لبخندی بهم زد وگیتارش رو برداشت ونگاه دیگه ای بهم انداخت وبه گیتار توی دستش نگاهی کرد وشروع کرد.
عاشق هر گونه موسیقی بودم وکارن با تک تک این الات موسیقی وصدای مردونه وعالیش روحم رو نوازش میکرد.
صدای موزیک وبعد صدای خودش به گوشم خورد وهمه وجودم رو پر از لذت کرد.اگه یه روز بری سفر
بری زپیشم بی خبر
اسیر رویاها می شم
دوباره باز تنها می شم
به شب می گم پیشم بمونه
به باد می گم تا صبح بخونه
بخونه از دیار یاری
چرا می ری تنهام می ذاری
اگه فراموشم کنی
ترک آغوشم کنی
پرنده دریا می شم
تو چنگ موج رها می شم
به دل می گم خاموش بمونه
میرم که هر کسی بدونه
می رم به سوی اون دیاری
که توش منو تنها نذاری
اگه یه روزی نوم تو تو گوش من صدا کنه
دوباره باز غمت بیاد که منُو مبتلا کنه
به دل می گم کاریش نباشه
بذاره درد تو دوا شه
بره توی تموم جونم
که باز برات آواز بخونم
که باز برات آواز بخونماگه بازم دلت می خواد یار یک دیگر باشیم
مثال ایوم قدیم بشینیم و سحر پاشیم
باید دلت رنگی بگیره
دوباره آهنگی بگیره
بگیره رنگ اون دیاری
که توش من رو تنها نذاری
اگه می خوای پیشم بمونی
بیا تا باقی جوونی
بیا تا پوست به استخونه
نذار دلم تنها بمونه
بذار شبم رنگی بگیره
دوباره آهنگی بگیره
بگیره رنگ اون دیاری
که توش من رو تنها نذاری
اگه یه روزی نوم تو ، تو گوش من صدا کنه
دوباره باز غمت بیاد که منُو مبتلا کنه
به دل می گم کاریش نباشه
بذاره درد تو دوا شه
بره توی تموم جونم
که باز برات آواز بخونم
اگه یه روزی نوم تو باز ، تو گوش من صدا کنه
دوباره باز غمت بیاد که منُو مبتلا کنه
به دل می گم کاریش نباشه
بذاره دردت جا به جا شه
بره توی تموم جونم
که باز برات آواز بخونم
که باز برات آواز بخونم
که باز برات آواز بخونم
که باز برات آواز بخونمعالی خوند.با ذوق براش دست زدم وگفتم:عالی بود..عالی..
لبخندی زد وگیتارش رو به لبه صندلیمون تکیه داد ونگام کرد.
دستش رو روی موهام گذاشت واروم نوازشم کرد.
نگاه لرزونم رو دوختم تو نگاش واب دهنم رو قورت دادم.
سرش رو کمی کج کردوکمی خودش رو جلو کشید .
میدونستم میخواد چیکار کنه...منم میخواستم ولی..ولی نباید اینجوری میشد.
دستاش رو دو طرف صورتم گذاشت ولبخندی به صورتم پاشید و لبش رو نزدیک گونه ام کرد ولی قبل اینکه لبش به گونه ام برخورد بکنه سریع گفتم:باید برم خونه..
چشماشو بست واروم باز کرد وسعی کرد از نو شروع کنه ونرم گفت:وقت زیاده..هنوز که دیر نشده..
ودوباره سعی کرد کار نیمه تمومش رو انجام بده که سریع بلند شدم وگفتم:نه..دیر میشه..باید برم..
یه قدم برداشتم که سریع بلند شد ومحکم دستم رو گرفت و کشید که پرت شدم تو بغلش.
زل زد تو چشمای متعحب وترسیده ام ودوتا دستش رو نرم روی دوطرف صورتم کشید و با یه دستش چونه مو گرفت و با لحن گرم واتیشی گفت:امشب پیشم بمون بهار..
از نزدیکی بیش از حدش صدام لرزید وسریع گفتم:نه..نه باید..
پرید وسط حرفم وگفت:بهار لج نکن..دفعه اولت که نیست..قول میدم حد وحدودم رو رعایت کنم...یعنی همیشه کردم..
سریع گفتم:گفتم نه..میخوام برم..
ودر مقابل چشمای ناراحت وکمی خشمگین از پس زدنش سریع خودم رو از آغوشش بیرون کشیدم ورفتم پالتوم رو برداشتم وپوشیدم که با جدی ترین لحن ممکن گفت:تو ماشین منتظرتم..
وبا قدمای بلند رفت بیرون.
رفتنش رو نگاه کردم.
بغضم رو به زور پایین دادم.
خدایا من این مرد روچقدر دوسش داشتم؟
ولی این راهی بود که باید میرفتم.
رفتم بیرون وسوار ماشینش شدم.
جو خیلی سنگینی بود.هر دو تو سکوت به روبرو خیره بودیم..هردو ناراحت..یا شاید عصبی وشاید نمیدونم..
حال هر دومون مبهم بود.
جلوی خونه مون نگه داشت.
خواستم پیاده شم که مچ دستم رو گرفت وبی مقدمه گفت:چته؟
-من؟من چیزیم نیست.
کارن-چیزیت نیست؟؟هه به اون عجله هم مربوطه؟خیلی عجله داری زودتر تمومش کنیم؟واسه همینه انقدر عوض شدی؟
خیلی خشن وجدی ادامه داد:چیه کسی منتظرته؟هه منتظره بهم بزنیم؟
پوزخندی زدم وگفتم:خیلی عجله دارم؟؟هه مثل اینکه یادت رفته ما باهم قرار دار بستیم..
عصبی وبلند داد زد:قرار داد...قرداد..
از داد بلندش تکونی خوردم وکمی رفتم عقب.
سریع چشماشو بست ودستش رو روی دهنش کشید که ادامه نده.
دستش رو روی پیشونیش کشید.
برگشت سمتم و با دوندونای فشرده درحالیکه سعی میکرد اروم باشه وصداش بالا نره گفت:قرار داد ما این بود که مشکل هر دومون حل شه..مشکلات من هنوز حل نشده..
-کدوم..
پرید وسط حرفم وبی حوصله گفت:به سلامت..
با غیض گفتم:به سلامت یعنی برم گمشم؟؟
نرم نگاهش رو توچشمام کشید وزل زد بهم.
نگاهش دلخور بود.
نکنه اینا فقط یه عادت بود؟هه کارن بهم عادت کرده بود؟همه حرفاش ورفتاراش...واااااای نه..
عصبی شدم از فکر خودم.
بی اختیار تلخ وعصبی گفتم:به درک.
و در رو باز کردم وپیاده شدم ودر ماشینش رو محکم ترین شکل ممکن کوبیدم ورفتم داخل خونه.
به در تکیه دادم و قطره اشکم پایین اومد.
سریع پاکش کردم که کسی نبینه ورفتم تو اتاقم.
تمام شب بی اختیار از یاد آوری اتفاقات اشکم سرازیر شد.
صبح با حال داغون رفتم بیمارستان.
صدایی منو به خودم اورد.
صدای نسبتا اشنایی که کمی جلوتر داشت سراغ من رو از پرستاری میگرفت.
سرم رو بلند کردم ونگاش کردم.
بهزاد.
منو دید ولبخندی زد وبه سمتم اومد.
بهزاد-سلام خانوم پرستار..بخشت رو عوض کردی..
لبخندی زدم وگفتم:سلام...اینجا بهتر بود..
هه یاد کارن افتادم.یاد اون عصبی شدنش.. غیرتی شدنش..اما الان چی؟
بهزاد-خوب..لباساتو عوض کن بریم..
با تعجب گفتم:کجا؟
بهزاد-یه جای خوب..
-یعنی چی خوب؟من متوجه نمیشم..
دستاشو توی جیبش کرد ولبخندی زد وگفت:خانوم بنده دارم از شما دعوت میکنم باهام تشریف بیارین به یه کافی شاپ چون میخوام درباره مسیله ای باهاتون صحبت کنم..حالا این افتخار رو به من میدین؟
مشوش نگاش کردم..
اخه چیکار داشت با من؟
قلبم تند تو سینه میکوبید.
سریع گفتم:اخه من..
پرید وسط حرفمو گفت:بهااااار..
برخلاف وقتی که کارن صدام میکرد صدا کردن بهزاد برام هیچ حسی نداشت.
زل زدم تو چشمایی که برام هیچ معنی نداشت.
بهزاد-لطفا بهونه نیار..تو ماشین منتظرتم.
ورفت بیرون.
قلبم بی محابا خودش رو میکوبید.نمیدونستم باید چیکارکنم.
تقریبا مجبور بودم برم.
به ناچار برگه مرخصی رو دادم یکی از پزشکا امضا کرد ولباسامو عوض کردم ورفتم بیرون.
سوار ماشینش شدم که راه افتاد.
جلوی کافی شاپی نگه داشت وپیاده شدیم رفتیم داخل ونشستیم.
لبخندی زد وگفت:خوب چی میخوری؟
یه جوری معذب بودم.
با صدایی که میلرزید گفتم:هیچی..یه لیوان اب.
سرش رو تکون داد وگارسون رو صدا زد وسفارش یه قهوه واسه خودش ویه لیوان اب برای من داد.
معذب وهول پرسیدم:خوب میشنوم..
بهزاد-عجله داری؟
-تقریبا..شروع کن..چی میخواستی بگی ومن چرا اینجام؟
قهوه اون واب من رو اوردن وگذاشتن رو میز.
درحالیکه قهوه شو بهم میزد لبخند ریزی زد وبدون اینکه نگام کنه گفت:از نظر من تو دختر عاقلی هستی..و واسه همین..
سرش رو بلند کرد ونگام کرد و گفت:واسه همینم اینجایی چون قراره باهات درباره یه مسیله ای حرف بزنم..
نمی خواستم تو چشماش نگاه کنم.
میترسیدم اون چیزی که فکر میکردم از دهنش خارج بشه ومن..من..
یه ذره از اب خوردم و به جای زل زدن تو چشمایی که برعکس چشمای کارن هیچ چیز رو برام تداعی نمیکرد به لیوانم زل زدم و گفتم:حاشیه نرو..حرفت رو بزن..اگرم نمیخوای بگی..من..
خندید و وسط حرفم گفت:ووه چه عصبی.
اره عصبی بودم از اینکه حس میکردم حضورم اینجا خیانته..خیانت به کارن..به کسی که دیوانه وار دوسش داشتم.
بی اختیار بغض کردم.
بهزاد-راستش بهار..من...
VOUS LISEZ
*بهار*
Roman d'amour"بهار"اسم رمان واسم دختریست که اینار من راوی اون وزندگیش هستم.دخترسنگین وسرسخت وجدی والبته دست وپا چلفتی وزبون دراز وکمی شیطون وصدالبته پرو. امیدوارم خوشتون بیاد. امیدوارم باز هم مثل "رهای من"همراهیم کنین. "بهار"دومین اثر منه بعد از"رهای من"که بسیار...