45.حریف زمین خورده

2.5K 164 7
                                        

همه بدنم درد میکرد.
چشمام رو به زور باز کردم.
چشمام باز نمیموند وهی بسته میشد..به زور باز نگهشون داشتم.
یه ماسک اکسیژن روی دهنم بود.
یه سرم هم به دستم وصل بود.همیشه از سرم بدم میومد.یه جورایی حس خارش بهم دست میداد..حس بدی بود.
به زور نفس کشیدم.
پس زنده بودم..
تو بیهوشیم خواب های در هم وبرهم وخیلی بدی دیده بودم ودلیل بیشتر نفس نفس زدنم ترس بود.
قطره اشکم از درد وترس از کنار چشمم اروم اومد پایین.
کسی که انگار رو صندلی کنار تختم نشسته بود دستم رو توی دستش گفت وگفت:چیزی نیست..حالت خوبه..خوب خوب..پس نترس..
گردنم درد میکرد.به زور برگشتم ونگاش کردم.هرچند نیازی به این کار نبود.
صداش کاملا برام مفهموم واشنا بود.
کارن.
نگاش کردم.
با یه لبخند کوچیک نگام میکرد.
نگاهم رو که دید لبخندش رو عمیق تر کرد وکمی بهم نزدیک شد واروم قطره اشک گوشه چشمم رو پاک کرد.
کارن-چیزی نیست خانوم کوچولو..گریه چرا؟خیلی درد داری؟..بخوابی برات بهتره..کنارت میمونم تا بخوابی..
دهنم تکون نمیخورد وخشک خشک بود به زور دهنم رو باز کردم وگفتم:بمونی که کار..نیمه..تمومت... رو تموم کنی؟
گنگ درحالیکه به زور حرفم رو فهمیده بود گفت:کارنیمه تموم؟کدوم کار نیمه تموم؟
مرگ اولیویا جلوی چشمم رژه رفت.اخبار گفته بود با بالش خفش کرده بودن وبعد چند تا گلوله تو قلبش زده بودن.
با بغض گفتم:نمیخوام مثل...اولیویا...انجامش بدی.
گنگ ونامفهوم نگام کرد.ناباور..هه انکار باور نمیکردبدونم
رنگ نگاهش یه جوری بود..
کارن-اولیویاااا؟؟؟؟
با دهن باز نگام میکرد.
نگاهم رو به سمت دیگه ای برگردوندم درحالیکه از درد چشمامو بستم به زور وزحمت گفتم:ترجیه میدم با یه امپول توی سرمم تمومش کنی.
وسرم رو بیشتر توی بالش فرو کردم وزود تر از اونچه فکرشو بکنم از درد والبته مسکن خوابم برد.
اروم چشمامو باز کردم.
مامان وبابا و ارمان وسپیده بالا سرم بودن ونگران نگام میکرد.
مامان وقتی دید بیدارم اومد بالا سرم وبا چشمای اشکیش گفت:الهی فدات بشم...میدونی ما چی کشیدم عزیزدلم؟؟
هه پس هنوز زنده بودم.
بابا-خداروشکر دختر بابا...خداروشکر که خوبی..بعد 3روز بالاخره به هوش اومدی
حرف بابا برق ازسرم پروند..3روز؟؟من 3روز تو کما وبی هوش بودم؟؟ووایییی خدا
مامان باز گریه کرد وگفت:حرف بزن دیگه عزیزمامان..حرف بزن مطمین شم خوبی..
دیگه ماسک اکسیژن نداشتم ولی هنوز سرم به دستم وصل بود.
ارمان-خوبی خواهری؟
سپیده-انقدر تحت فشار نذارینش..اذیت میشه..
به زور گفتم:خوبم..من 3روز تو کما بودم؟
سپیده-اره..3روز..کا...دکتر نیک فر گفت که دیشب مثل اینکه به هوش اومدی..
اول میخواست بگه کارن..بعد حرفشو عوض کرد وگفت دکتر نیک فر.
هه هرچی میکشم از همین دکتر نیک فره.
بابا-خدایا صدهزار مرتبه شکرت..خانوم گریه نکن دیگه..میبینی که خوبه.
