69.مانی ورهااا

2.7K 165 39
                                    

با صدای زنگ ساعت به زور چشمام رو خیلی کم باز کردم وتکونی خوردم.
کارنم به سختی چشماشو باز کرد وبا دیدن من کنارش انگار میخواست بیدارنشم چون سریع برگشت سمت ساعت وسریع ساکتش کرد.
هنوز وضعیتمون مثل دیشب بود.
من رو کمر دراز کشیده بودم وسرم به سمتش مایل بود وپیشونی اون روپیشونیم بود ودستش روی دستم.
اروم دستم رو بلند کردم و با وضع خوابالود روی پیشونیش گذاشتم.
خداروشکر..کاملا دمای بدنش عادی بود.
اروم وبا خمیازه گفت:تب ندارم..
سرمو تکون دادم وخوابالود پرسیدم:ساعت چنده؟؟
کارن-7..
-پوووف باید بریم بیمارستان..
کارن-بهار؟؟
-هومم
خندید وگفت:هوم نه بله..پایه ای بیمارستان رو بپیچونیم؟؟
به هوای گرگ و میش ونیمه تاریک نگاه کردم...جون میداد برای خواب.
عجیب دلم میخواستم بپیچونم.
لبخند خبیثی زدم وگفتم:اهوم..پایه ام..
لبخندی زد وتلفن رو از میز کنار تختش برداشت وشماره گرفت وگذاشت کنار گوشش.
کارن-سلام..نیک فر هستم..کارن نیک فر..
کارن-بله..ممنون..تماس گرفتم بگم من و خانوم رادمهر امروز نمیایم بیمارستان..
کارن-نه..چیزی نیست..کمی سرما خوردم..
کارن-بله..خداحافظ.
لبخندی زدم وگفتم:اخ جوووووووون..
و خودمو توی بالشت نرم فرو کردم وچشمامو بستم.
به کارم خنده ریزی کرد و چشماشو بست.
اروم چشمم رو باز کردم.
فضای داخل اتاق کاملا با نورخورشید روشن شده بود.
به بغل دستم نگاه کردم.
کارن نبود.
برگشتم وبه ساعت نگاه کردم.ساعت11بود.
اوپس چه خرسیم من.اون مریض بود بعد من انقدر خوابیدم..نچ نچ..
از تخت پایین اومدم ودستی به تیشرت استین سه ربعم کشیدم که چشمم خورد لا ادامس روی میز..اشتهای خیلی خاصی به ادامسه احساس کردم وبرش داشتم وکردم تو دهنم واروم از اتاق رفتم بیرون.
بالای پله ها بودم که صدای خنده هاشو شنیدم.
با تلفن حرف میزد ومیخندید.
کارن-اره جان عمت...
خندید وگفت:باشه..باشه..تو راست میگی..حالا کی ببینمت؟؟
باز خندید وگفت:پس چی؟؟دلم بد هواتو کرده رفیق..جای همیشکی واسه ناهارخوبه؟؟
کارن نگاهش به من خورد.
لبخندی زد واشاره زدپشت میز صبحانه ای که چیده بود بشینم.
لبخندی زدم ونشستم واون درحالیکه مشغول اوردن وسایل بود با تلفن حرف میزد.
کارن-خانومتم میاری؟؟
کارن-چشم..میارم...
کارن-عه..چشم دیگه..
خندید وگفت:باشه..پس فعلا..ساعت1 جای همیشگی میبینمتون دیگه..فعلا
وتلفن رو قطع کرد وروبه من با لبخند گفت:سلام..صبح عالی تون بخیر بانووو
لبخندی زدم وگفتم:سلام..ممنون..
کازن-خیلی نخور که باید بریم ناهار..
-بریم؟؟فکر کنم بایکی قرار گذاشتی..
کارن-بله..قرار گذاشتم ولی باتو..دوستم هم زنش رو میاره..گفت تو رو هم بیارم..دوست دارن ببیننت..
-حالا کی هستن؟؟
کارن-صمیمی ترین دوستم..یه پسر فوق العاده با همسرش
-فکر میکردم صمیمی ترین دوستت مهراده..
کارن-اشتباه فکر میکردی..اینکه مدام با یه نفری دلیل بر صمیمیت نیست..من ومهراد به دلایل زیاد کاری خیلی به هم بر میخوریم وخیلی باهمیم ولی صمیمی..نه..
-خوبه..داشتم به سلیقه ات تو دوست یابی شک میکردم.
خندید.
-کاملا خوبی؟؟
کارن-کاملا..گفتم که سرما خوردگی هام اینجوریه..کوتاه مدت وفقط با تب واین چیزااا
سرمو تکون دادم.
خداروشکر که خوب بود.
خواستم شروع کنم به صبحانه.ولی ادامس...اووووم..چیکارش کنم؟؟
درش اوردم وبا فاصله از خودم چسبوندمش رو میز.
کارن-قهوه یا چای؟؟
-قهوه.. ممنون.
بلند شد ودستش رو برلی تکیه گاه رو میز گذاشت وبا دست دیگه اش شروع کرد به قهوه ریختن.
به دستش که تکیه گاه بود نگاه کردم.
سعی کردم نخندم ولی مگه میشد..
داشتم تمام تلاشم رو میکردم که لب ولوچه مو جمع کنم ولی لبام خیلی کش اومده بود..
دستش رو گذاشته بود رو ادامس.
قهوه رو ریخت وخواست دستش رو برداره که ادامس با دستش کش اومد.
نگاه نامفهوم وداغونی به ادامس که نصفش به میز چسبیده بود ونصفش به دست کارن وسطش از میز تا دستش کش اومده بود انداخت واهی زیر لب گفت.
زدم زیر خنده.
با غیض زل زدبه منی که داشتم از خنده ریسه میرفتم.
کارن-پوووووف خدایاااااا..
سر تاسفی تکون داد وسمت ظرف شویی رفت وزیرلب گفت:چه گیری افتادیمااااا
صبحونه مختصری خوردم که گوشیم زنگ زد.
سپیده بود.
لبخندی زدم وجوابش رو دادم وکلی حرف زدیم وگفتیم که دلمون چقدر برای دیدن هم لک زده.
بعد رفتم کنار کارن جلوی تلویزیون نشستم.
هیچ کدوممون درباره دیشب حرف نمیزدیم واشاره ای بهش نمیکردیم..انگار یه قانونی بینمون بود که نمیخواستیم به روی خودمون بیاریم شب رو کنار هم خوابیدم.
شاید اینجوری بهتر بود.
انگار دیشب هردومون مست بودیم یا تب داشتیم وهیچی یادمون نمیومد.
سوار ماشین شدیم.
-یه خرده از این دوست صمیمیت بگو..اسمش چیه؟چجور ادمیه؟؟زنش چه چه جوریه؟؟چرا تو مراسممون نبود؟؟
لبخندی زد گفت:اسمش مانیه..مانی مجد..دکتر مغز واعصابه..اسم زنش رهاست..عاشق همن..عاشقااااا..از اون دو اتیشه هاش..بخوای داستان عشقشونو بنویسی به رمان میشه..چندسالی هست ازدواج کردن..من بعد ازدواجشون باهاشون اشنا شدم..طول دوستی من ومانی یعنی مدت زمانش زیاد نیست ولی عمقش خیلی زیاده..خانومش الان یه توراهی چند ماهه هم داره..یه زوج فوق العاده عاشق،خوشبخت ومهربون..این چند ماهی هم که من وتو به هم برخوردیم و مراسم نامزدیمون برگذار شد..مانی ورها المان بودن..هم سفرشون کاری بود هم تفریحی واینکه...
نگاهی بهم کرد وگفت:من با مانی خیلی صمیمی ام...و..
از تو چشاش خوندم وگفت:میدونه ازدواجمون موقته..
کارن-دقیقا..میدونه..
به روبرو نگاه کردم وگفتم:پس پیش به سوی تیکه وکنایه جدید..
کارن-اینطور نیست..مطمین باش..
-میبینیم..
جلوی رستوران جنگلی قشنگی نگه داشت.
خیلی فشنگ بود.
پر از گل ودرخت..سر سبز با الاچیق های شیک..
-خیلی قشنگه..
کارن-اره..من ومانی بیشتر میایم اینجاااا..
دوتایی رفتیم داخل .
به الاچیقی نزدیک شدیم که یه پسر ودختر توش نشسته بودن وپشت به ما بودن.
کارن زد رو سر شونه پسره وگفت:به..پارسال دوست..امسال اشنااا..کجایی تو رفیق؟؟
پسره برگشت وبا خنده بلند شد وکارن رو محکم بغل کرد.
به پسره،مانی نگاه کردم.
بور..قدبلند..خوش تیپ..هیکل ورزشکاری..
مانی-به به..اقا کارن گل...من کجام یا تو کجایی؟؟
کارن-تو رفتی المان..من که جایی نرفتم..
نگاهم رو کشیدم به دختر همراهش که بالبخندش رو از مانی وکارن کشید رو من.
خوشگل بود.
لبخندی زد واومد جلوم ایستاد ودستش رو به سمتم دراز کرد وگفت:رها هستم..
لبخندی زدم وگفتم:بهارر.
رها-ای جانم اسمامون چه هم اهنگه..خیلی خوشبختم از اشنایی باهات..
از لحن صمیمیش خوشم اومد.
-منم همین طور..
مانی-بهار خانوم سلام عرض شد...
لحنش دوستانه وگرم بود..مثل رها.
لبخندی زدم وبه مانی که دستش دور گردن کارن بود نگاه کردم وگفتم:سلام..
کارن-حالا حتما باید ایستاد سلام وعلیک کنیم؟؟زیر پامون علف سبز شد..
همه خندیدیم.
مانی-بفرمایید..بفرمایید بشینید..خوش امدید..
همه نشستیم.
کنار رها نشستم وبه شکم بر امده اش لبخندی زدم وگفتم:ای جانم..مبارکه..
رها-مرسی عزیزم..
کارن-ابجی رها چطوره؟؟این فنچ اقا مانی چطوره؟؟
رها خندید ودستی به شکم براماده اش کشید وگفت:عین باباش..کلی اذیتم میکنه..
مانی-من؟؟خانوم من غلط بکنم..اصلا بهار خانوم شما بگو..به قیافه من میاد اینو اذیت کنم؟؟؟
-کم نه..
همه خندید.
مانی-باشه..باشه.
گارسون اومد سفارش غذاهامون رو گرفت و رفت.
من ساکت بودم اونا حرف میزدن.
دوست داشتم کنترل شده وخانوم وار پیش برم..واسه همین بیشتر سکوت میکردم که نفهمن چه ادمیم.
فکر کنم سکوتم خیلی برای کارن غیرقابل باور بود چون زل زد بهم وبا حرکت لب ازم پرسید:خوبی؟؟
سرمو به نشونه اره تکون دادم.
مانی-بهار خانوم چیزای دیگه درباره تون شنیدیم..چیزای دیگه داریم میبینیم..
نگاهمو از کارن روی صورت مانی کشیدم وچشمامو تنگ کردم وگفتم:بستگی داره کی حرفارو گفته باشه..
مانی-اگه کارن گفته باشه؟؟
لحنش شیطون بود..معلوم بود پسر شیطونیه.
-باز نمیشه ریسک کردشاید تعریف کرده باشه..حالا بگین چی گفته تا جوابتون رو بدم.
هرسه خندیدن.
مانی-نه خوبه..کم کم داره یختون اب میشه وبه چیزایی که کارن گفته نزدیک میشین..
کارن-حالا کجاشو دیدین؟؟من بودم بیشتر از این یخش رو اب نمیکردم.
با غیض کیفم رو به سمتش نشونه رفتم که بکوبم تو سرش.
همه خندیدیم.
-حالا نگفتین چی گفته؟؟
مانی نگاهی به کارن انداخت وگفت:گفته بهار خانومش خیلی شیطونه..
بهار خانومش؟؟خانومش؟؟؟تنم لرزید از ذوق این کلمه ولی عادی برخورد کردم.
لبخندی زدم وچیزی نگفتم وبرای عوض کردن بحث رو به رها گفتم:رها جان..کارن میگفت عاشق همین..اولین بار کجاهم دیگه رو دیدین واین عشق اتشین پا گرفت؟؟
خندیدن.
رهاچشماشو تنگ کردوجوریکه انگار داره فیلم جنایی تعریف میکنه گفت:اولین دیدارمون جلوی دره دستشویی دانشگاه بود.
اصلا انتظار این جمله رو نداشتم و پخ زدم زیر خنده.
رها هم خندید وگفت:وبعد رفتم سرکلاس دیدم اقا استادمه..
خندیدم.
-وااای خدای من..چه جالب..
کارن و مانی مشغول صحبت شدن ومنم با رها.
خیلی خیلی بچه های خوبی بودن..صمیمی..مهربون..عاشق..از تک تک کلماتشون میشد فهمید دیوونه همن..
