115.خوشبختی

3K 145 17
                                        

با عجز زل زدم به دکتر.
دکتر-خودت دکتری..هرچند تخصصت چیزدیگه است اما..میدونی یه زنی که 7ماهه بارداره و خون ریزی میکنه یعنی چی..
کلافه دستم رو توی موهام کشیدم..
نگران گفتم:میدونم دکتر...حرف اخر رو اول بزن..زن وبچه ام چطورن؟؟
نگام کرد ونفس عمیقش رو بیرون داد.
دکتر-میخوام بدونی وضعیتش خیلی بد بود و ما همه تلاشمون رو کردیم..
یه چیزی درونم شکست...
چشمام رو بستم ونفسم رو حبس کردم.
دکتر-خداروشکر...هم خانومت خوبه..هم بچه ات.
چشمام رو سریع باز کردم و نفس حبس شده مو بیرون دادم.
با هیجان نفس نفس زدم وشروع کردم به خندیدن.
پاهام شل شد واز هیجان رو زانو نشستم.
دکتر خندید وادامه داد:خدا بهت یه دختر خوشگل وکوچولو داده..
بچه ها همه خندیدن و مانی کنارم نشست و شونه هامو مالید.
دیدی بهارم دختر شد؟
دستی به صورتم کشیدم وخندیدم.
خدایا شکرت.
اونقدر خوشحال بودم که حد نداشت.
از شوق بدنم لرزش خاصی داشت.
حلقه اشک شوق تو چشمام نقش بست.
اروم به کمر کف سالن دراز کشیدم.
مانی خندون نگام کرد وگفت:دیووونه..خوبی؟؟؟
چشمام رو بستم وبا بغض گفتم:هیچ وقت انقدر خوب نبودم..
در اتاق عمل باز شد.
با عجله بلند شدم وسمت در دویدم.
پرستارا تخت شیشه ای کوچیکی رو بیرون اوردن.
نگران و با شوق به دختر کوچولوم که داخل شیشه بود نگاه کردم.
قطره اشکم پایین چکید وبه پرستار گفتم:دخترم...
پرستاروسط حرفم پریدوگفت:خداروشکر حالش خوبه..فقط چون زود به دنیا اومده باید توی دستگاه باشه تا رشدش کامل شه..
با غم گفتم:دوماه باید توی دستگاه باشه؟؟
لبخندی زد وگفت:نه..نه..فقط چند روز..حداکثر2روز..یا شاید کمی بیشتر..
لبخندی زدم وبه عشق دومم،به پرنسسم نگاه کردم.
خیلی کوچولو وریزه میزه بود..خیلی..
مثل بهار لاغرو کوچولو بود.
با بغض دستم رو روی شیشه دستگاه گذاشتم وگفتم:دختر کوچولوی ریزه میزه من..به دنیا خوش اومدی..
در اتاق عمل یه بار دیگه باز شد.
با عجله از تخت دخترم فاصله گرفتم وبا بغض به تخت ملکه ام نگاه کردم.
پرستاری که تخت بچه رو داشت گفت:بچه رو میبریم برای ازمایش..
ورفت.
با عجله سمت تخت بهار رفتم.
بغضم با دیدن قیافه بیهوش وزردش ترکید.
اشکام جاری شدن.
دستی روی موهاش کشیدم وبا گریه گفتم:بهارم..خانومم..الهی فدات بشم..خداروشکر که خوبی..
بوسه ای رو پیشونیش زدم ووسط گریه های بی وقفه ام خنده ای کردم وگفتم:دیدی بچه مون دختره بهارم...
با بغض گفتم:دیدی خدا دوباره جفتتون رو بهم بخشید..
صورتم رو به صورت همه وجودم کشیدم وبوش کردم.
پرستار-باید ببریمش..
دست رها رو توی دستم گرفتم وبوسه ای بهش زدم و سرم رو برای پرستار تکون دادم وکمی از تخت فاصله گرفتم.
بهار رو بردن به بخش ولی اجازه ملاقات بهم ندادن.
گوشیم رو سمت رها گرفتم وگفتم:ابجی رها..لطفا یه زنگ به خانواده بهار بزن خبرشون کن..
باخنده اشک شوقش رو پاک کرد وگوشی رو ازم گرفت وگفت:چشم..
سمت دستشویی رفتم.
ابی به سر وصورتم زدم.
تو اینه نگاهی به خودم کردم.
لبخندی زدم و گفتم:خدایا شکرت...
رفتم بیرون و به دیوار کناری اتاق بهار تکیه دادم.
تو پوست خودم نمیگنجیدم چشمای باز خانومم رو ببینم.
از شوق اون لحظه چشمام رو بستم ولبخندی زدم.
مانی-هااان..لبخند میزنی؟خداروشکر سرحال اومدی؟
چشمام رو باز کردم ونگاش کردم.
-ببخش..خیلی عصبی بودم..
مانی-این چه حرفیه رفیق..منم تو این وضع بودم..میدونم چیه..خداروشکر که همه چیز درست شد..
ابمیوه ای جلوم گرفت وگفت:بخور یه ذره حالت جا بیاد..
-نه..ممنونم..معده ام نمیکشه..
مانی-معده ام نمیکشه چیه؟فشار زیاد روت بوده حالت بد میشه..
نی رو داخل ابمیوه زد وجلوم گرفت.
ازش گرفتم و قلپی ازش خوردم.
انتهای سالن ارمان و مامان وبابای بهار رو دیدم.
ابمیوه رو دست مانی دادم وسمتشون رفتم.
مامان بهار با تشویش واسترس گفت:کارن جان..چی شد؟به امید خدا بچه به دنیا اومد؟؟
این حال عادیشون نشون میداد یا هنوز خونه نرفتن یا بچه های ستاد خونه رو مرتب کردن.
لبخندی زدم وگفتم:بله خداروشکر..دختره..
بابای بهارخندید وبغلم کرد وگفت:مبارکه..مبارکه..
مامان بهار-میتونیم بهار و بچه رو ببینیم؟
-بچه که یه کم زود به دنیا اومده باید یه کم حدود یکی دو روز تو دستگاه باشه..بهارم تازه از اتاق عمل بیرون اوردن باید کمی استراحت کنه..خداروشکر دکتر گفت جفتشون خوبن..نگران نباشید
ارمان دستی به شونه ام زد وگفت:چقدر پیر شدی کارن..
خندیدم وسری تکون دادم وگفتم:خدا پیرت نکنه..دوتا عشق زندگیم پیرم کردن..
خنده ریزی کرد وگفت:قدمش مبارک باشه..
سری تکون دادم.
نیم ساعت،یه ساعتی منتظر وبی تاب نشسته بودیم که پرستار گفت یه نفرمون میتونه چند دقیقه بهار رو ببینه.
با ذوق به سمت اتاق همه زندگیم رفتم.
چشماش خیلی کم باز بود.
با بغض موهاش رو نوازش کردم وگفتم:بهارم..خانومم..تو که منو کشتی..
بوسه ای رو موهاش زدم وگفتم:الهی کارن پیش مرگت بشه..منو تا لب گور بردی وبرگردوندی..
خواست چیزی بگه که صورتش از درد جمع شد.
سریع ونگران گفتم:اروم باش عسلم..اروم..هیچی نگو..فقط استراحت کن..
دستش رو توی دستم گرفتم.
قطره اشکی از شدت دردش از چشماش پایین چکید وبه دستم چنگ زد.
قلبم درد گرفت از درد کشیدنش.
سریع ونگران بلند صدا زدم:پرستار..پرستار..
پرستار با عجله اومد داخل وگفت:چی شده؟
-همسرم..خیلی درد داره..حالش خوب نیست..
جلو اومد وگفت:خوب باید درد داشته باشه..طبیعیه..تازه زایمان کرده..اونم با اون وضع..نگران نباشید..همه چیز تحت کنترله..بفرمایید بیرون یه مسکن بهش بزنم بخوابه..
درمونده گفتم:نمیشه پیشش بمونم؟سکوت مطلق..کوچکترین صدایی ازم خارج نمیشه..
پرستار-نه نمیشه..من به خاطر بیمارخودت میگم.ما مراقبشیم.. بفرمایید.
بوسه ای به دست بهار که دستم رو گرفته بود زدم و ناچار از اتاق بیرون اومدم.
با راهنمایی پرستار رفتم دیدن بچه ام.
بقیه هم دنبالم اومدن.
پشت پنجره اتاق به دخترک کوچولوم نگاه کردم که لباس صورتی بیمارستان تنش بود و تو تخت کوچیک شیشه ایش خیلی اروم تکون میخورد.
با هر تکونش لرزش خفیف ولذت بخشی تو وجودم میوفتاد.
با لبخند تک تک حرکاتش رو با دقت نگاه می کردم.
واقعا دختر من بود؟؟
پدر بودن حس فوق العاده ای بود.
ارتیمیس-حالا اسم این خانوم کوچولو چیه؟
نگاه کوتاهی بهش انداختم و باز نگاه خندونم رو روی پرنسسم کشیدم وگفتم:اخرین بار که سر اسم با بهار حرف زدیم ومن اسمی پیشنهاد دادم نزدیک بود کلمو بکنه..بهارخودش برای دخترمون اسم انتخاب میکنه..
مانی-عه..بعد اون روز که ماهان به دنیا اومده بود چون رها اسم بچه رو انتخاب کرده بود من زن ذلیل بودم..شما الان چی هستی؟؟
همه خندیدیم.
بابای بهار-اسم که مهم نیست..تنش سالم باشه..
زیرلب ایشالله ای گفتم.
حسم قابل توصیف نبود.
یه حس خیلی شیرین...گرم..شاد..پرانرژی
تصمیمم رو گرفتم..تو دلم برای سلامتی بهار ودخترم نذر کردم که ماهانه یک میلیون تومن رو به یه شیرخوارگاه یا یتیم خونه کمک کنم.
خداخیلی بهم لطف کرده بود وجفتشون رو بهم بخشیده بود.
خدایا شکرت

*بهار*Where stories live. Discover now