68.اشغال

2.6K 170 15
                                        

لبخندی زدم وگفتم:عین پسر بچه هاایی..
خنده ریزی کرد وبیشتر خودشو تو اغوشم فرو کرد که تلفن خونه اش زنگ خورد.
خودش رو بی میل ازم جدا کرد.
بلند شدم وتلفن بی سیمش رو برداشتم وجلوش گرفتم:وقتی خواب بودی هم یه نفر زنگ زد..نمیدونم شاید همینه..جواب ندادم.
لبخندی زد وسرشو تکون داد وتلفن رو ازم گرفت وجواب داد.
کارن-بله؟؟
کارن-سلام مامان..
نگاهی بهش که خیره نگام میکرد کردم ولبخند بی جونی زدم واز اتاق بیرون اومدم ودر رو نیمه بسته پیش اوردم.
کارن-نه چیزی نیست..یه خرده سرما خوردم..
خواستم برم که جمله اش نگهم داشت.
کارن-خوردم..بهار اینجاست..هم تبم رو پایین اورد هم سوپ درست کرد خوردم..
کنجکاوانه چسبیدم به در که بقیه حرفاش رو گوش کنم.
کادن جدی گفت:مامان..این دختره اسم داره..اسمشم بهاره..ونامزد منه..چه شما بخوای چه نخوای..
کارن-بسه لطفا..دستت دردنکنه اظهار لطفت به بهار رو فهمیدم..بهار دم نزد که زنگ زدی چی بهش گفتی اما از وضع خرابش معلوم بود حرفای قشنگی بهش نگفتی..
کارن عصبی داد زد:اصلا مگه برات مهمه..کی مهم بوده؟؟هه..نه تو گوش کن مامان..تو چند سال پیش انتخابت رو کردی..بین پسرت،پاره تنت و شوهرت واون پدر شوهر به اصطلاح قلدرت اونا رو انتخاب کردی وپسرت رو دور انداختی..من نمیگم شوهرت،بابام رو ول میکردی..فقط میخواستم برام بجنگی..برای داشتن هردومون..برای داشتن من وبابا با هم بجنگی اما اینکار رو نکردی..مثل یه اشغال دورم انداختی..که چی اون پیرمرد به اصطلاح بزرگ از شغل من خوشش نمیاد ومن باید با نازنین ازدواج کنم..که صدسال سیاه بمیرم نازنین رو نمیگیرم
کارن باز عصبی ادامه داد:خیلی وقته که زنگ میزنی این جمله تو سرم وول میخوره..واسه چی انقدر زنگ میزنی؟میخوای بگی نگرانمی؟؟
بلند داد زد:نگران اشغالی که دور انداختی؟؟
حالش داشت بد میشد واین از نفسهای مقطعش کاملا مشخص بود.
بغض کردم.
چقدر سخت بود براش.
با صدای ارومی که نشونه بی حالش بود گفت:حالا خوب گوش کن..تو سالها پیش انتخابت رو کردی..حالا اگه قرارباشه من بین شمای به اصلاح خانواده ام وبهار که الان زنمه یکی رو  انتخاب کنم...
سکوت چند ثانیه ای کرد و مطمین گفت:بهار رو انتخاب میکنم..
وبا تیکه وکنایه گفت:خداحافظ مادر فداکار..
با اشکایی که کل صورتم رو خیس کرده بودن سریع رفتم پایین.
نمیدونستم حق رو به کی بدم.
به کارنی که واقعا سختی کشیده بود یا مادری که مطمین بودم پشت تلفن خرد شد وخون گریه کرد.
کارن راست میگفت..مادرش باید براش میجنگید..پدرش هم همینطور..یعنی اقا بزرگ انقدر ترسناک بود؟؟هه فکر نکنم انقدر ترسناک باشه که از بچه ات بگذری..
