118.مادر

2.8K 144 7
                                        

کارن بی میل سری تکون داد وبلند شد رفت طبقه بالا.
کاترین تو بغل عمه اش نق نق میکرد.
با لبخندبه کاترینم زل زدم.
-چرا تنها اومدین؟پدرجان..اقا بزرگ..
وروبه کاملیا ادامه دادم:شوهرت..شنیدیم یه کوچولوهم داری..اره؟؟
کاملیاخندید وگفت:بله..یه پسر شیطون3ساله..دیگه نشد که بیان..شوهرم باید میموند تا از کامران مراقبت کنه..بابا اینا هم..ایشاالله دفعه دیگه..
انشالله کاملیا خیلی واضح میگفت که خودمونم به زور اومدیم.
لبخندی زدم وگفتم:کامران..اسم قشنگیه..
کارن پایین اومد وسمت کاملیا رفت وکاترین رو ازش گرفت و تو اغوشش بوسید وجدی گفت:اتاقتون اماده است..اتاق اول دست چپ..
کاملیا و مادر کارن بلند شدن.
کاملیا-داداش کارن شبت بخیر..
و جلو اومد وبا بغض از دلتنگی گونه داداش بزرگترش رو بوسید.
کاملیادستی به اشکی که تازه جاری شده بود کشید وبا عجله رفت سمت اتاقی که کارن گفته بود.
مادر کارن دم پله ها ایستاد وبرگشت نگاهی به کارن کرد و با بغض گفت:اگه اینجام برای توهه..برای اینکه دل تنگت بودم..دلتنگت بودیم...برای اینکه..
کارن وسط حرفش پرید وخشن گفت:بعد این همه سال فهمیدی یه پسرم داری و دلتنگش میشی؟؟
با نگاهم به کارن التماس کردم.
نگاه التماسیم رو که دید چشماش رو بست وادامه نداد.
مامانش باز خواست حرف بزنه که کارن جوش اورد و سریع گفت:مادر فداکار..پسرت خیلی وقته یاد گرفته رو پاهای خودش وایسته..خودش کار کرده..خودش زندگیش رو ساخته..وخوشبخته..خیلی خوشبخته..درکنار همسرش..پسرت  خیلی وقته دیوانه وار عاشق زنیه که همه دنیاشه..بهار زندگیشه.. کنار زنش خوشبخته..
همونجور که تو چشمام خیره بود خطاب به مادرش گفت:اگه الان اینجایین و مثل لحظه اول ورودتون سعی در بیرون کردنتون ندارم به خاطر زنمه..به خاطر بهارمه..
بی اختیار دست کارن رو گرفتم که ادامه نده وملتمسانه با نگاهم التماسش کردم.
اروم وبا التماس گفتم:کارن جانم..خواهش میکنم ادامه نده..به خاطر من..
کارن به خاطر من نرمترگفت:دیگه ام حرفی برای گفتن ندارم..
و دستش رو به سمت من گرفت ولبخندی زد وگفت:خانومم..بریم..باید استراحت کنی..انقدر بیدار بودن ونشستن برات خوب نیست..
زورکی لبخندی زدم وبرای اینکه این دعوا بیشتر ادامه نداشته باشه سری تکون دادم ودست توی دستش گذاشتم.
مامان کارن با چشمای اشکی که من فقط اشکشش رو دیدم سریع به سمت اتاقی که کارن گفته بود رفت.
ماهم رفتیم اتاق خودمون.
اروم دراز کشیدم.
کاترین رو کنارم خوابوند وخودش اونور کاترین دراز کشید.
میدونستم الان نباید حرف بزنم.
چون ناراحت بود..عصبی بود..
حرف زدن من بیشتر اذیتش میکرد.
دستش رو زیر سرش گذاشت و کمی خودش رو جلو کشید وپیشونیم رو عمیق وطولانی بوسید وزمزمه کرد:بهار.
پس خودش میخواست حرف بزنه.
خوشحال بودم که میخواست درباره ناراحتیش حرف بزنه.
-جانم..
کارن-ببخش..
-واسه چی؟
کارن-نباید تو این وضعیتت به اصطلاح مادرم اینجا باشه تا با حرفاش ازارت بده..
-نگو اینو اقای من..این چه حرفیه؟اونم مثل مادر خودم..مامان من به تو حرفی میزنه ناراحت میشی؟؟
کارن-نه..معلومه که نه..مامان تو فرق داره..
-هیج فرقی نداره..فکر وخیال نکن اقای من..خیالت راحت. من ارومم..تازه مادرت اینجاست کلی میتونه کمکم کنه.
لبخندی زد و بوسه خیلی کوتاه و نرمی رو گونه ام زد وگفت:خوب بخوابی فرشته مهربون من..
وبه چهره غرق در خواب کاترین هم بوسه نرمی زد ودراز کشید.
چشمام رو بستم.
زود به خواب عمیقی فرو رفتم.
با گریه های ریزکاترین به زور وبه سختی چشمام رو باز کردم.
کارنم چشماش رو باز کرد و با صدای خواب الودی دستش رو روی شکم کاترین کشید وگفت:جانم بابا..
اروم خودم رو سمت کاترین کشیدم.
دخترکم گرسنه بود و پوشکشم خیس کرده بود.
اروم وخواب الودقربون صدقه کاترینم رفتم و دکمه ی لباسم رو باز کردم و مشغول شیر دادن کاترین شدم.
حس فوق العاده شیرین این کار لبخندی رو لبم اورد.
کارن دستش رو زیر سرش گذاشته بود وبا لبخند وچشمای نیمه باز نگام میکرد.
موهای شقیقه کارن رو ناز کردم وگفتم:شب بیداری ها اغاز شدبابا کارن..