مامان با چشمای اشکیش اومد بالا سرم و سرم رو بوسید وگفت:الهی مامان پیش مرگت بشم.
برخوردش با سرم باعث شد سرم درد بگیره.
قیافه مو جمع کردم واخی گفتم.
سپیده-واای خاله..سرش..سرش اسیب دیده..
مامان-خدا مرگم بده..
ارمان سریع دوید بیرون وبلند صدا زد:دکتر..
کارن با عجله وارد شد.
جدی ونگران اومد بالا سرم وپرسید: چی شده؟؟
سپیده-سرش..یه دفعه سرش درد گرفت..
کارن مشغول معاینه ام شد وبه پرستاری که بعد از اون وارد شده بود گفت یه مسکن توی سرمم بزنه.
اسم سرم قیافه مو برد تو هم ودست بردم به سمت سرم که توی دستم فرو رفته بود وسعی کردم درش بیارم.
کارن سریع وبا جدیت دستم رو گرفت وگفت:چیکار میکنی؟؟
-میخوام..درش بیارم..
کارن-چراا؟؟
-از..سرم خوشم نمیاد..حالمو..بد..میکنه..
اخمی کرد وگفت:چاره ای نداری جز تحملش...
با غیض سمت دیگه ای رو نگاه کردم که چشم تو چشم شدم با سپیده.
حس کردم یه جوری نگام میکنه..یه جوری که انگار ازم میپرسید چته.
وقتی نگاه خیره مو دید اومد جلوتر ودستامو توی دستش گرفت وبوسه ای بهشون زد.
کارن-خوب..خانوم حواس پرت..بهتره از این به بعد در رد شدن از خیابون بیشتر دقت کنی..دیگه بچه نیستی که..فقط دختر بچه ها اینجوری از خیابون رد میشن.
با غیض با قیافه شیطون وخبیثش نگاه کردم.
حس کردم رنگ نگاهش از شیطنت به مهربونی تغییر کرد ولبخندی زد وسرشو به طرفین تکون داد.
کارن رو به بابا اینا-بهتره تشریف ببرین..استراحت کنه براش بهتره..گفتم که حالش فعلا خیلی مساعد نیست..
ارمان-به همراه نیاز نداره دکتر؟؟میشه من پیشش بمونم؟؟
کارن-نه..اگه نیازی باشه خبرتون میکنیم...
بابا-وضعیتش خوبه دیگه دکتر؟؟
کارن-خداروشکر..تشریف بیارین بیرون عرض میکنم خدمتتون.
همه به سمت درخروج رفتن ولی من همچنان دستای سپیده رو چسبیده بودم.
کارن جلوی در درحالیکه همه خارج شده بودن برگشت سمت سپیده وگفت:سپیده خانوم..لطفا بفرمایید..
وسط حرفش پریدم وگفتم:نه..سپیده میمونه..
هرچند فرصت های زیادی داشت کارم رو تموم کنه وبا این حال هنوز زنده بودم ولی از تنها بودن میترسیدم.
در اتاق رو بست واومد جلو وجدی ومردونه گفت:الان استراحت برات بهترین چیزه..با سر ضربه خوردی..جای خیلی حساسیه..خودت خوب میدونی واصلا نمیتونی ریسک کنی..الان تنها چیزی که بهش نیاز داری استراحت مطلقه که به لطف ارامبخش بهت داده شده..موندن یا نموندن سپیده کمکی بهت نمیکنه چون خیلی طول بکشه5دقیقه دیگه خوابی..
با غیض وصدای لرزون گفتم:بودنش حتی اگه خواب باشم ارومم میکنه..چیه؟کارشما رو سخت میکنه؟
کارن-کار من؟؟
اخماشو عمیق کرد توهم وگفت:نمیدونم چی واسه خودت میگی..فقط حس میکنم سرت که ضربه خورده مخت جابه جا شده..
وبه سرعت اتاق رو ترک کرد.
سپیده-بهار چی شده؟چرا اینجوری گفتی بهش؟؟
با بغض گفتم:الان نه..واقعا کششش رو ندارم.
سپیده-باشه عزیزم... اروم باش.
