دادزدم:به همین راحتی؟؟نامزد کنیم مشکلات حل بشه بهم بزنیم؟
ریلکس گفت:پس نه با ناراحتی...تو دنبالم میدویی،گریه میکنی میگی نه کارن با من بمون..منو ول نکن..
دندونامو رو هم فشار دادم وبالش کوچیک مبل رو برداشتم وپرت کررم سمتش که با خنده رو هوا گرفتش گفتم:کوفت..جناب بامزه..برعکس داستان باور پذیر تره که جناب عالی دنبال من بدویی..
کارن-عه...
-اره..چی فک کردی؟؟فک کردی فیلم ایرانیه؟
کارن-پ ن پ فیلم وسترنه...والا..چرا سختش میکنی دختر..جنگ نیست که.. اره به همین راحتیه..من یه طرف قضیه ام..تو طرف دیگه اش..من وتو که بهم بزنیم تمومه دیگه..
به دور وبرم نگاه کردم.
وااای خدا این همه اتفاق تو یه روز..دیگه تحملش رو نداشتم.
پاهامو اوردم بالا وپاهام رو بغل کردم وچونه امو گذاشتم رو پام وچشمامو بستم وبلندوبا جدیت گفتم:خسته ام..واقعا خسته ام..دیگه واسه امروزم بسه..
کارن-اکی از اول همینو بگو..برو بالا یه کم استراحت کن..روز سختی بوده..هم برای من..هم برای تو..برو بخواب.
سرمو تکون دادم.
بلند شدم وخسته وداغون از اتفاقات رفتم طبقه بالا ودر اولین اتاق رو باز کردم ورفتم داخل و رو تختش دراز کشیدم.
فقط خوابهای درهم وبرهم وبد دیدم...میترسیدم..از اینکه اونا باز بیان سراغم وبه سرنوشت اولیویا دچاربشم ولی از یه طرف خوشحال بودم..خوشحال از اینکه کارن قاتل نیستو وبرعکس..یه شغل ابرومندانه وواقعا شریف داره که جون ادما رو نجات میده..والبته جون من رو نجات داد.
به زور یه ساعت خوابیدم.
خوابم نمیبرد.
بلند شدم وشروع کردم به قدم زدن تو خونه بزرگش.
کنجکاوانه دونه دونه در اتاقا رو باز میکردم ونگاه میکردم.
دریه اتاق رو باز کردم واروم نگاه کردم..
وووه..
یه اتاق با دکور طوسی ومشکی بود..واقعا شیک ومردونه..یه ابهت وجذبه خاصی داشت..یه تخت بزرگ دونفره خیلی شیک وسلطنتی وسط اتاق بود که ملافه های حریر کاری شده روش بود وکارن که روی تخت خوابیده بود.
خیلی اتاقش قشنگ بود...خیلی..
حتما همون اتاق خودشه..همونی که سلنا کوچولوگفته بود تا حالا هیچ دختری واردش نشده.
برگشتم به همون اتاق قبلیم ورفتم تو فکر.
باید چیکار میکردم؟خواسته کارن رو قبول میکردم ومیشدم نامزدش وهر وقت مشکلات هر دومون حل میشد تمومش میکردیم؟؟به چه بهونه ای؟به همین راحتی؟پس خانواده ام؟ابروم چی؟
سعی کردم باز بخوابم.
اما نتونستم رفتم پایین ورو مبل دراز کشیدم وتلویزیون رو روشن کردم ونگاه کردم.
داشتم کارتون نگاه میکردم که صدای قدماشو شنیدم.
سرجام نشستم.
بالا سرم وایستاد وبا دیدن صفحه تلویزیون لبخندی زد وگفت:چیزی خوردی؟
-نه
کارن-چیزی میخوری؟
-نه..
نگام کرد.
-میخوام برم خونه.لطفا زنگ بزن یه اژانس..
کارن-خودم میبرمت..
-نه..مزاحم...
پرید وسط حرفم:نه مسیله ای نیست..
وسایلم رو برداشتم وسوار ماشینش شدم.
سرم رو به شیسه تکیه داده بودم وبی حال تو فکر بودم.
کارن-حالت خوبه؟
-هه اره خوبم.
نگاش کردم.
