20.پرستار کوچولو

2.6K 161 1
                                        

شونه هامو بالا انداختم.
کارن به سمت اتاقش رفت.
جیکوب-دکتر نیک فر همیشه انقدر خوش اخلاقه؟
خندیدم وگفتم:نه..فقط اکثر موقع هاا.
خندید وگفت:تعریف کارش رو زیاد شنیدم..تعریف خاکی بودن وخوش اخلاقیشم زیاد شنیدم اما مثل اینکه مردم دروغ زیاد میگن..مخصوصا درباره مورد دوم..
از حرفش بلند زدم زیر خنده که صدای کارن که با خشم وعصبانیت بود به گوشم خورد:دوشیزه رادمهر قراره شب بشه یا بیمار بمیره بعد بیای؟
اوه.وسط سالن ایستاده بود وباخشم وغیض نگام میکرد.
سریع سری برای جیکوب تکون دادم ورفتم سمت اتاق کارن.
پشت میزش نشسته بود واخماش غلیظ تو هم بود.
-بفرمایین دکتر...
پرونده رو ازم گرفت وبا اخم گفت:همیشه انقدر سریع با دیگران گرم میگیری؟؟
باتعجب گفتم:بله؟؟؟
اما جمله شو ادامه نداد ومشغول بررسی پرونده شد وگفت:فکر نمیکنی باید میرفتی به بیمار سر میزدی؟؟تازه عملش کردم..نکنه من باید میرفتم بهش سر میزدم ووضعیتش رو چک میکردم..
-دکتر...
پرید وسط حرفم وخشن وبا صدایی که کمی بالا رفته بودگفت:اگه یه خرده حواست رو بیشتر جمع کارت بکنی وبه جای اینکه نیشت رو تا بناگوشت بازکنی وبخندی بری به کارات برسی اینجوری نمیشه که وضعیت بیمار تازه عمل شده چک نشده باشه.
با عصبانیت گفتم:منظورتون چیه دکتر؟؟
نگام کرد وپرونده رو بست وگفت:خیلی دور وبر این دکتره نپلک..اگه برای خودت ارزش قایلی دور وبرش نپلک دوشیزه رادمهر.
نگاش کردم وبا عصبانیت وبلندگفتم:اولا به شما هیچ ربطی نداره..دوما شما چه فکری درباره من کردین؟
خیره شد تو چشمام وجدی وخشن گفت:من اصلا درباره تو فکر نمیکنم..
خواستم چیزی بگم که سریع دستش رو اورد بالا وگفت:من کاری ندارم..هرکاری دوست داری بکن پرستار کوچولو..من نصیحتمو بهت کردم.حالا خود دانی..به سلامت میتونی بری..
نفسمو خشمگین بیرون دادم ودستامو گذاشتم رو میزش و خم شدم وگفتم:خیلی ممنون دکتر بابت نصیحتتون ولی من نیازی بهش نداشتم وندارم شمابهتره به فکر خودتون باشین.
در همین لحظه یه نفر به در زد و وارد شد.
خانوم میسن بود.
کارن پرونده رو دستش گرفت وگفت:پس حواستون باشه وحتما هم به بیمار یاد اور بشین که یه اشتباه میتونه همه زندگیشو خراب کنه پس مراقب خودش باشه..
وتوی پرونده چیزی نوشت وگفت:این دارو رو هم به داروهاش اضافه کنید.
پرونده رو گرفتم وبا خشم خارج شدم.
منظورش چی بود که یه اشتباه میتونه زندگیش رو نابود کنه؟
پرونده رو باز کردم.
نوشته بود"خانوم پرستار کوچولو..برای یه بارم که شده تو زندگیت حرف گوش کن..بد نمیبینی"
هه مردک بی شعور خر..
چی فکر کرده پیش خودش؟
برگه رو تیکه تیکه کردم ومشغول کارم شدم.
ساعت کاریم تموم شد ولباسام رو عوض کردم وبه سمت خونه حرکت کردم.امروز شرکت تعطیل بود وقرار نبود برم بهتر با فضولی امروزش حسابی اعصابم از دستش خرد بود.
جلوی در نگهبانی بیمارستان بودم که صدای بوق ماشینی به گوشم خورد.
مدام بوق میزد.
با خشم برگشتم وداد زدم:چیه؟؟چرا انقدر بوق میزنی؟راه بازه جاده هم دراز..حتما باید از این گوشه رد شی؟؟
شیشه اشو داد پایین.اوه.
جیکوب بود.بایه ماشین نقره ای شاسی بلند وشیک.
ماشینش گرون قیمت بود ولی خیلی ماشینای شاسی بلند رو دوست نداشتم.
لبخندی زد وگفت:سوارشین برسونمتون خانوم رادمهر
-نه ممنون..خودم میرم راه زیادی نیست..
جیکوب-هوا سرده هاااا.
با تشویش نگاش کردم که لبخندی زد ودر رو از داخل برام باز کرد.
به سمت ماشینش راه افتادم که در همون لحظه ماشین شیک ومشکی کارن کنار ماشین جیکوب جلوی در برای باز شدن در ایستاد که چشمش به من وجیکوب خورد.
اولش دودل بودم ولی برای در اوردن حرص کارن هم که شده سوار ماشین جیکوب شدم که پوزخندش رو دیدم وبه محض باز شدن در سریعتر از جیکوب خارج شد ورفت.
جیکوب ادرس رو ازم پرسید وبه سمت خونه مون حرکت کرد.
جیکوب-خیلی وقته تو بیمارستان مرکزی کار میکنین؟
-نه..مدت کوتاهیه..
جیکوب-اهان..چجور بیمارستانیه؟
-جای خوب وپیشرفته ایه وپزشکای قابلی هم داره..
جیکوب-البته اگه اخلاق بد معاون دکتر اندرسون رو فاکتور بگیری.
خندیدم.
-درسته کمی سخت گیره ولی تو کارش واقعا ماهره.
زل زد بهم.
یه جوری معذب شدم.
نگاش کردم که گفت:زیبا میخندین..
هیچی نگفتم وفقط لبخندی زدم وازش رو گرفتم.
جلوی خونه مون نگه داشت وبا خوش زبونی ولبخند گفت:اشنایی والبته همکاری شما خیلی باعث افتخاره خانومه زیبا..امیدوارم فردا باز هم ببینمتون..
اوه چه لفظ قلم وپسرخاله.
جدی گفتم:شما عادتونه انقدر زود پسرخاله بشین؟
بلند خندید وگفت:نه..اصلا..فقط مقاومت وجدی بودن درمقابل خانوم پرستار زیبایی مثل شما کمی سخته..
هیچی نگفتم.
لبخندی زد وگفت:واقعا دوست دارم زودتر فردا شه تا باز ببینمتون..مراقب خودتون باشین..فعلا.
ورفت.
واه پسره چایی نخورده پسرخاله شد.
ادم خوش برخورد ومحترمی به نظر میرسید وتو مدت یه روزه ای که اومده بود شده بود نقل مجالس دخترونه..
وارد خونه شدم وداشتم در رو می بستم که اونور خیابون ماشینی دیدم که خیلی شبیه ماشین کارن بود.
واه..ماشین کارن بود؟
چشمامو تنگ کردم وزل زدم به ماشین.
شیشه هاش دودی بود وچیزی دیده نمیشد .
ماشین روشن شد وبا سرعت حرکت کرد ورفت.
اخه ماشین کارن اینجا چیکار میکنه؟خل..اصلا بود یا نبود..به من چه..
شونه هامو بالا انداختم ورفتم داخل.
با صدای بلند داد زدم:سلام براهل خانه...کسی نیست یه پرستار خوش برخوردخسته تو دل برو گل عزیز رو تحویل بگیره؟
ارمان-اوهو..همه اینا که گفتی خودت بودی؟
-بله که خودم بودم نخود.
و لیوان اب روی میز عسلی رو برداشتم وباارامش تمام ریختم رو سرش که تا خرخره تو گوشی بود وداشت کلش بازی میکرد.
باریختن اب رو سرش عین برق گرفته ها پرید وداد زد:چته وحشی؟چه غلطی کردی؟
-بی تربیت بی شخصیت..ادم با خواهر کوچیکترش اینجوری حرف میزنه؟خوب کپک زدی از بس حموم نرفتی..از بس که کلش بازی میکنی..خواستم کمکت کنم.
سریع به سمتم دوید وگفت:یه کپکی نشون بدم..
جیغ زدم ودویدم.
میخندیدم ومیدوییدم واونم دنبالم.
مدام تهدیدم میکرد ومنم مدام کپک صداش میزدم.
مامان سر رسید وگفت:وااای خدا..مردم بچه دارن..منم بچه دارم...بسه دیگه دوساله هااا
صدامو شبیه الن دولن کردم وگفتم:همیشه بچه های مردم رو تو سرم زدی مامان..همیشه منو با این کارت خرد وخمیر کردی..
مامان یه کم نگام کرد وبعد طی چسبیده به دیوار رو برداشت وشوخی وار ضربه ای بهم زد وگفت:برو ببینم ور پریده..این حرفا چیه؟
خندیدم وگفتم:والا راست میگی..گور بابای بچه های مردم...خودم وخودتو عشقه مامان گلم..خسته نباشی خونه چه تمیز شده..
مامان-چه عجب یکی فهمید..از صبح دارم فقط تمیز کاری میکنم..خونه داره برق میزنه اونوقت هیچ کس نفهمید..چه عجب جناب عالی فهمیدی..
به چشمای خشمگین ارمان نگاه کردم وسری به تاسف برام تکون داد وخطو نشون نگاهی برام کشید ورفت .
روبه مامان گفتم:خوب حالا مامانی..یه جوری میگه از صبح دارم فقط تمیز کاری میکنم که هر کی ندونه فکر میکنه جناب عالی کوزتی وماهم زن تناردیه...
سرپارچه ای طی رو با عصبانیت به سمتم پرتاب کرد وگفت:ای نمک نشناس..تو از همه بدتری..
خندیدم وبراش بوس فرستادم وگفتم:عاشقتم
وبه سمت سالن پذیرایی رفتم.
بابا درحال روزنامه خوندن بود.
-سلام بابایی..
بابا-سلام دختر پرستار بابا..باز داشتی چه اتیشی میسوزوندی که انقدر شلوغ میکردین؟؟سر وصداتون تا 7تا کوچه اونور تر رفت..
-بده پسره کپکتو شستم بده؟
سری به تاسف تکون داد وگفت:کار چطوره؟بهتره بگم کارا چطوره؟بیمارستان..شرکت
کنارش نشستم وگفتم:خوبه..خوب پیش میره..فقط..
بابا-فقط چی بابا؟
-فقط اینکه خسته شدم از بس پیاده رفتم واومدم..بابایی من دوساله گواهینامه گرفتم یه ماشین بخر برام دیگه..
اخ که من چقدر پیاده میرفتم ومیومدم.
بابا-دیگه بزرگ شدی..سرکار میری..خودت پول درمیاری.خوب برای خودت خرج کن وبرای خودت ماشین بخر.راه دوری نمیره داری واسه خودت خرج میکنی.
-حالا نمیشه شما بخرین؟
بابا-تا کی میخوای وابسته بابا ومامان باشین؟پس کی میخواین بزرگ شین؟کی میخواین رو پاهای خودتون وایسین؟فردامیخوای یه زندگی رو بچرخونی خانوم مثلا پرستار.
واه بابا امروز اعصاب نداره ها.
دستمو به نشونه تسلیم بالا بردم وگفتم:باشه بابا..چرا میزنی..تسلیم.ماشین نخواستم.
و رفتم بالا تو اتاقم.
فکری به سرم زد وسرشام به بابا هم مطرحش کردم که نظرش بد نبود.
فکرم این بود که ماشین قدیمیمونو درست کنم وازش استفاده کنم.
ما ماه های اول ورودمون یه ماشین ارزون وساده خریده بودیم که کارمون رو راه بندازه وبعد که وضعمون بهتر شد یه ماشین بهتر خریدیم و اون گوشه پارکینگ خاک خورد..هنوزم داره میخوره...البته منظور از اینکه وضعمون خوب شد این نیست که الان وضعمون توپ توپ شده وماشینایی مثل جیکوب وکارن سوار میشیم..نه..اونا خیلی پولدارن وما متوسط ..وضع مالیمون مثل کارن عالی عالی نبود ولی خوب بودیم...اما اگه بخوایم با کارن خودمونو مقایسه کنیم ماهیچی نداشتیم ولی ما خوب بودیماااا..کارن خیلی بالا بود.
لبخندی زد وتصمیم گرفتم صبح زود ماشین رو به تعمیرگاه ببرم.
فردا صبح قرار بود به بیمارستان برم..وای خدا کی میشه این دوره اموزشی وطرح لعنتی تموم بشه تا این همه روزه بیمارستان رفتن هم تموم بشه.
وااای و ظهر باید میرفتم شرکت.

*بهار*Where stories live. Discover now