کارن به سمت ماشین اومد و در عقب رو باز کرد وسلنا رو نشوند وخودش هم پشت فرمون قرار گرفت.
لبخندی زدم وبه سمت سلنایی برگشتم که به حالت شیرین وبامزه ای اخماش رو توهم کرده بود و دستهای کوچولوشو زده بود زیر بغلش ودست به سینه و رو به پنجره نشسته بود.
لبحندم با دیدنش عمیق تر شد وگفتم:سلام خانوم خوشگل..
انگار تازه متوجه من شد..فقط نگام کرد.
کارن راه افتاده بود.
دستم رو به سمتش دراز کردم وگفتم:من بهارم...افتخار ملاقات با کدوم پرنسس زیبا رو دارم؟
انگار از حرفم خوشش اومد..لبخندی زد ودستای کوچولوشو گذاشت تو دستم وگفت:اسمم سلناست..
-چه اسم قشنگی..
لبخند نمکینی زد.
-خوب..این پرنسس خوشگل چرا انقدر عصبی وناراحت بود؟
لب ولوچه شو جمع کرد وگفت:چون باز منو فلاموش کلدن.
اخی طفلک.
-اما هیچ کس تو رو فراموش نکرده..مگه میشه این خانوم خانومای خوشگل رو فراموش کرد؟اونا فقط کارشون زیاده..ببین عمو کارن تو رو فراموش نکرده واومده دنبالت.
کارن از اینه لبخندی به سلنا زد وگفت:خاله بهار راست میگه عزیزم..بابا ومامان فقط یه خرده مشغولن..اشکالی هم نداره..بالاخره درست میشه..
ونگه داشت.
نگاه کردم.
جلوی در خونه شیک وبزرگش بودیم ومنتظر که در پارکینگ که با ریموت زده بود باز بشه.
با باز شدن در رفت داخل وماشین رو پارک کرد.
پیاده شد..ودست سلنا رو هم گرفت وبه سمت خونه رفت و من همونجاایستاده یودم وبه حیاط با شکوه خونه اش نگاه میکردم.
برگشت ونگام کرد وگفت:دوشیزه رادمهر..نمیای؟؟
سرمو تکون دادم ودنبالش راه افتادم.
سلنا رو روی مبل نشوند وبا عجله گونه سلنا رو بوسید وگفت:عمو کارن باید بره سلنا جان..اما خاله بهار پیشت میمونه..منم سعی میکنم زود زود بیام..باشه؟
سلنا فقط سرش رو تکون دادم.
کادن نرم دماغش رو کشید وبا شیطنت گفت:مواظب خاله بهار باش عزیزم...
سلنا خندید .
دستمو زدم به کمرم ونگاش کردم که گفت:اوه برعکس شد..خاله بهار مراقب سلناباش..
به سمت در خروج رفت که نیمه راه برگشت وگفت:سلناخانوم گل من میدونه که نباید بره تو اتاق من دیگه..اره؟
سلناسرشو به نشونه اره تکون داد که کارن لبخندی زد وگفت:افرین دختر خوب.
نگاهی به من کرد وگفت:ممنون که قبول کردی...مشکلی پیش اومد بهم زنگ بزن..
رو کرد که بره بی اختیار گفت:شماره تونو ندارم..
نگاه خاصی بهم کرد وابرویی بالا انداخت وگفت:فکر کردم اونبار که بهت زنگ زدم عین دخترای ندید بدید شمارمو ذخیره کردی.
باغیض گفتم:اولا همچین ادم مهمی نبودی..دوما ما ازاین چیزا وکسازیاد دیدیم وداشتیم..سوما ندید بدید هم عمته..
خنده ریزی کرد وبه سمت تلفن رفت ورو برگه کنارش شمارشو نوشت وهمونجاگذاشتش .
کارن-شماره ام کنار تلفنه خانوم زیاد دیده..مشکلی داشتین بهم زنگ بزن..کسی هم در زد باز نکن..کسی کار واجبی باهام نداره..فعلا..
و با سرعت رفت.
به سلنا نگاه کردم وچهره شیطانی به خودم گرفتم وبه سمتش دویدم وشروع کردم به قلقلک دادنش..قلقلکی بود وبلند بلند میخندید وقهقه میزد.
شیطون بلا وسط خنده هاش سعی میکرد من رو قلقلک بده..صدای خنده های بلند وبی وقفه مون کل خونه رو برداشته بود.
دیگه حسابی خسته شده یودیم.
سلنا رو از پشت تو بغلم کشیدم وبه پشتی مبل تیکه دادم.
هر دو نفس نفس میزدیم.
نگاهی به دور تا دور خونه انداختم.
یه چیزی یه دفعه یادم اومد واز سلنا پرسیدم.
-سلناجونم چرا عمو کارن گفت که تو اتاقش نری؟
سلنا-عمو کالن..همیشه همیشه رو اتاقش خیلی حساسه.مامانم میگه عمو کالن تا حالا هیچ دختلی لو توی اون اتاق لاه نداده..هیچش دختلی رو..
-اتاقش کدومه؟؟
سلنا-طبقه بالا..اتاق ته تهیه..
لبخندی زدم.
دفعه قبل که اینجا بودم خیال میکردم اون اتاقی که توش بودم اتاق خودشه اما مثل اینکه نبوده.
کلی با سلنا بازی وشوخی کردم وکلی خوش گذروندیم.
تو نوارای کارن یه نوار شاد پیدا کرده بودم و گذاشته بودم وبا سلنا مسخره بازی در میاوردیم ومیرقصیدیم.
میخندیدیم ومیرقصیدیم.
صدامون کل رو خونه رو برداشته بود.
کارن-به به..سلام خانومای خوشحال شیطون.
سریع صاف ایستادم وبرگشتم نگاش کردم.
دست به سینه بالبخندی که ته مایه مهربونی والبته شیطنت داشت به چارچوب در تکیه داده بود ونگامون میکرد.
وااای خدا به ذره ابرو داشتیم که اونم به باد رفت..پوووف.خاک تو سرت بهار کله پوک..ابرو نذاشتی تو واسه خودت..
سعی کردم عادی برخورد کنم انگار هیچی نشده.
سلنا با دیدن کارن سریع به سمتش دوید وبا لبخند جیغ زد:عمو کالن..
کارن بغلش کرد وبوسیدش وگفت:جان عمو کارن..خوش گذشت؟؟
سلنا با شوق گفت:خیلی..کلی با خاله بهال بازی کلدیم..خیلی خوش گذشت..
کارن نگاهی بهم کرد وگفت:دست خاله بهار درد نکنه فقط من چند لحظه استراحت کنم اونوقت خاله بهار رو ببرم خونه شون..تو رو هم ببرم خونه که مامانی وبابایی منتظرتن.
سلنا انگار خیلی راضی نبود.
سلنا رو گذاشت زمین وبه سمت مبلا رفت.
کارن رو مبل نشست وسرش رو به پشتی مبل تیکه داد وچشماشو بست.
سلنا سریع وبا شیطنت به سمتش دوید وپرید رو پاهاش گرفت بالا وخودشو انداخت تو بغل کارن.
کارن خندید وهمونجور که چشماش بسته بود سلنا رو بغل کرد وگفت:پرنسس خانوم..امروز یه هم دست برات اورده بودم عین خودت..نمیدونستم به تو بگم مراقبش باشی یا به اون..دوتا وروجک رو انداختم تو یه خونه ورفتم..ظاهر همه چیز که خوب وطبیعیه..باطن رو خدا به خیر بگذرونه..چند تاچیز شکستین ونابود کردین؟
سلنا خندید وگفت:هیچ تا..
کارن از لفظ هیچ تا خندید وچیزی نگفت.
-جلسه تون موفقیت امیز بود؟
با چشمای بسته اش لبخند پرغروری زد وگفت:معلومه که بود.
مغرور خودشیفته.
رفت سلنا رو بغل کردم واز رو پاهاش بلندش کردم وگفتم:عمو کارن ما بیرون منتظرتیم که بیای.
سرشو اروم تکون داد.
رفتیم بیرون.
هوا خوب بود.
خونه اش اول یه حالت ایون داشت وبعد پله میخورد..گوشه ایون خودم رو درحالیکه سلنا تو بغلم بود به نرده ها تکیه دادم.
سلنا تو بغلم ورجه و ورجه کرد گذاشتمش زمین.
سلنا رفت داخل ماشین وبا عروسکش مشغول شد.
یه دفعه صدای شنیدم وبه سمت صدا برگشتم که بایه سگ سیاه وزست روبرو شدم که داشت نگاهم میکرد.
واای من مثل چی از سگ میترسیدم...سگه با چشمای مزخرفش زل زده بود توچشمام.
بابام همیشه میگفت هیج وقت با دیدن سگ ندو وگرنه دنبالت میاد ولی بادیدن چشمای سگه گفتم گور بابای تجربیات گذشته..بمونم میخوردم وجیغ بلندی کشیدم وشروع کردم به دویدن.
جیغ میزدم ومیدوییدم که خوردم به یه چیز محکم..سرمو باترس بلند کردم..کارن بود..جیغ زدم وخواستم باز بدوم که گفت:چیه چته؟؟اروم..
جیغ بلند تری کشیدم وبا ترس نگاش کردم که دستاشو دورم حلقه کرد ومنم به پیرهنش چنگ زدم وسرم رو تو سینه اش فرو کردم..مثل چی میلرزیدم.
کارن داد زد:بشین رکس
دیگه صدایی از سگه به گوش نرسید.
سرموباترس بلند کردم وبه سگه نگاه کردم..عین این سگای وفادار زبونش رو در اورده بود ونشسته بود.
نگاه چندشی به سگ کردم وگفتم:کوفت..زبونتو بکن تو بی شعور...
کارن پوزخندی زد وگفت:منم منمات واسه ماست اونوقت از یه سگ خونگی اینجوری میترسی؟
باغیض نگاش کردم وگفتم:این رکس خان جناب عالی عین گرگ میمونه تا سگ خونگی.
به رکس نگاهی کردم ودهنم رو مثل چندش کردم وگفتم:اه اه. بی ریخت سیاه بد قیافه
خنده کوتاهی کرد وگفت:سگ من نیست..سگ همسایه است.. بامنم اشناست رفت جایی سپردش به من..
زیرلب وبا غیض گفتم:اهان پس اشناتونه..پس بگو اخلاقاتون انقدر بهم شبیه..
نگاهی بهم کرد.
ایشی گفتم ونگاهمو ازش گرفتم.
هنوز تو بغلش بودم.
اروم خودم رو کشیدم عقب که دستاش از بغلم لیز خورد و افتاد پایین.
سلنا داشت همونجور نگاهمون میکرد.
سوار ماشین شدیم.
کارن-.یه چیزی یادم رفت..الان بر میگردم.
پیاده شد.
زبونمو در اوردم وبراش که پشتش به ما بود شکلک در اوردم که باعث شد سلنا بخنده.
لپشو کشیدم وگفتم:اخه ادم قحطی بود بابای تو این دوست شد؟
سلنا باز خندید.
کارن در رو باز کرد وسوار شد که وقتی مشغول بستن کمربند بود ونگاهش اونور بود باز براش زبون درازی کردم.
سلنا بلند زد زیر خنده وگفت:بابا همیشه میگه زبون دلازی کال بدیه خاله بهال..
واای خدا این بچه چقدر دهن لقه..
سریع لبمو گاز گرفتم ودستمو بردم پشت وگذاشتم رو دهن سلنا اما دیگه دیر شده بود..چیزی که نباید میگفت رو گفت.
کارن اولش با تعجب نگام کرد وبعد نیشش باز شد وبا قیافه ادمایی که مچ کسی رو گرفته باشن نگام کرد.
کارن-خاله بهار هنوز یه خرده بچه است..هنوز اینا رو یاد نگرفته..ولی عیب نداره...خودم یادش میدم..منم تخصصم تربیته..اونم تربیت دختربچه های شیطون وسربه هوا
سلنا رو رسوند وتحویل پدرش داد وسوار شد تا منو برسونه.
YOU ARE READING
*بهار*
Romance"بهار"اسم رمان واسم دختریست که اینار من راوی اون وزندگیش هستم.دخترسنگین وسرسخت وجدی والبته دست وپا چلفتی وزبون دراز وکمی شیطون وصدالبته پرو. امیدوارم خوشتون بیاد. امیدوارم باز هم مثل "رهای من"همراهیم کنین. "بهار"دومین اثر منه بعد از"رهای من"که بسیار...