اروم چشمامو بستم وخوابم برد.
صبح بود.
حالم بهتر شده بود.
سپیده پشت سرهم مسخره بازی در میاورد ومنو می خندوند.
-سپیده..این بالشت پشت سرمن روصاف کن..
سپیده-اخی..عزیزم سرت ضربه خورده..چلاق نشدی که..
-واه..ادم با مریض اینجوری برخورد میکنه؟؟خوب بدنم کوفته است..
-بیخیال بالش..خودمونو عشقه
با خنده در حالیکه یه خرده شکمم درد گرفته بود گفتم:همون شوهرت بدن راحت شیم..
دهنشو به حالت چندشی کرد وگفت:بمیرم زن امیرحسین نمیشم.
-امیرحسین؟؟
سپیده-اون خواستگار اجباریه.
خندیدم وگفتم:منم جای بابات بودم شوهرت میدادم..همین پسره امیرحسین هم مورد خوبیه..منم خودم به محض خوب شدنم یه صحبتی با بابات میکنم که بدنت به همین امیرحسین تموم شه بره..شاید اینجوری ادم شدی.
عصبی وخشن نگام کرد.
سپیده-من تو رو میکشم پاییز خانوم
بالش اضافی زیر تختم رو برداشت وشروع کرد اروم زدن تو پهلوم.
بلند از اداها ومسخره بازیاش خندیدم.
کارن-به به میبینم که بیمار بداخلاق دیروزامروز کمی خوش اخلاق تر به نظر میرسه...صدای خنده هاش کل بیمارستان رو برداشته.
جوری که یادم بود امروز روز شیفتش نبود اما لباس سفید پزشکی تنش میگفت که بیمارستان مونده.
لبخند به لب با یه پرستار به سمتمون میومد.
سپیده با لبخند خودشو جمع وجور کرد وایستاد.
خندمو جمع کردم وعادی نگاش کردم.
بالبخند اومد بالا سرم وشروع کرد به معاینه.
کارن-پس بگو این خانوم پرستارفقط واسه ما بد عنقه..
اروم کنار گوشم گفت:که اونم واسه فضولی های بیش از حدشه.
سریع نگاش کردم.
پس میدونست که میدونم.
اروم بالشت پشتم رو درست کرد ورو به سپیده گفت:مراقب بهتر از تو نبود براش بذارن؟؟این سالمم بود تو الان یه بلایی سرش اوردی..مسلمابدنش درد میکنه.تصادف نسبتا بدی بود...
و با خباثت زل زد بهم و گفت:اینیم که میبینی تقریبا سالمه از سگ جونیشه..از عمق تصادف چیزی کم نمیکنه..
با غیض ودندونای فشرده گفتم:اگه کسی اونقدر شعور داشته باشه که وسط خیابون صدات نکنه به قول خودتون این تصادف عمیق پیش نمیومد..
جدی گفت:تو وسط خیابون ایستاده بودی..من فقط صدات کردم که دقت کنی..حواستو جمع کنی
-من فقط یه لحظه سرم گیج رفت..
اخم کرد وگفت:چرا گیج رفت؟
به طرف دیگه ای نگاه کردم وجواب ندادم.
کارن پووفی گفت وجدی گفت:وقتی یه نفر وسط خیابون ایستاده وبه قول خودش سرش گیج رفته تنها کاری که از دست یه نفر دیگه برمیاد اینکه صداش کنه..
-خوش به حالتون..پس وظیفه تون رو انجام دادین.
سرش رو بهم نزدیک کرد.
اروم کنار گوشم گفت:میدونم چته..میدونم این زبون تند وپرکنایه که فقط منو نشونه گرفته واسه چیه..وقتی حالت بهتر شد خیلی مسایل هست که باید حلش کنیم..خیلی..
وبه سمت در خروج رفت.
لحظه اخر برگشت وگفت:راستی..یادت باشه..از حریف زمین خورده خوشم نمیاد..حریف باید سرپا باشه که زمین زدنش لذت داشته باشه.
لبخندی زد ورفت بیرون.
مردک روانی بی شعور.

*بهار*Место, где живут истории. Откройте их для себя