سوار ماشین شدیم.
به روبرو زل زده بودم.
سپیده مشکوک گفت:اون جمله رو گفتی که دهن بهزاد رو ببندی؟؟
سعی کردم لبخند نزنم وسرم رو به نشونه نه تکون دادم.
سپیده-واسه این گفتی که به گوش خانواده تو وخانواده کارن خبرایی نرسه دیگه؟؟
باز همون عمل رو انجام دادم که داد زد:لالی؟؟واسه چی گفتیش؟؟
لبخندی زدم وبه سپیده نگاه کردن ومظلوم گفتم:چون واقعا دوسش دارم..
وا رفت وزل زد بهم.
سپیده-واقعا؟؟
جدی شدم.
-واقعا..
سپیده-اون چی؟؟چیزی بهت گفته؟
بغضم رو پایین دادم وسرم رو به نشونه نه تکون دادم.
حال خرابم رو فهمید وبیشتر سوال نپرسید.
رسیدم خونه.
تو تختم دراز کشیدم وگوشی رو روی شکمم گذاشتم به امید اینکه کارن زنگ بزنه.
ولی نزد.
ساعت2بود که خوابم برد.
صبح به زور بیدار شدم ورفتم بیمارستان وکارهای روتین رو انجام دادم.
روی صندلی توی ایستگاه پرستاری نشسته بودم وهم جواب تلفن ها رو میدادم وهم داشتم گزارش یه بیمار رو مینوشتم که دستی کوبید رو پرونده ام.
بااخم سرم رو بلند کردم ونگاه کردم که ببینم این بیشعور بی نزاکت نفهم کیه.
که دیدم بعله..سردسته نفهم هاا..نازنین خانوم .
با غیض وجدیت بلند شدم.
نامردم اگه این یه الف بچه پرو رو ادب نکنم..
-امرتون؟؟
نازنین-کارن کجاست؟؟
-یه جایی که به تو مربوط نیست..واسه چی انقدر پای گندتو میکنی تو زندگی من وکارن؟؟
دهن باز کرد وبا خشونت گفت:چون...
پریدم وسط حرفش وگفتم:نه...بذار من بگم..دوسش داری؟؟عاشقشی؟؟میمیری براش؟؟باشه قبول..تو همه اینایی هستی که گفتم..ولی وقتی نمیخوادت..عاشقی که عشقش رو عذاب بده عاشق نیست..میگه نمیخوادت..چرا ول کنش نیستی؟..به زور که نمیتونی عاشقش کنی..
نازنین-واسه من داستان تعریف نکن..چرا میتونستم..اگه تو کنه ی مزاحم نبودی میتونستم عاشقش کنم.
این دختره چقدر بیشعوره.
-عشقی که زوری بیاد..راحت تر از اونچه فکرش رو بکنی میره..
نازنین-اینش به تو ربطی نداره..کارن کجاست؟؟
عصبی شدم وداد زدم:اینم به تو ربطی نداره..یا خودت با پای خودت گورتو از بیمارستان گم کن یا نگهبان رو صدا میکنم این کار رو انجام بده..
نازنین با خشم رو میز زد وگفت:به خدمت تو هم میرسم وایستا وببین..وقتی کارن دورت انداخت به خدمتت میرسم..
وبا عجله از بیمارستان رفت بیرون.
دیگه پوستم کلفت شده بود.
رفتم به یکی از بیمارا سر بزنم که چشمم خورد به یه فردی که چند دقیقه ای بود به من خیره بود.
بی اختیار ترسیدم..
نکنه با اوناییه که اون دفعه میخواستن بدزدنم؟؟از اونا که هنوز نفهمیدم چرا میخوان من رو هم مثل اولیویا بکشن..
ترسیدم واب دهنم رو قورت دادم وسریع رفتم سمت تلفن وبه نگهبانی زنگ زدم وگفتم بیاد.
نگهبان که اومد پسره رو که هنوز داشت نگام میکرد بهش نشون دادم ونگهبانم رفت سمت پسره وضریه ای به سرشونه اش زد وبه سمت در خروج هلش داد.
پسره جلوی من که رد میشد نگاهی بهم کرد وپوزخندی زد وگفت:مطمین باش نمیتونی ازش فرار کنی..مطمین باش..
اب دهنم رو قورت دادم.
یعنی چی؟این چی میگفت؟از دست کی؟
چشمامو بستم ودستم رو به میز تکیه دادم.
لیلا-بهار این پسره کی بود؟؟
-نمیدونم..مزاحم..
بیشتر از هر وقتی نبود کارن رو حس میکردم.
همیشه وجودش بهم ارامش میداد.بهم احساس امنیت میداد.حتی اگه تو دل اتیش هم بودم وجود کارن کنارم برام کافی بود که هر چیزی رو تحمل کنم.
دلم برای کارن خیلی تنگ شده بود..خیلی..
بی اختیار بعد ساعت کاریم راه افتادم سمت خونه اش.
کلید انداختم ورفتم داخل.
یکی از لباساش رو از کمدش در اوردم وبو کردم.
چقدر دلتنگش بودم.
الان که چند روزه نیست این حال وروزمه وقتی همه چیز تموم بشه وواسه همیشه بره چی به سرم میاد؟وقتی مال کس دیگه ای بشه..
واااای تصور اینکه کس دیگه ای کارن رو ببوسه لرز به تنم انداخت.
با لباس تو بغلم رفتم روی تختش دراز کشیدم وسرمو توی بالشتش فرو کردم وبا همه وجودم عطرش رو داخل ریه هام کشیدم.
چقدر دلتنگ حضورش بودم.
با بغض گوشیم رو در اوردم ونگاه کردم.
خبری نبود..
بودن تو خونه اش برام بدتر بود..بیشتر داغونم میکرد.
برگشتم خونه.
نگرانی داشت تیکه تیکه ام میکرد.
بعد از مدتها برای اروم کردن خودم سجاده قدیمیمو پهن کردم ونماز خوندم.
خیلی داغون بودم..داغون..نگران..مضطرب..
اگه اتفاقی براش میوفتاد من باید چیکار میکردم؟؟
نماز خوندم وبرای سلامتی کارن دعا کردم..گریه کردم.
همونجا روی سجاده وهمونجور با چادر خوابم برد.
صبح خیلی زود بود وهواگرگ ومیش که با خواب بدی از خواب پریدم.
همه صورتم پر از عرق بود.
سریع به امید اینکه کارن زنگ زده ومن خواب بودم گوشی رو چک کردم..هیچ خبری نبود
صبح باحالی داغون وبی حال رفتم بیمارستان.
تمام طول اون روز رو منظر تماسش بودم وباز خبری نبود.
پنجمین روز ماموریت کارن شد ودقیقا دو روز بودکه کارن زنگ نزده بود.
همه وجودم پراز تشویش ونگرانی بود.
دیشب درحالیکه سر سجاده خوابم برده بودخوابی بدی دیده بودن واین به نگرانیم دامن میزد وحالم وبد تر میکرد.
نگران وبا بغض نشسته بودم تو اتاق استراحت پرستارا وخیره بودم به موبایل.
به اون شماره ای که باهاش زنگ زده بود هم تماس گرفته بودم ولی..یه جوری یه طرفه بود..فقط از اونور میشد تماس گرفت.
اشکم اروم پایین اومد..
نکنه بلایی سرش اومده باشه؟؟نه..خدایاااا..
پیشونیم رو روی گوشی گذاشتم واجازه دادم اشکام بریزن که یه دفعه گوشیم زنگ زد.
لبخندی رولبم اومد..
خداروشکر..
سریع وبا عجله سرم رو بلند کردم وگوشی رو بلند کردم.
با دیدن اسم مانی وا رفتم.
بی حال جواب دادم.
-بله..
صدای مشوش ونگران مانی به گوشم رسید:بهار سلام..کجایی؟؟
خیلی نگران ومضطرب به نظرمیرسید.
نفس نفس میزد وصداش میلرزید.
-من بیمارستانم..چیزی شده؟؟رها خوبه؟؟
مشوش وداغون گفت:اره..رها خوبه..بهار..بهار..کارن..
سریع بلند شدم وبا ترس وباصدای لرزون گفتم:کارن چی؟؟
هیچی نگفت.
درحالیکه کل بدنم میلرزیدداد زدم:مانی کارن چی؟؟کارن چیزیش شده؟؟چش شده؟؟بگو که کارن سالمه..بگو..حرف بزن...
اشکام بی صدا میومدن.
مانی-بهار.کارن گلوله خورده..حالش اصلا خوب نیست..
همه وجودم فرو ریخت.
به هق هق افتادم وگریه میکردم.
اشکام کل صورتم رو خیس کرده بودن..
مانی-بهار..خودت رو برسون..کارن...بیمارستان نظامی بستریه..منم الان اونجام..زود بیا..
گوشی رو به زور قطع کردم ودرحالیکه دستام میلرزید ودکمه ها از زیر دستم در میرفتن سریع لباس کارم رو در اوردم وبه سرعت رفتم بیرون.
سریع دربست گرفتم ورفتم بیمارستان نظامی..
پاهام سست بود.
جلوی در چند ثانیه دستم رو به در گرفتم که نیوفتم.
چشمامو بستم وباز کردم وبا عجله رفتم سمت اطلاعات..
لرزون وگیج درحالیکه اشکام همونجور میومدن گفتم:خانوم..اتاق..بیمارکارن نیک فر کجاست؟
داشت با کامپیوتر ور میرفت که بلند تر گفتم:خانوم سریع تر..
پرستار-اروم خانوم..اتاق 178..انتهای راهرو دست راست..
سریع به سمتی که گفته بود دویدم..
پرتشویش وبا قدمهای بلند میرفتم ومدام زیرلب زمزمه میکردم:178...178...178..اتاق 178
سمت راست پیچیدم که مانی رو دیدم که روی صندلی نشسته بود وسرش روتوی دستش گرفته بود.
پاهام شل شد.
درحالیکه توانی برای راه رفتن نداشتم به زور خودم رو بهش رسوندم.
اصلا متوجهم نشده بود.روی صندلی کنارش نشستم وزیرلب گفتم:مااانی...کارن کو؟؟
سریع سرش رو بلند کرد وزل زد بهم ووقتی حال داغونم رو دید نگران گفت:بهار..حالت خوبه؟؟
-کاارن کجاست؟؟حالش چطوره؟
سری تکون داد وگفت:تعریفی نداره..
وااای خدااا..
-میخوام ببینمش..میشه؟؟
با ناراحتی گفت:اره میشه..تو اون اتاقه..
وبا دستش اتاقی رو نشون داد.
داغون وبی حال پاشدم وبا صورت خیسم به سمت اتاق رفتم شماره روی در اتاق رو نگاه کردم178..ودر اتاق رو باز کردم.
مانی با صدای داغون گفت:من طاقتش رو ندارم..همین بیرون هستم..
مگه چی بود که طاقتش رو نداشت؟؟
با گریه رفتم داخل.
KAMU SEDANG MEMBACA
*بهار*
Romansa"بهار"اسم رمان واسم دختریست که اینار من راوی اون وزندگیش هستم.دخترسنگین وسرسخت وجدی والبته دست وپا چلفتی وزبون دراز وکمی شیطون وصدالبته پرو. امیدوارم خوشتون بیاد. امیدوارم باز هم مثل "رهای من"همراهیم کنین. "بهار"دومین اثر منه بعد از"رهای من"که بسیار...
