12.هرکول دکتر نما

2.1K 159 5
                                    

وضعیت خیلی بدی بود..خیلی بد..به هزار زور وزحمت ملافه رو عوض کردم.
حالت تهوع به سراغم اومد وبه سمت دستشویی دویدم.
هرچی تو معده ام بود بالا اوردم.
از دستشویی که بیرون اومدم کارن رو دیدم که جلوی ایستگاه پرستاری با جدیت به حال خرابم نگاه میکرد.
با لرزی که توی بدنم بود به سمت ایستگاه پرستاری رفتم.
کارن ازم رو گرفت وبه سرپرستار نگاهی کرد وگفت:ما اینجا جایی برای دختربچه های لوس وبچه ننه نداریم..خانوم میسن داخل پرونده خانوم رادمهر گزارش برخورد بد با بیمار و..
نگاهی به ظاهر زرد شدم کرد وگفت:و نازک نارنجی بودن درمقابل یه وظیفه جدی که بردوششون محول شده رو اضافه کنین.
بابغض وخشم نگاش کردم.چقدر پست بود.
من حالم بد شده بود واین یه مسءله غیر ارادی بود..پست.
خانم میسن-چشم.. دکتر نیک فر دکتر اندرسون گفتن چون خانوم رادمهر به توصیه شما اینجان پس اموششون هم با خودتونه.
سرپرستارنگاهی بهم کرد وگفت:پزشک اموزشیت دکتر نیک فره وباید همراه ایشون به بیمارا سربزنی وامیدوارم چیزای زیادی از ایشون یاد بگیری..موفق باشی.
لبخندی زورکی به سرپرستار زدم.
کارن-ممنون خانوم میسن..
بالاخره روز مسخره ونحس به پایان رسید.مستقیم رفتم خونه ومستقیم توی تختم.
هیچوقت تحمل وانتظاراین همه  بی احترامی رو نداشتم..هیچ وقت.
فقط بکوب خوابیدم.
روز دوم کاریم تو بیمارستان بود.
سخت گیری های کارن وخشونتش باعث شده بود مثل چی ازش بترسم.
سر زدن به بیماران شروع شد..کارن جلو ومنم دنبالش.
دوست نداشتم مثل دیروز فقط توسری بخورم.
دیروز اوضاع دستم نبود ولی الان دستمه پس اجازه نمیدم پشت سرهم بزنه تو سرم.
کارن جدی نگاهی بهم کرد وگفت:قفلای شرکت رو تماما عوض کردم..نگهبان جدید هم اوردم..از پس فردا برمیگردی سر کارت تو شرکت
خیلی بی مقدمه گفت.
نگاش کردم.اونم همونجور نگاهم کرد.
تو صورتش زل زده بودم ولی فکرم جای دیگه بود.فکرم به اتفاقات اون شب لعنتی بود.اون شبی که واقعا خدا بهم رحم کرد.
کارن خشن گفت:چیه نکنه فکر کردی از ماشین خوشگلم که دوست محترمت زد داغونش کرد میگذرم؟؟
همونجور تو فکر بودم که کارن یهویی وبا اخمای توهم وجدیت گفت:مراقب باش.
ولی دیر شده بود چون با کله محکم خوردم به یه چیز محکم.
اخخخ.
دستمو گذاشتم رو سرم وکمی اومدم عقب.
به روبروم نگاه کردم.
مردی با رو پوش سفید...ووووووه...چه چشمایی..چشمای ابی روشن...چه تیکه ای بود.
نگران گفت:حالتون خوبه؟
-بله..بله خوبم..من معذرت میخوام.
دکتر چشم خوشگل-این چه حرفیه؟اشتباه من هم بود..من باید معذرت بخوام..چیزیتون که نشد؟
-نه ممنونم...خوبم..
دکترچشم خوشگل-پرستار جدید بخش هستین؟
وقبل از اینکه من دهن به جواب باز کنم به سرعت نگاهش به کارن خورد ولبخند فوق العاده گرمی زد وکارن رو بغل وگفت:چطوری رفیق؟
کارن انگارخیلی از این برخورد راضی نبود..لبخند بی جونی زدوجدی در آغوش کشیدش وگفت:من خوبم...تو چطوری؟خوش میگذره؟
دکترچشم خوشگل-ای میگذره..پرستار کار اموز توه؟؟
کارن نگاهی بهم کرد ودندوناش رو روی هم فشار داد وبا غیض وجدیت گفت:اره..فقط یه خرده حواس پرته...
بی ادب.
چشم خوشگل لبخند گرمی زد ودستشو به سمتم دراز کرد وگفت:سم اندرسون هستم..دکترجراح این بیمارستان..از اشناییتون خوشبختم.
دستم رو به سمتش دراز نکردم وبهش دست ندادم ودرحالیکه پوشه ها روتوی دستم جابه جا میکردم وبه تشابه اسم این چشم خوشگل ودکتر اندرسون فکرمیکردم جدی گفتم:همچنین..بهار رادمهر هستم. پرستار جدید بخش.
ضایع شده دستش رو عقب کشید.
حس کردم بعد از دو روز کاری سخت گیرانه کارن لبخندی زد...رنگ نگاهش کاملا واضح بود..مربوط به من نبود فقط از ضایع شدن این پسره راضی بود.
سم-اوه پس شماهم مثل کارن عزیز ایرانی هستین..
-بله.
سم-چه عالی..شماهم مثل کارن برای همیشه اینجا موندنی هستین وقرار نیست برگردین ایران؟
به کارن نگاه کردم که انگار خیلی از این یارو خوشش نمیومد وانگار این جمله اخری بدجور زده بود تو برجکش چون اخماشو غلیظ تر کرد تو هم وبا نگاهای بیحالی که مفهومش این بود که چرا نمیری به اطراف نگاه میکرد.
-معلوم نیس..شاید یه روزی برگشتیم..برای تعطیلات که مسلما میریم.
سم-اوه..خوبه..اخه کارن واسه تعطیلاتم نمیره..گفتم شاید شما هم...
کارن پرید وسط حرفش وگفت:باید بریم به بیمارا سر بزنیم سم..فعلا..
و بازوی من رو گرفت وکشید.
چرا فامیلیش با دکتر اندرسون بزرگ یکی بود؟چرا گفت کارن ایران نمیره..حتی واسه تعطیلات؟
سوالات زیادی تو سرم بود.
بازوم رو ول کرد وزیرلب گفت:مردک پرو خاله زنک..
دستم درد گرفته بود..محکم کشیدمش بیرون وگفتم:دستم درد گرفت...میشه دلیل اینکارتون رو توضیح بدین؟
پوستم حساس بود ومطمین بودم الان کبود شده.
نگاهی بهم کرد واخمی کرد وگفت:هه دلیل....بهتره ازاین به بعد بیشتر حواست رو جمع کنی..
-به شما هیچ ربطی نداره..به خودم مربوطه.
وجلوتر ازش حرکت کردم.
که خودش رو بهم رسوندوخشن وجدی گفت:اینجا هیچ چیزی فقط به تو مربوط نیس..هرکار تو به بقیه از جمله من که مسیول اموزشتم هم مربوطه..بهتره حواست رو جمع کنی...با گندای دیروزت وحواس پرتی های امروزت فکر نکنم خیلی اینجا موندی باشی..پس بهتره حواست رو جمع کنی تا مجبور نشی برگردی به بیمارستان سطح پایین چارلز.
خواستم چیزی بگم که سریع وجدی گفت:مثل همین الان.
سریع ایستادم وبه جلوم نگاه کردم.
اوپس فقط یه قدم با ستون فاصله داشتم واگه نمیگفت چون داشتم به اون نگاه میکردم باصورت میرفتم تو ستون.
پووف..به خیر گذشت.
نگاش کردم که نفسشو با صدا داد بود وسرشو تکون داد وزیر لب گفت:این دیگه کیه؟
با غیض گفتم:یه فرشته زمینی.
عاقل اندر سفیه نگام کرد وگفت:همه فرشته های زمینی انقدر حواس پرت وبچه ان والبته خراب کار وگیج؟
عصبی شدم وبی اختیارگارد گرفته وخشن گفتم:و همه ادمای دکتر نما انقدر بی ادب وگستاخ وبی شخصیتین؟
نگاه خشنش رو دوخت بهم.
خواست چیزی بگه که سریع گفتم:والبته انقدربی ملاحظه و وظیفه نشناس که از وقت درمان وچکاب بیمار بزنن و وایستن برای یه پرستار بحث کنن؟
خانم میسن رو دیدم که رد میشد عمدا بلند تر گفتم که خانوم میسن هج بشنوه:واقعا که..اگه شما حاضرین از وقت درمان بیمار بزنین من چنین کاری نمیکنم..پس حس انسان دوستی ووظیفه شناسی چی میشه؟
مطمینم خانم میسن شنید..حقته هرکول دکترنما..اینم تلافی تخریبای دیروزت..هنوز تموم نشده..هستم در خدمتتون.
کارن رو کارد میزدی خونش در نمیومد.
یه لبخند خوردی بهش زدم و وارد اتاق بیمار شدم.
نفس عمیقی کشید که نشونه عصبیتش بود وپشت سرم اومد داخل.

*بهار*Where stories live. Discover now