چرا پدر ومادر کارن بیخیال به اصطلاح بزرگ خانواده نشدن تا کنار پسرشون باشن واونو داشته باشن؟؟
چرا اقا بزرگ اصرار داره کترن با نازنین ازدواج کنه؟؟
میتونیم نپذیرفتن ستاد رو قبول کنیم..اون نگران کارنه..اما نازنین..
مطمین بودم اینکه گفت بهار رو انتخاب میکردم از شدت عصبانیتش بود...ولی..
پووووف..ذهنم پر سوال بی جواب بود.
رفتم ابی به سر وصورتم زدم ورفتم بالا.
پشت به در به پهلو خوابیده بود.
اروم رفتم بالا سرش.
چشماش باز بود وبه روبرو خیره بود.
اروم دستم رو روی پیشونیش گذاشتم.
خداروشکر..داغ نبود.
به ساعت نگاه کردم..تقریبا اگه بیمارستان بودم الان شیفتم تموم شده بودو موقع رفتنم به خونه بود.
اروم گفتم:کارن؟؟
نرم وخسته گفت:جانم؟؟
تو فکر ودر هم بود.
چقدر جانم گفتنش رو دوست داشتم.
-خداروشکر دیگه تب نداری..من دیگه باید برم.
نگام کرد.
کارن-کجااا؟؟
به ساعت رو دیوار اشاره کردم و با شیطنت گفتم:شیفتم تموم شده..بیمار حالش خوبه..به همین دلیل میرم خونه..
کارن-نمیشه این بیمار پرستار خصوصی بگیره؟؟
-اون دیگه بستگی به خودش داره ولی پرستار خصوصیه من نخواهم بود.
همونجور نگام کرد.
-چیه؟؟چرا اینجوری نگاه میکنی؟؟
نگاهی بهم انداخت وگفت:میشه نری؟؟
با تعجب نگاش کردم وگفتم:چیکار کنم؟؟
جدی ودرمونده گفت:نرو..
زل زدم تو چشماش.چقدر خسته به نظر میرسید.
نشستم رو تخت کنارش وگفتم:به استراحت نیاز داری..بود ونبود من فرقی برات نداره..
اروم نیمه خیز شد ونشست وزل زد بهم.
کارن-مطمین باش فرقی برام داره..
-متاسفم جناب نیک فر ولی باید برم وتو هم باید بخوابی..
کارن-روحم خسته است بهار..میخوام بخوابم ولی نمیتونم..
-میتونی پس بخواب..میمونم تا بخوابی بعد میرم..
دراز کشید وچشماشو بست.
فقط چند دقیقه گذشت که نفساش منظم شد.
چه زود خوابید.
بلند شدم برم که یه دفعه دستم رو کشید که جیغ بنفشی زدم وپرت شدم روی تخت تو بغلش.
دستاش رو دورم محکم کرد وهمونجور که پهلو خوابیده بود ومنم به پهلو افتاده بودم تو بغلش باصدای اروم وخسته ای گفت:نمیدونم چه وضعشه اما..بری خوابم نمیبره..به این خواب نیاز دارم..بمون بهار..
نمیدونم چرا یه دفعه از این نزدیکی بیش از حد عصبی شدم وداغ کردم..
با غیض وداد گفتم:کارن ولم کن میخوام برم..
در اصل عصبانیتم یه شیوه بود تا التهاب واسترسم رو بپوشونم.
دستاشو شل کرد ودر مونده گفت:پوووفففف...میدونم بری خوابم نمیبره ولی...هه به سلامت
وچشماشو بست.
بلند شدم ورفتم سمت در.
جلوی در برگشتم ونگاش کردم.
درک اینکه راست میگه اصلا کار سختی نبود.
اما چیکار باید میکردم؟
ناراحت شدم از ناراحتیش.
دستم لرزید از تصمیمم اما چه میشد کرد.
گوشیم رو در اوروم وشماره خونه رو گرفتم.
-الو مامان سلام..