خندید وگفت:به خاطر این خانوم خانومااا من حاضرم تا اخر عمرم نخوابم..
خندیدم وبا عشق نگاش کردم.
کارن-بهار..
-جانم.
کارن همونجور که موهام رو نوازش میکرد گفت:چجوری باید این همه خوشبختی که برام ارمغان اوردی رو برات جبران کنم؟؟چی میتونه اونقدر بزرگ باشه که لیاقت تو رو داشته باشه وقدر دان زحمتات باشه؟؟
دستش رو که روی موهام بود گرفتم وبوسیدم وگفتم:تو باشی،سالم باشی وتا ابد سایه ات بالا سر من ودخترمون باشه بزرگترین هدیه منه..
با نگاه عاشقونه اش زل زد بهم.
کاترین درحال شیر خوردن نقی زد وتکونی خورد.
کارن خندید وگفت:دختر حسود بابااا..
منم خندیدم.
کارن خم شد و صورتش رو به صورت کاترین که درحال شیرخوردن بود چسبوند وگفت:بابا عاشق خانواده 3نفره شه وخوشبخت ترین ادم رو زمینه که تو ومامانت رو داره..
با لبخند ورندازش کردم.
کاترین شیرش رو خورد وسیر شد وهمونجور خوابش برد.
رو تخت نشستم واروم بلندش کردم وروی شونه ام گذاشتمش وپشتش ضربه زدم تا اروغش رو بزنه بعد باز روی تخت کنار کارن خوابوندمش.
کارن بلند شد واز روی میز کنار تخت بطری شیری رو که اورده بود باز کرد ولیوانی شیر ریخت وجلوم گرفت وگفت:بخور خانومم..دکتر گفت مایعات زیاد بخوری که بتونی به کاترین شیر بدی..خیلی ضعیفی دکتر میگفت مدام شیر بخوری که هم اب بدنت زیاد شه وتقویت شی..هم شیرت زیاد شه که دختربابا بخوره..
لبخندی زدم ولیوان رو ازش گرفتم وخوردم وبلند شدم و برای کاترین پوشک اوردم.
همونجور که اروم پوشکش رو عوض میکردم گفتم:کارن..
کارن-جانم
-به چیزی ازت بخوام برام انجام میدی..
کارن-تو جون بخواه فرشته من..نوکرتم هستم..
چسب مای بیبی کاترین رو بستم وگفتم:یه خرده با مامانت مهربون تر باش..
فقط خیره نگام کرد.
میدونستم از خانواده اش دلخوره واین حرفام اذیتش میکنه اما باید میگفتم.
-کارن جانم..من میدونم دلخوری،ناراحتی،عصبی هستی..به خدا میدونم وحق رو هم به تو میدم واسه همین نمیگم ببخششون..این یه مسیله شخصیه بین تو واونااا..تو تصمیم میگیری کی رو ببخشی وکی رو نبخشی..من فقط ازت میخوام مثل یه مهمون احترامشون رو نگه داری..کمی بهتر رفتار کنی..اونم مادره..دلش رو نشکن..میدونم دلت شکسته ،دلت رو شکوندن ولی..مادر تو هرکاری وکوتاهی که کرده باشه..بازمادرتوهه..و مادر منم هست.
جدی فقط سری تکون داد.
بوسه نرم وعاشقونه ای رو لبش زدم که چشماش رو بست و لبخندی رو لبش اومد.
اروم دراز کشیدم واخیشی گفتم.
کارن نیمه خیز شد وپتو رو رو من وکاترین مرتب کرد وزیر لب شب بخیری گفت.
با لبخند به خواب رفتم.
نمیدونم ساعت چند بود ولی صبح زود که دوباره کاترین گرسنه شد وخیلی بی حال تر از قبل با چشمایی که باز نمیشد شیرش دادم و دستم رو روی شکم کاترین گذاشتم.
خیلی بی حال وخسته بودم.
فقط دست کارن رو احساس کردم که روی دستم گذاشت وبعد اینکه کاترین سیر شد بلندش کرد و روشونه اش گذاشت وپشتش زد وبعد آروغ زدنش کنارم خوابوند.
اونقدر غرق خواب بودم که از اینکارش لبخندی زدم و با ذوق سرم رو توی بالشت فرو کردم واون یکی دستم رو روی شکم کاترین گذاشت.
کارن دستش رو نرم روی موهام کشید وزیرلب گفتم:عسلم..
وبوسه ای به موهام زد.
بی اختیار گفتم:اب..
سریع برام لیوان ابی اورد.
اروم اب رو بدون بلند شدن خوردم ودوباره خوابیدم.

اروم چشمام رو باز کردم.
هوا روشن بود وکاترین وکارن هیچ کدوم کنارم نبودن.
تکونی خوردم وبه ساعت نگاه کردم.
وااای خداا..ساعت12ظهر بود.
چقدر خسته بودم مگه؟
هنوز بی حسی زایمان تو وجودم بود وباعث کسلیم میشد.
با دیدن لباس خونگی های دیشب کارن که رو رخت اویز بود نفسام تند شد.
کارن رفته بود بیرون؟پس...پس کاترین..
کاترین خیلی کوچیک بود..کارن میدونست نباید کاترین رو بیرون ببره..پس نبرده..
دردی زیردلم پیچید.
نکنه..از تخت افتاده باشه؟
قلبم تند تند به قفسه سینه ام میکوبید.
دستم رو به شکمم گرفتم و نگران وبا تشویش زیرتخت رو نگاه کردم.
نفس اسوده ای کشیدم.
نه..نبود.
باعجله از اتاق بیرون رفتم.

*بهار*Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang