صبح با حال خوشی که از تخریب دیروز کارن هنوز هم داشتم راهی بیمارستان شدم.
با ماشین مستربینی جدیدم به سمت بیمارستان رفتم.
مشغول کارم بودم که دستی برگه ای کوچیک رو روی پیشخون ایستگاه پرستاری وجلوگذاشت.
به کاغذ نگاه کوتاهی انداختم ونگاهم رو کشیدم بالا وبه صاحب دست نگاه کردم.
کارن بود.
با نگاهی خشن وپر ازپوزخند نگام میکرد.
انگار یه فنجون قهوه افاقه نکرده بود چون نیشش هنوز باز بودباید یه سطل قهوه روش خالی میکردم.
کارن-خودتو تو دردسر انداختی...بایدخسارت لباسی رو که نقاشی کردی بدی..این فاکتوراثر هنریه دیروزته.تا حالا دوتا لباس سفید پزشکی بهم ضرر زدی
با خون سردی درحالیکه ته دلم از اثر هنریم دلم قنج میرفت بهش نگاه کردم و گفتم:خسارتش هر چقدر باشه پرداخت میکنم و عواقبش رو میپذیرم..بگو چقدره تا پرداخت کنم... اصلابرام مهم نیست.
کارن اخمش رو عمیق تر کرد وگفت:اگه یاد بگیری وقتی عصبی میشی خودت رو کنترل کنی مجبور نمیشی خسارتی بپردازی وعواقبی رو به جون بخری.
لبخند حرص دراری زدم و دستامو گذاشتم رو پیشخون بینمون و روش کمی خم شدم وگفتم:عواقب این یکی رو بدجور به جون میخرم چون به بسته شدن نیش تو می ارزید.
اونم مثل من دستش رو گذاشت رو پیشخون وکمی روش خم شد وسرش رو بهم نزدیک کردوسرو با تاسف ونا امیدی تکون دادو گفت:هه پرداخت خسارت خرابکاری دیروز فقط یه متد(روش) بود برای تربیت کردن یه دختر بچه بی تربیت که بلد نیست وقتی عصبی میشه چجوری خودش رو کنترل کنه ومثل گربه های کوچولو چنگ میندازه.
دندوما روی هم فشار دادم وگفتم:شما بهتره به فکر تربیت بچه های خودت باشی..
اخماش کمی از هم باز شد وتمام اجزای صورتم رو چند بار از نظر گذروند وبا لحن خاصی که یه شیرینی خاصی تو صداش بود گفت:اره راست میگی...دختر بچه های خوشگلم .اهووم..
اخی مثل اینکه دختر بچه دوست داره..منم عاشق دختر بچه ها بودم.
خودم رو نباختم وبا پرویی زل زدم بهش وگفتم:اگه شانس بیاری و دوست دخترت یا زنت خوشگل باشه..احتمال اینکه دخترات خوشگل بشن زیاده..البته امیدوارم دوست دخترت از تو خوشگل ترباشه..چون خودت که چنگی به دل نمیزنی..حداقل اون خوشگل باشه که بشه تو صورت بچه هات نگاه کرد.
دروغ بزرگ تر از این تو دنیا وجود نداشت..کارن اونقدر جذاب وخوشتیپ وخوشگل بود که مطمین بودم اگه دوست دختر یا همسرش فوق العاده هم زشت وکریه میشد مسلما بچه هاش اگه فقط یه درصد،یه درصد به کارن میکشیدن زیبا میشدن.
عمیق زد زیر خنده.
اوهووو خوش خنده شده.
نگام کرد وگفت:موافقم..باید سلیقه زیادی تو انتخاب دوست دختر و همسرم به خرج بدم..چون شدیدا رو قیافه دختر کوچولوهام حساسم.
لباشو کمی جمع کرد وبه اطراف نگاهی انداخت.
کارن-با دوست دخترم تازه بهم زدم.
خیلی یهویی وغیر منتظره گفت.
-اخی چراا؟؟خوشگل و باحال نبود؟؟
نگاه شیطونی بهم کرد وبا شیطنت گفت:چرا..اتفاقا خیلی باحال وخوشتیپ وخوشگل بود..عین عسل بود.
-پس چرا باهاش بهم زدی؟مگی نمیگی عین عسل بود؟
سعی کرد نخنده وگفت:چرا..ولی جدیدا فهمیدم عسل خیلی بهم نمی سازه..دلم رومیزنه..زیزگولوهای بداخلاق رو بیشتر ترجیه میدم.
واه؟؟؟این چرا امروز این جوری شده؟نکنه کلش خورده به جایی؟؟کلا یه جوری شده..شیطون شده..منظورش از زیزی گولوهای بداخلاق من بودم؟؟گفت زیزی گولوهای بداخلاق رو بیشتر ترجیه میدم؟؟یعنی..یعنی..داره یه جورایی بهم چراغ سبز میده؟؟نه بابا
باید محکم پیش میرفتم.نباید شل میگرفتم.جدی نگاش کردم.
-از نظر من تو فقط باید یه دختر خپل کوتوله زشت سیاه رو پیدا کنی..چون مسلما کسی نمیتونه تحملت کنه..البته گمانم نکنم این جوردخترا هم بتونن تحملت کنن...ترجیحا عقب افتاده وکودن هم باشه بهتره..
نگاه بدجنسی بهم کرد وگفت:حرفی نزن که بعدا از گفتش پشیمون بشی..
-من؟؟پشیمون بشم؟؟؟از این حرفام؟؟؟؟هه..حالا که بیشتر فکر میکنم میبینم حتما دختره باهات بهم زده که داری اینجوری حرف میزنی..من که گفتم کسی نمیتونه تحملت کنه..
لبخند روزی رو لبش جا خوش کرد.
برگه خسارت لباس روتوی دستش رو تکونی داد ومچاله اش کرد ونگام کرد وگفت:انگار باید روش های تربیتی دیگه ای رو برات در نظر بگیرم..مثلاکمی خشونت..مسلما پدر محترمت نمیدونه خارج از فضای خونه چه دختر بی تربیتی وگیج وحواس پرتی هستی وگرنه خودش اینکار میکرد ولی عیبی نداره من جبرانش میکنم..
الکی قیافه ترسیده به خودم گرفتم وگفتم:نه..تو رو خدا بابا کارن ..خشونت نه...
ولب ولوچه مو به حالت مسخره ای جمع کردم.
خنده کوتاهی کرد وچیزی نگفت وکمی بهم نزدیک شد.فاصله اش باهام خیلی خیلی نزدیک بود وتقریبا بهم چسبیده بود..بی اختیار خودم رو کمی کشیدم عقب که لبخند خاصی رو لبش خونه کرد وابروشو کمی داد بالا وسرش رو تکون داد.نفسای گرمش به صورتم میخورد..احساس گرمای شدیدی میکردم .دستشو اورد بالا و کاغذ مچاله شده رو تو سطل پشت سرم انداخت و ابروشو کمی بالا برد ورفت.
اووووف..چرا همچین میکنه این؟؟؟خیلی بهم نزدیک بود.نفسمو با صدا دادم بیرون.
ساعت کاریم تموم شد ورفتم شرکت..خیلی خسته بودم ولی چاره ای نداشتم.
کارن هم اومد وسلام کرد که اهسته جوابش رو دادم.
کارن رفته بود تو اتاقش که یه دفعه وبا عجله اومد بیرون وگفت: میشه با من یه جایی بیای؟؟
با تعجب نگاش کردم وگفتم:کجا؟
جدی گفت:یه کاری پیش اومده..نترس قرار نیس جای بدی ببرمت..
دندونامو روهم فشار دادم وگفتم:ازشما بعید نیس جای بدهم ببری..
داشت عصبانی میشد...نفس عمیقی کشید وگفت:توماشین برات میگم واگه نخواستی میتونی برگردی..فقط خواهشا سریع..
مردک لاله.
-به جای این همه حرف میتونستی بگی کجا قراره بریم
کارن-وای خدااا..چقدر چونه میزنی..بدو بریم تو ماشین میگم دیگه
نفسمو با پوووف دادم بیرون وپشت سرش راه افتادم.
سوار ماشین شد وحرکت کرد.
-خوب؟؟؟
لبخندی از پیله بودنم زد وگفت:یکی از دوستان من یه مدتیه که باهمسرش دعوا ودرگیری داره..یه دختر5ساله هم دارن..واقعاشرم اور وتاسف باره ولی حتی گاهی تو دعوا هاشون دخترشون روهم یادشون میره..اوندفعه همین اتفاق افتاده بود. اونقدر بد دعواشون شده بود که هیچ کدوم نرفتن دنبال سلنا..سلنا اسم دخترشونه واین طفل معصوم تا ساعت1یا2شب تو مهد بود..خیلی بده..خیلی..بعد از شنیدن این قضیه رفتم مهد سلنا شماره خودمو دادم بهشون وگفتم اگه زنگ زدن به پدر ومادرش وجواب ندادن به من زنگ بزنن..نیم ساعت پیش زنگ زدن که ساعت کاری مهد تموم شده وباز اینا نیومدن این دختر معصوم رو ببرن..منم دارم میرم از مهد برش دارم...ولی...
نگاهی بهم کرد وگفت:ولی یه جلسه خیلی مهم بایه سری شرکای خارجی دارم که واقعا مهمه ونمیتونم کنسلش کنم و...سلنا هم برام مهمه چون واقعا دختر بچه ناز ودوست داشتنیه و...
نگام کرد که این بار قبل از اینکه اون حرف بزنه من چشمامو تنگ کردم وگفتم:و اینکه گفتی کی بیکار وعلاف تر از من که بیاد مراقب سلنا باشه هااان؟؟
لبخند نامحسوسی رو لبش اومد که ادامه دادم:ببین بچه پرو..فک نکن چون رییس شرکت وبیمارستانی میتونی بهم زور بگی..اینجا خارج از بیمارستانه وشرکتته وجناب عالی هیچ سمتی نداری
خواست حرف بزنه سریع گفتم:حرفم تموم نشده..دارم روزی رو میبینم که ریاستت تموم شده باشه جناب..اینکه الان هم قبول میکنم واسه اون دختر کوچولوه نه تو..
و روم رو ازش گرفتم.
خنده ریز مردونه ای کرد وگفت:انقدر اسمون ریسمون بافتی گفتم حتما الان میگی نه..خیله خوب بابا بخیل..ولی اینو بدون که ریاست من از بین رفتنی نیست..مطمین باش همیشه هست..
نگاش کردم.
با قیافه پر غرور وسرشار از اعتماد به نفس به روبروش خیره بود.
-خیلی مطمین نباش.
کارن-کی میخواد ازم بگیرتش..تو خانوم کوچولو؟
با غیض نگاش کردم که بلند زد زیر خنده.
-امروز خیلی خوشحال وخوش خنده تشریف داری دکتر نیک فر..خبریه؟چیزی زدی؟
بلند خندید وگفت:نه..هیچی نزدم..فقط به این نتیجه رسیدم که عصبی وجدی بودن درمقابل یه گربه لوس باعث میشه ییشتر پنجول بکشه والبته پرو هم بشه اما شیوه مقابله به مثل برای نشوندن این دختر بچه سرجاش فکر بدی نیس..گمانم.
با غیض وزیرلب گفتم:تو گمان هم میکنی؟فک کردم فقط بلدی حرف بیخود بزنی..
انگاری رسیدیم که ایستاد وفرصت جواب دادن پیدا نکرد.
سریع پیاده شد ورفت یه سمت مهد رفت.
چند لحظه کوتاه بعد در حالیکه دختر بچه ای بغلش بود برگشت.
به دختر بچه نگاه کردم.
یه دختر کوچولوی ناز وخوشگل با لباسای صورتی شیک والبته اخمای توهم که با حالت ناراحت وقهر دستاشو دور گردن کارن سفت حلقه کرده بود..
DU LIEST GERADE
*بهار*
Romantik"بهار"اسم رمان واسم دختریست که اینار من راوی اون وزندگیش هستم.دخترسنگین وسرسخت وجدی والبته دست وپا چلفتی وزبون دراز وکمی شیطون وصدالبته پرو. امیدوارم خوشتون بیاد. امیدوارم باز هم مثل "رهای من"همراهیم کنین. "بهار"دومین اثر منه بعد از"رهای من"که بسیار...