مامان-سلام..جانم بهار؟،تو راهی؟؟
-نه راستش..کارن حالش خوب نیست..سرما خورده..تب ولرز داره..امشب رو پیشش میمونم..
کارن سریع چشماش باز شد ونگاه مهربونی بهم انداخت.
مامان-اخی..باشه بهار..مراقبش باش نذار تبش بره بالا..لازم شد پاشویه اش کن..
-چشم..خداحافظ..
مامان-مواظب خودت و کارن باش..خدا نگهدارتون..
گوشی رو قطع کردم ونگاش کردم.
اروم ملافه تخت رو گرفت بالا که برم زیر ملافه.
تنم میلرزید از این نزدیکی..ولی..
اروم رفتم سمتش ورفتم زیر ملافه وبه سمتش دراز کشیدم.
اون همونجور به پهلو بود و من روی کمرم دراز کشیده بودم و سرم رو کج به سمتش گرفته بودم ونگاش میکرد.
انگشت اشاره شو نرم از روی پیشونیم کشید واورد پایین..روی پلکم..روی بینیم..روی گونه هام..روی لبام.
انگشتش همین جور رو صورتم میچرخید وروی لبم مکث بیشتری کرد.
زل زد تو چشمام..منم زل زدم تو چشمش.
اروم سرش رو اورد جلوم ودر حالیکه بینیش به بینیم چسبیده بود وچشماشو از چشمام جدا نمی کرد به نرمی و صدای زمزمه مانند گفت:نمیدونم چمه..با وجود همه خوابی که تو وجودم بوده وهست و واقعا وبهش نیاز دارم لحظه ای گفتی میخوای بری وبلند شدی که بری همه خوابم پرید..والان...الان که کنارمی باز خواب رو حس میکنم...ازم نترس..دلهره واضطراب نداشته باش..فقط خواب میخوام..خواب با لمس حضورت..
وسرش روتوی گردنم فرو کرد وعمیق نفس کشیدوگفت:خواب با عطر تنت..
اب دهنم رو قورت دادم.
این چشه امروز؟؟
-مثل اینکه باز داری هزیون میگی..
خندید.
پیشونیش رو به پیشونیم تکیه داد وجدی گفت:بامامان دعوام شد..هرچی تونستم بارش کردم..
پس میخواست حرف بزنه که خودشو اروم کنه.
هیچی نگفتم .
اروم گفتم:مادرمه..ولی دورم انداخته..
-ننداخته کارن..بی نهایت عاشقته..این از تک تک حرفاش معلوم بود.
کارن-هه اگه عاشقم بود برام میجنگید..
خواستم چیزی بگم که سریع انگشت اشاره شو رو لبم کذاشت وگفت:الان نه بهار..خواهش میکنم..میخوام بخوابم..
سرم رو تکون دادم که انگشتش رو برداشت و اون دستم رو که زخمی بود وحلقه ام توش بود رو بالا گرفت ونرم بوسه ای روی انگشتام زد و اروم گفت:شیطون خانوم بیشتر مراقب خودت باش..انقدر به خودت صدمه نزن.
و دستم رو گذاشت روی شکمم ودست خودشم روی دستم وپیشونیش رو به پیشونیم فشار داد وچشماشو بست.
خدایاااا..این داره باهام چیکار میکنه؟؟یعنی تب داره وهزیون میگه؟؟چرا امروز انقدر صمیمیه؟؟
داغ هست ولی نه اونقدری که بگم هزیون میگه یا اختیار کارهاش رو نداره..
یعنی بااختیار انجامشون میده؟؟
چرا بدون من خوابش نمیبره؟؟
همه اینا یه بازیه..یه بازی..
من زن موقتشم واونم داره استفاده هاش رو ازم میکنه..
بغض کردم.
نفساش میزون شده بود..خوابیده بودم.
چشمامو بستم که قطره اشکم فرو ریخت.
سعی کردم بخوابم...
وخوابم برد.

*بهار*Donde viven las historias. Descúbrelo ahora