همه فکرم اون حرفا بود..واسه همین باز سر صحبت رو باز کردم.
-گفتی بعدش بهم میزنم به این فکر کردی که به چه بهونه ای؟؟و البته دیگران چه فکری میکنن؟
کارن-ببین ما قرار نیست عروسی کنیم بعد جداشیم که..فقط یه نامزدی کوچیک..اونم نه مراسمی میگیریم..نه چیزی..فقط خانواده تو ،من وتو رو نامزد میشناسن بعد من وتو به افرادی که لازمه بدونن..یعنی تقریبا همه اونایی که میبینیم میگیم نامزد کردیم بعد که مشکلات حل شد مثلا میگیم روحیاتمون باهم جور نبود..یا اصلا توبهونه میاری از کارش خوشم نیومد واین حرفاااا.
باز سرم رو به شیشه تکیه دادم.
زیرلب گفتم:گفتن اسونه..مخصوصا برای تو که یه مردی..تو چیزی برای از دست دادن نداری..واسه همین انقدر اسون معامله میکنی
کارن-بهار من میفهمم که تو یه دختری..وضعیت برای تو خیلی بغرنج تر وحیاتی تر از منه..پس بدون اگه بهونه ای اورده بشه اون بهونه باعث تخریب تو نمیشه..مطمین باش بهونه مون برای بهم زدن چیزی خواهد بود که تو همون بهار رادمهر..محکم..شیطون..پاک وخانوم سابق بمونی..اگه بر ضد من باشه مهم نیست..من یه مردم وضعیتم فرق داره.بهم بگو که درباره اش فکر میکنی؟
جلوی خونه رسیده بودیم.
نگاش کردم.
-درباره اش فکر میکنم..
لبخندی زد.
کارن-خوبه..برو..فقط یه جمله یادت باشه..ادما سر منافع مشترک باهم همکاری میکنن،ریسک میکنن..
نگاهی بهش انداختم واروم پیاده شدم ورفتم داخل.
صبح رفتم بیمارستان وکارن نبود.
کارن کلا اون روز رو بیمارستان نیومد.
شاید اینجوری بهتر میتونستم فکر کنم..و کردم.
باید به بابا کمک میکردم..اون به کمکم نیاز داشت..هرچند هیچی بهم نمیگفت ولی این از عمق کمکی که نیاز داشت کم نمیکرد.
روز دوم بود.
رفتم جلوی در اتاق کارن.
نفس عمیقی کشیدم ودر زدم.
کارن-بفرمایید.
رفتم داخل.
سرش با چندتا پرونده گرم بود.
در رو بستم.
سرشو بلند کرد ونگام کرد.
همونجور نگاش کردم.
کارن-خوب...
باز هیچی نگفتم.
پرونده شو بست وگفت:کاری داشتی؟درباره اون قضیه نامزدی فکر کردی؟؟
-اره..فک کردم..
کارن-نتیجه؟
بغض کردم وبا صدای لرزون گفتم:قبول میکنم..اما...
کارن-اما؟؟
-امیدوارم اون قدر مرد باشی که سر حرفات وایستی..
کارن-درباره این یکی میتونی مطمین باشی..بشین.
نشستم.
-چیزی هست که باید بدونم؟
کارن-مثلا؟؟
-مثلا هر چیزی..کار دیگه..یه راز دیگه..ببین ما قراره به قول جناب عالی سر یه منفعت دوجانبه با هم شریک بشیم..پس بهتره باهم روراست باشیم وهرچیزی که هست رو بریزم رو دایره..هرچیزی..راز...هدف..نقشه..هرچیزی..
کارن-اکی..دیگه هیچ رازی تو زندگی من نیست..من پزشکم..مامور ویژه اف بی ایم..کارخونه داروسازی دارم هدفم برای توکم کردن شر خانواده ام ونازنین کنه وگیرای ستاد اف بی ایه ولی هدفم برای پدرت اینه که به مدت دامادش بشم تا یه مرد محترم رو از ورشکستگی نجات بدم..چیز دیگه ای واقعا توزندگیم نیست که ندونی..واقعا نیست..
-کنتراک برداشتی؟
کارن-چی رو؟؟
-شغلا رو..بعد میگن چرا انقدر بیکاری زیاده...دونفر ادم مثل تو 3تا3تا شغل داشته باشن دیگه چه شود.
خندید وگفت:شغل اصلیم پزشکی وجراحیه..چون مامور ویژه ام ستاد فقط پرونده های خاص وویژه رو بهم میده..برای همین یه دفعه میبینی دوماه یا سه ماه تو ستاد هیچ کاری ندارم..شرکتم من خیلی وقت بود توسط نیما دوستم اداره میشد.
به صندلیش تکیه داد وبا شیطنت گفت:تا اینکه دوست یه خانوم پرو وزبون دراز کوبید به ماشین من..منم برای کوتاه کردن زبونش تصمیم گرفتم باز یه مدت کارخونه رو اداره کنم.
باغیض گفتم:کلا کاراتو یه جوری تنظیم میکنی که روی منو کم کنی نه؟
کارن-اخی که تو چقدر مظلومی..هنوز با شیرین کاری دیروزت گلوم درد میکنه.
لبخندی زدم وگفت:تا جناب عالی باشی برای من توبیخی نزنی..
اونم لبخند زد وگفت:تا جناب عالی باشی زل نزنی تو چشمای رییست وبگی میخوام اون اتفاق بده رو ببینم..و بیا روراست باشیم..باید تنبیه بزرگتری برات در نظر میگرفتم.
زیرلب گفت:بچه پرو..
مثل خودش زیرلب گفتم:عمه ته..
بلند شدم وگفتم:بهتره برم ووقت گران بهام رو بیشتر از این تلف نکنم
خندید وسرشو به نشانه تاسف تکون داد وزیرلب گفت:تو دیگه که هستی؟
-یه فرشته..
سرمو تکون دادم وبی توجه به خنده نمیکینش به سمت در رفتم ولی نیمه راه باز برگشتم سمتشوبا صدای لرزون گفتم:بابام خیلی مغروره..خیلی حساسه..هیچ وقت از کسی پول خرد قرض نکرده..چه برسه چنین پول زیادی رو..چجوری میخوای بهش این پولو بدی؟
لبخندی زد وبه صندلیش تکیه داد وحس کردم با لحن مهربونی گفت:مطمین باش این رو میفهمم ودرک میکنم..پس بذار به شیوه خودم پیش برم..
سرمو تکون دادم واومدم بیرون.
چشمامو بستم وبه خودم گفتم که باید محکم باشم..برای بابا..
رفتم سرکارم.
کارن از روبرو اومد وجلوی میزم وایستاد وزل زد تو صورتم.
زل زدم به کارن که لبخندی به پهنای عرض شونه اش زد.
-امری داشتین؟
کارت-داشتم به این فکر میکردم که سود جناب عالی تو این بازیمون خیلی بیشتره.نچ نچ اصلا نمیتونستی فکرشو بکنی که چنین شوهری گیرت بیاد نه؟؟
با غیض گفتم:باز دلت فلفل میخواد؟فقط یه احمق از اینکه جناب عالی شوهرش بشی خوشحال میشه..
اون دکتری رو که پریروز با کارن قهوه میخورد رو دیدم که بهمون نزدیک میشد.
پوزخندی زدم وگفتم:هرچند..کم نیستن این احمقااا.
نیم نگاهی به پشت انداخت وسریع برگشت وگفت:واای..حرفم رو پس میگیرم..بیا رو راست باشیم..از نامزدی با تو یه سود دیگه نصیبم میشه اونم کم کردن شره این کنه ی...پوووف.
و سریع رفت.
دکتره که نزدیک مون بود از دیدن حرکت سریع کارن وارفت وسرش جاش ایستاد.
لبخندی زدم وسرمو تکون دادم.
![](https://img.wattpad.com/cover/60182068-288-k398172.jpg)
YOU ARE READING
*بهار*
Romance"بهار"اسم رمان واسم دختریست که اینار من راوی اون وزندگیش هستم.دخترسنگین وسرسخت وجدی والبته دست وپا چلفتی وزبون دراز وکمی شیطون وصدالبته پرو. امیدوارم خوشتون بیاد. امیدوارم باز هم مثل "رهای من"همراهیم کنین. "بهار"دومین اثر منه بعد از"رهای من"که بسیار...