ناهارمون رو اوردن وبا شوخی وخنده ومسخره بازی خوردیم.
رها-بهار..میای یه قدمی بزنیم؟؟
-اره حتماا..
بلند شدیم.
رها-مانی ما میریم یه دوری این اطراف بزنیم..
مانی-رها جان،جان مانی خیلی مراقب باشاااا..ابجی بهار حواست به این خانوم من و توراهیمون باشه هاااا..
لبخندی زدم وگفتم:چشم.حواسم هست..خیالت راحت..
با رها دوتایی راه افتادیم.
رها-وقتی کارن زنگ زد وگفت عاشق شده ومیخواد ازدواج کنه داشتم شاخ در میاوردم...
عاشق شده؟؟مگه نگفت اینا میدونن..پس؟؟؟
عین فنر سرم به شدت سریع برگشت سمت رها که زل زد تو چشمم وخندید وبا شیطنت گفت:معذرت..یه یه دستی کوچیک بود واسه اینکه از چیزی که فکر میکردم مطمین شم.
-به چی فکر میکردی؟؟
رها-به اینکه هر چند این ازدواج موقته ولی..ولی تو کارن رو دوست داری..
سریع گفت:نه اصلا اینطور نیس..
خندید وگفت:یه عکس العمل سریع دیگه..
ایستاد ودست گذاشت زیر چونه مو زل زد تو چشمم وگفت:زنا نگاهای هم رو خوب میشناسن..مخصوصا وقتی خودشون یه روزی توی این جایگاه بوده باشن..منم یه روزی جای تو بودم..جای تو..یه دختر که عاشق ودیوونه استاد دانشگاهش..که بعد همسایه شم بود شده بود..اما نمیدونست کجای زندگی اون مرده..
انگار از یاد اوریش لذت برد.لبخندی زد وگفت:نمیدونستم کجای زندگی مانیم..
چشماشو بست وگفت:همه زندگیش بودم..
-ای جاااااانم..چه رمانتیک..
خندید.
جدی ومهربون گفت:مطمین باش این رازپیشم میمونه..مطمین باش..
لبخندی زدم.
دوتایی کلی حرف زدیم وقدم زدیم وبعد برگشتیم پیش کارن ومانی.
کارن-مانی بهرادتون ازدواج نکرد؟؟
رها کنار گوشم گفت:بهزاد برادر کوچک تر مانیه..
لبخندی زدم..
خیلی باهم صمیمی شده بودیم.
مانی-نه بابا..ازدواج چیه؟؟این دادش ما سنگ تر از این حرفاست..
رها-عه..اینجوری نگووو..جدیه..سخت پسنده..به دخترا رو نمیده..روزگارم سیاه شد از بس دختر بهش نشون دادم ورد کرد..
مانی زیرلب گفت:کار درست رو اون میکنه..والا
رها-بله؟؟نشنیدم..بلندتر..
کارن بلند خندید وگفت:بلند تر بگو داداش..ببینم شب مهمون خودمی یانه..
مانی-من به عمه ام خندیدم مهمون تو باشم..هیچی نگفتم عزیزم...هیچی نمیتونم بگم
همه خندیدیم.
تا حدود ساعت 4اونجا بودیم وگفتیم وخندیدیم وخاطره تعریف کردیم.
راه افتادیم که بریم.
باهاشون خداحافظی کردین وراه افتادیم.
جلوی خونه مون نگه داشت.
-خیلی خوش گذشت..ممنون..
کارن-واقعااا؟؟
-اره..بچه های فوق العاده ای بودن..
لبخندی زد.
خواستم پیاده شم که دستم رو گرفت وگفت:بهار..
برگشتم نگاش کردم.
کارن-ممنون..
-بابته؟؟
کارن-همه چیز..
زل زد تو چشمام ونگاهش رو روی لبام کشید.
اروم اومد جلو وتو یه میلیمتری لبم به چشمام نگاه کرد وبعد سریع دوباره به لبام نگاه کرد ولباش روی لبام گذاشت وبوسه نرم و کوتاه خداحافظی رو روش نشوند وسریع عقب کشید وبه شیشه سمت خودش نگاه کرد.
کارن-خداحافظ
لبم رو بردم داخل دهنم واروم گفتم:خداحافظ.
وپیاده شدم ورفتم داخل.
چقدر بوسه هاشو دوست داشتم.

*بهار*Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu