41.این همه غرق شدم اماخودم بی خبرم

2K 156 8
                                    

امروز کلاس ویالون داشتم.
باعشق وعلاقه همیشگیم به ویالون حاضر شدم وبه کلاس رفتم.
هوا بارونی بود وفوق العاده خوب.
همیشه هوای بارونی رو دوست داشتم..
بااینکه میدونستم مامان بفهمه تیکه تیکه ام میکنه ولی زیر بارون قدم زدم ورفتم اموزشگاه.
داخل کلاس منتظر کارن بودم.هنوز نیومده بود.
با عجله وارد کلاس شد ودرحالیکه بارونی مردونه وشیک مشکیشو که کامل خیس شده بود درمیاورد سلامی کرد وگفت:دیر کردم؟؟
-نه خیلی..منم همین الان رسیدم.
کارن-خوبه..بهتره شروع کنیم.
با جدیت همیشگیش در تدریس شروع کرد به درس دادن ومن با دقت به حرفاش گوش میدادم وعمل میکردم.
هنوز فکرم درگیر دروغها وحرفاش بود.
زل زدن بهش..واقعا این مردی که روبرومه کی بود؟یه خاین؟یه دکتر؟یه ثروتمند خودساخته؟؟پوووووف..شخصیت کارن رو بین این همه ویژگی گم کرده بود وبدترینشون مجرم بودنه بود.
زل زدم به شکمش..انگار بهترشده بود وهیچ اثری از درد در وجودش نبود.
تقریبا چیز زیادی به پایان کلاسمون نمونده بود.
هوای گرفته وبارونی باعث شده بود دلم عجیب بگیره..خیلی عجیب هوس اهنگ کرده بودم
نگاهی بهش کردم که در حال ور رفتن با کوک ساز بود وگفتم:خیلی هوا عالیه..بزرگترین ارزوم این بوده که یکی زیربارون برام ویالون یاگیتاریا هر چیز دیگه ای بزنه..هه شاید چون اون یه نفره هیچ وقت نبود خودم اومدم ویالون یاد بگیرم
بی اختیار این حرفا رو زده بودم.
هیچ منظوری نداشتم.فقط بی اختیار دهن باز کردم به حقایقی که تو زندگیم بود.
سرشو بلند کرد ونگام کرد.
برگشتم به پنجره نگاه کردم که بارون همچنان وبا شدت میبارید وبی اختیار مظلوم گفتم:همیشه وقتی بارون میاد دلم عجیب میگیره..دلم میخواد برم زیر بارون و یکی برام اهنگ بزنه وبخونه..
کارن-باور نکردنیه..نمیتونم باورش کنم.
نگاش کردم.
-چی رو؟اینکه من اینقدر موسیقی رو دوست دارم یااا اینکه ارزوم اینه که یکی برام زیربار بزنه وبخونه؟
ویالونش رو گذاشت رو پاش ونگام کرد وگفت:هرسه تاش.
سه تا؟؟
با چشمای تنگ نگاش کردم.
لبخند خیلی ریز ومردونه ای زد وگفت:هیچ کدومش باورپذیرنیست..اول علاقه ات به موسیقی واین احساس لطیف..دوم ارزوت وسوم..
زل زد تو چشمام وگفت:سومی رو اصلا نمیشه باور کرد..سومی بغض گلوت ومظلومیت صداته.
سریع نگاه ازم گرفت.
ساز رو گذاشت تو کاورش وجدی گفت:وقت ندارم باید زودتر برم..بلند شو میرسونمت..
ناراحت گفتم:نیازی به زحمتتون نیس..خودم میرم.
کارن-بارون شدیدیه..لج نکن..
خواستم حرف بزنم که ایستاد وبا تحکم گفت:همین که گفتم..حوصله بحثم ندارم..بریم میرسونمت..
واه پسره بی اعصاب.چرا همچین میکنه؟خوب عجله داری برو..کی جلوتو گرفته؟
زیرلب گفتم:کارخیرم زوری؟خوب عجله داری برو..به من چیکار داری؟پوووف
باهم به سمت ماشین شیک وگرونش رفتیم وسوار شدیم.
دودل جلو نشستم.
سرم رو به شیشه تکیه دادم وبه بارون خیره شدم.
کمی که گذشت چشمامو بستم تا با ارامش به صدای بارون گوش بدم که ماشین ایستاد.
پس رسیده بودیم.
چشمامو باز کردم وسرم رو از شیشه جدا کردم وخواستم از کارن تشکر کنم وپیاده شم که چشمم خورد به اطراف که برام غریبه بود.
با تعجب برگشتم سمت کارن که دیدم با لبخند نگام میکنه.
اوه پس اقا یخ جدیتشون باز شد.
-اینجا کجاست؟
کارن-یه دختر بچه کوچولو..یه چیزی گفت که خوش دارم ببینم اونقدر جریتشو داره که عملیش کنه..
چشمامو ریز کردم وگفتم:چی؟
لبخندش رو عمیق تر کرد وبه روبروش نگاه کرد وگفت:گفتی دوست داشتی میرفتی زیر بارون ویکی برات میزد ومیخوند..خوب..بفرمایید بانو..راه بازه..جاده هم دراز والبته فوق العاده خلوت..
با تعجب نگاش کردم.یعنی میخواست اینکار رو برام بکنه؟
وقتی نگاه متعجبم رو دید شونه هاشو بالا انداخت وگفت:خوب چیه؟؟بهم نمیاد بر اورده کننده ارزوهای دختر کوچولو ها باشم؟؟
بی اختیار لبخندی رو لبم اومد وبا شیطنت گفتم:این دختر بچه جریت رفتن تو بارون رو داره .ببینم هرکول چی..جریت عملی کردن حرفش رو داره..
بی اختیار برای اینکه بیشتر تشویقش کنم گفتم:البته بعیده از همچین هرکولی که بخواد جابزنه...
زد زیرخنده وکمربندشو باز کرد وگفت:برمنکرش لعنت..بزن بریم..
انگار منتظر همین تاییدیه بودم..
مثل فنر از ماشین پریدم بیرون.
پشت سرم پیاده شد.
بارون تند بود.
یقه های بارونیشو داد بالا وشونه هاشو بیشتر کشید بالا وگفت:تنده هااا..هنوز سرحرفت هستی؟؟
نگاش کردم وگفتم:مگر اینکه شما بزنی زیرش..
کارن-من یکی عمراا..نتونم ارزوی یه دختر بچه رو براورده کنم که کارن نیک فر نیستم دختر جون..
خندیدن ودستامو کوبیدن به هم.
داشت میرفت سمت ماشین..با این کارم برگشت ونگام کرد وگفت:تو هیچیت شبیه ادمیزاد نیس..
-نه اینطور نیس..ما فرشته ها درخیلی موارد شبیه شما ادماییم..
بلند خندید.خودمم خندیدم.
رفت صندوق عقب ماشین وگیتارش رو برداشت.
به اطراف نگاه کردم..خالیه خالی بود.
کثافت میدونست باید کجا بیاد.یه جور مثل پارک جنگلی بود.
خوشگل وخالی.
نشست رو تخته سنگی که اونجا بودوگیتارش رو از کیفش در اورد.
تو پوست خودمم نمیگنجیدم.
از بچگی عاشق موزیک بودم ویه شنونده فوق العاده موسیقی.
بزرگترین جنگ خونه ماهم همیشه هنزفری گوش دادن های من بود.
همیشه دوست داشتم وقتی بارون میباره یکی برام اهنگ بخونه ونه اینکه دور وبرمون به مشت گره گوری کچل ریخته بود که نمیدونستن موزیک چیه این ارزومحقق نشده بود تا امروز...
با ذوق رو تخته سنگ روبروییش نشستم وزل زدم به صورت جذابش که با خیسی بارون جذاب تر شده بود.
شروع کرد به زدن.
شاد زد وبی اختیار زدم زیر خنده.
نگاهی بهم انداخت ولبخندش عمیق تر شد وشروع کرد به خوندن.
اهنگ شادش فوق العاده انرژی زیادی بهم داده بود..
باهاش همراهی میکردم ومیخوندم..بلند میخندیدم..دست میزدم.
و اون با تمام حواسش زل زده بود تو چشمام ولبخند به لب برام میخوند .
صداش واقعا فوق العاده بود..مردونه..گرم..
هرم نفساشو حس میکردم.
صدای قشنگش بدجور تو وجودم رخنه کرده بود:

بدون اینکه بدونم حتی اسم تورو
تو رویا
با تو جلو میرم
دستاتو میگیرم
بهونه دست دل من میدی
با خنده هات ،فهمیدی تو خنده هات گم میشم
چی بهتر از اینکه تو باشی پیشم
اون چشای دریایی منو درگیر کرده تا جایی
که این همه غرق شدم اما خودم بی خبرم
دیگه دوس ندارم از تو خیالت بپرم

دل به دریا میزنم از همه دل میکنم با تو
از دلم پس نکشی پا تو ، روی من نبندی چشماتو
اون چشای دریایی منو درگیر کرده تا جایی
که این همه غرق شدم اما خودم بی خبرم
دیگه دوس ندارم از تو خیالت بپرم

بعد تموم شدن اهنگش با سر خوشی دست زدم وبدون هیچ تفکر وبرداشتی با ذوق گفتم:خیلی قشنگ بود..خیلی..
لبخندی زد وگیتارش رو گذاشت کنارپاش وبه اسمون نگاه کرد وبلند شد وگیتار روهم دستش گرفت و اومد سمتم.
گیتار رو گذاشت کنار تخته سنگی که کنار من بود وکتش رو دراورد.
واه..یعنی گرمشه؟
کت رو در اورد ودر کمال تعحب انداختش رو شونه من وگفت:سرما میخوری..خیلی سرده..
سریع گفتم:نه اینجوری شما سرما میخوری..من خوبم..لباسام گرمه..اما شمااا..
نگاهی به لباساش انداختم..فقط یه پیرهن مردونه طوسی معمولی تنش بودکه اصلا جنبه گرم کردن نداشت.
رو تخته سنگ کناریم نشست وگفت:نه خوبه..
-اما..
کارن-خوبه.
دیگه چیزی نگفتم وکت رو بیشتر دور خودم میچیدم که عطرتلخ وپرجذبه مردونه اش مستم کرد.

*بهار*Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