده اینجا؟؟
-باید چیزی شده باشه که یه خانومی بیاد محل کار شوهرش؟؟
چشماش رو تنگ کرد وگفت:خوب یه علتی باید داشته باشه..
با ناز گفتم:دلتنگی علت خوبی هست اقااا؟؟دلم برات تنگ شده بود.
خندید ومحکم گونه مو بوسید وگفت:دل منم برات تنگ شده بود ملکه من..خیلی خوش اومدی..بفرمایید..
واشاره کرد بشینم.
رو یکی از مبلای اتاقش کنارش نشستم وزل زدم تو چشمش.
هنوز مثل رور اول بود برام..حتی فک میکنم خیلی خیلی بیشتر از روزهای اول دوسش دارم وعاشقشم.
عاشق مردونگیاش..عصبی شدناش..خنده هاش..ناز کشیدناش..
بهش عادت نکرده بودم ولی به حد مرگ بهش وابسته بودم...یه شب موقع خواب بغلم نمیکرد خوابم نمیبرد.
لبخندی بهم زد وموهام رو کنار زد وگفت:چیه خانومم؟
با بغضی که بی اختیار تو گلوم بود گفتم:دوسم داری؟
نگران نگام کرد وگفت:معلومه که دارم..این چه سوالیه؟؟این دختره عوضی باز چیزی گفته؟؟
سریع گفتم:نه..نه چیزی نگفت..
صورتم رو قاب گرفت وگفت:هه حتما باز یه چرتی گفته که اینجوری بغض کردی..بهار من عاشقتم..خیلی بیشتر از قبل..هر روز عاشق تر میشم ومن خوشبخت ترین مرد رو زمینم چون فرشته ای مثل تو رو دارم..به عشقمون قسم تو صورت هیچ دختر وزنی نگاه نکردم ونمیکنم چون عاشق زنمم..عاشق زندگیمم..
قطره اشکم پایین اومد.
ناباور گفت:بهااار...گریه؟؟
اشک شوق بود..اشک شوق از این همه خوشبختی..از داشتن کارن..از جملاتش..از کوچولوی تو راهمون که نیومده دلم براش غنج میرفت.
قبل اینکه حرفی بزنه خودم به حرف اومدم ودر حالیکه موهای گوشه شقیقه اش رو نوازش میکردم با بغض گفتم:بابای خوبی میشی اقای من..
چشماش اندازه دوتا سیب بزرگ شد وناباور ونفهمیده گفت:چی؟؟
هجوم موادی رو به دهنم احساس کردم.
سریع دستم رو روی دهنم گذاشتم وبه سمت سرویس اتاق کارن دویدم.
کارن با عجله دنبالم اومد.
هرچی از صبح خورده بودم رو بالا اوردم.
کارن اوند کنارم وکمرم رو نوازش کرد ومهربون ونگران گفت:چی شدی یه دفعه خانومم؟؟چیزی خوردی که اینجوریت کرده؟؟الان یه ازمایش برات..
پریدم وسط حرفش ونگاش کردم.
به زور لبخندی زدم وگفتم:بهت گفتم..متوجه نشدی گفتی چی..کوچولومون ابراز وجود کرد که بگه بابایی منظور مامان من بودم..
دهنش باز مونده بود.
نفساش تند شد وناباور ومقطع گفت:تو...توچی گفتی؟؟کوچولومون؟؟ابراز وجود؟؟؟بابا؟؟من؟؟؟
دستش رو روی دهنش گذاشت وخندید.
صدای خنده اش هر لحظه بلند تر شد.
به شادیش نگاه کردم ومنم شروع کردم به خندیدن باهاش.
ابی به صورتم زدم.
به سرعت اومد سمتم ومحکم بغلم کرد وگفت:واای خدایا شکرت..بهاری عاشقتم..وااای من چقدر خوشحالم..
منو از خودش جدا کرد وبه شکمم نگاه کرد وگفت:الهی فداتون بشم من..یعنی الان خانوم کوچولوی من یه کوچولوی دیگه تو راه داره؟؟چرا من نفهمیدم؟؟چن وقتشه بهار جانم؟؟
خندیدم وگفت:کمه..نزدیکه دوسه هفته..
با ذوق چشمااش رو بست وسریع گفت:کلی کار داریم..اتاق بچه..کلی خرید..عروسک..ماشین..لباس..
وسط حرفش دستم رو دو طرف صورتش گذاشتم وخندیدم وگفتم:کااارن..اروم..چته؟؟9ماه وقت داریم همه این کارا رو بکنیم..
کمی اروم شد ودستاش رو روی دستام گذاشت وباشوق گفت:خیلی خوشحالم بهاری..خیلی..عاشقتم به خداا..عاشق تو..عاشق این کوچولومون..وای نیومده دارم قش میکنم براش..
یه دفعه ای یه چیزی یادش اومد وخیلی جدی شد وگفت:تو خوبی؟؟بریم دکتر زنان؟؟بالا اوردنت طببعیه؟؟
لبخندی زدم وگفتم:طبیعیه..دکتر میگفت بدنم یه خورده ضعیفه ابراز وجودای این کوچولومون یه خرده شدیدتر از حالت عادیه..
بوسه ای رو پیشونیم زد ودست انداخت زیرپام وتو اغوشش بلندم کرد و خوابوندم رو کاناپه اتاقش وگفت:تو برام از هر چیزی مهم تری..یه کم دراز بکش..حالت بهتر شه..منم الان لباسام رو عوض میکنم باهم بریم یه دکتر خوب واسه ات پیدا کنیم..اونوقت میریم خونه..استراحت مطلق..
بوسه ای به دستم زد وگفت:بخواب الان میام..
لبخندی زدم وسرم رو تکون دادم وچشمام رو بستم.
به یه ربع نکشید که حضور کارن رو بالا سرم احساس کردم.
با یه لبخند خیلی خوشحال موهام رو نوازش کرد وگفت:بریم عسلم؟؟
-بریم..
نرم بلند شدم واز بیمارستان خارج شدیم.
اول رفتیم سراغ یه دکتر خوب که کارن کلی درباره اش پرس وجو کرده بود ومیگفت دکتر خوبیه..
دکتر کمی بهمون توصیه کرد وبعدش راهی خونه شدیم.
شب وقتی تو اغوش کارن بودم کارن با لذت وشوق خم شد و روی شکمم رو بوسید وگفت:یعنی واقعا کوچولوی من اینجاست؟؟
خندیدم وگفتم:باورت نمیشه؟؟
با شوق گفت:اصلا..یعنی واقعا من دارم بابا میشم؟؟
خندیدم وگفتم:بله..واقعا داری بابا میشی..
خندید ولبم رو بوسید وگفت:ممنونم بهار زندگی من..من خوشبختم..خیلی خوشبخت..تو این خوشبختی رو برام به ارمغان اوردی والان داری برام 100برابرش میکنی..ممنونم ازت عشقم..
لبخندی به چشمای عاشقش زدم.
کارن-حس قشنگیه بهارم..مثل حس شوهر بودن..شوهر تو بودن..هردوشون فوق العاده ان..
غرق شدم تو اغوش مردی که ثمره عشقمون رو تو راه داشتم.روزهای خوب و قشنگمون دونه دونه طی میشدن وهر روز جای خودش رو به دیگری میداد.

VOUS LISEZ
*بهار*
Roman d'amour"بهار"اسم رمان واسم دختریست که اینار من راوی اون وزندگیش هستم.دخترسنگین وسرسخت وجدی والبته دست وپا چلفتی وزبون دراز وکمی شیطون وصدالبته پرو. امیدوارم خوشتون بیاد. امیدوارم باز هم مثل "رهای من"همراهیم کنین. "بهار"دومین اثر منه بعد از"رهای من"که بسیار...